ببخشید که طولانیه اما اگه تا الان اینجا رو مى خوندید، این پست رو هم بخونید.

هر آدمى از یه سرى حرفا، یه سرى تفکرات یا یه سرى رفتارها عصبانى مى شه. و این عصبانیتو مى تونه به شکلاى مختلفى تخلیه کنه.
بعضیا به عامل عصبانى کنندشون فحش مى دن و داد و فریاد مى کنن.
بعضیا سر اولین کسیکه بهشون مى رسه خالیش مى کنن.
بعضیا به کیسه بوکس مشت مى زنن.
بعضیا اونقدر آب مى خورن که آتیشى که درونشون روشن شده خاموش بشه.
بعضیا مى رن یه جاى دور افتاده و از عمق وجودشون فریاد مى کشن.
من مى نویسم. همه ى عصبانیتامو. همونجورى که همه ى حرصمو تو کلمه ها خالى مى کنم، مغزم خنک مى شه و بهتر مى تونم فکر کنم. نوشتن به نظرم از بیشترِ راه حلایى که مى شناسم موثر تره. نوشتن کمکم مى کنه دلیل عصبانیتمو پیدا کنم و منطقى بهش فکر کنم. چون باید دلیلامو به کلمه تبدیل کنم، ذهنم مجبور مى شه با نظم تر رفتار کنه و این باعث مى شه اگه اشتباهى عصبانى شده م، با یه دور خوندن از رو نوشته م متوجه بشم.
وقتى از موضوعى که به عقاید و ارزشهام ربط داره عصبانى مى شم، نوشتن باعث مى شه ارزشامو با خودم مرور کنم و اگه داشتم غیر منطقى فکر مى کردم، به منطقى بودن برگردم.

یادمه یه بار که خیلى خیلى بچه تر بودم با یه عده از فامیلاى دوست نداشتنى رفته بودیم مسافرت. بعد از یه نصفه روز تحمل کردنشون، دیگه نمى تونستم از دستشون فریاد نکشم. واسه همین یه دفترچه از یه جایى پیدا کردم و شروع کردم توش به همه شون بد و بیراه گفتن. هرکاریشون که عصبانیم کرده بودو نوشتم. بعد دفترچه رو عین احمقا ول کردم یه گوشه و رفتم بازى کردم.
یکى از همون فامیلا، داشت وسایلاشو از وسط خونه اى که گرفته بودیم جمع مى کرد و دفترچه رو پیدا کرد و خوند. همه چیزایى که توش نوشته بودمو. بعد اومد دفترچه رو انداخت جلوى پاى من و دیگه باهام حرف نزد.
مى خوام بگم من موقعِ نوشتن تو اون دفترچه کار بدى نکرده بودم، اتفاقاً خیلیم خوب کرده بودم که نذاشته بودم اون احساس تو وجودم جمع شه؛ چون مطمئن بودم اگه جمع مى شد مى زدم به سیم آخر و با همه شون دعوا مى کردم. اما بخاطر خنگ بازى اى که درآورده بودم، اتفاقى که در نهایت افتاده بود تقریباً هیچ فرقى با چیزى نداشت که سعى در جلوگیریش داشتم.

از وقتى اینجا رو دارم، اینجا با تقریب خوبى همه ى نوشته هاى منو تو خودش جمع کرده. من فقط موقع عصبانیت نمى نویسم؛ هر احساسى که تو قلبم و مغزم شدت بگیره، میام اینجا و کلمه ش مى کنم. هر فکرى تو مغزم باشه. هر سوالى که برام پیش اومده دلم بخواد ثبت بشه. هر نتیجه گیرىِ جدیدى که از اتفاقا مى کنم. با خوندنِ اینجا مى شه سیر تحول فکرى من رو دید.
و این برام باارزشه. من مى خوام بدونم دو سال پیش داشتم به چه چیزایى فکر مى کردم و مشغول چیا بوده م. مى خوام این روندو تا آخر عمرم هم ادامه بدم. چون اینجورى انگار زندگیم آرشیو داره و مى تونم باهاش چیزاى مهمى از گذشتمو به خودم یادآورى کنم.
من هیچوقت، هیچوقت، هیچوقت براى این ننوشته م که کسى بخونه. کامنتاى اینجا از اول اولش بسته بوده. حتا گاهى اوقات دلم نمى خواد کسى حرفامو بخونه. آره، گاهى وقتا با دنبال کننده هاى وبلاگم حرف زدیم و دوستاى خوبى هم از این طریق پیدا کرده م اما شخصى بودن اینجا همچنان باقیه. اینجا تریبون نیست و من هیچوقت تو زندگیم دنبال تریبون نبوده م. اگه تریبون مى خواستم مثل خیلیهاى دیگه تو تلگرام کانال مى زدم یا تو اینستا پست مى ذاشتم که همه بخونن و ببینن و تبادل نظر کنیم.

حالا مى خوام همه ى اینا رو به هم وصل کنم و جواب همه کسایى که راجع به حرفاى دیشبم کامنت گذاشته بودن رو بدم.

اینجا دقیقاً حکم همون دفترچه ى چند خط بالاترو داره. یعنى صداى مستقیم مغزمه. وقتى عصبانى میشم رى اکشنم اینه که بیام اینجا و هرچى راجع به اون موضوع تو مغزمه بنویسم که تخلیه روانى بشم. هرچى. حتا فحش.
فکر کنم هر آدمى نسبت به اون چیزى که تو مغزش مى گذره سانسور شده تر عمل مى کنه. وقتى کسیو تو خیابون مى بیینیم که مثلاً ظاهرش برامون مسخره یا زشت یا احمقانست، دقیقاً این فکر از مغزمون رد مى شه. اما هیچوقت نمى ریم بزنیم رو شونه ش و بگیم به نظر من تو خیلى مسخره لباس پوشیدى.

مى بینید؟ کاری که من دیشب کردم هم دقیقاً همین بود. من نرفتم براى اون خانوم کامنت بذارم و بهش بد و بیراه بگم یا بگم تو خیلى مسخره فکر مى کنى. اتفاقاً من بیشتر از دست کامنتاش حرص خورده بودم تا خود پست. بنده خدا خودش نسبت به کامنتا خیلیم منطقى صحبت کرده بود به نظرم. من اومدم اینجا و صداى مستقیم مغزمو نوشتم، به همه ى اون دلایلى که بالاتر گفتم. هیچوقت قرار نبود اون خانم بیاد اینجا رو بخونه. اما دوباره عین اتفاقى که چند سال پیش برام افتاده بود و تعریفش کردم، نوشته ى من یه جورى که نمى دونم چجورى به دست اون خانوم رسید. من نیتم این نبود که بهش توهین کنم. مى خواستم وقتى که وقت و حوصله م جور بود برم باهاشون محترمانه حرف بزنم و بحث کنیم و نظراتمونو با همدیگه share کنیم. اما متاسفانه اون خانوم ناخواسته صداى مغز منو شنید و من اینجا ازش عذر مى خوام و متاسفم که اینجورى شد. -فکر کنم دیگه هیچوقتم تمایل نداشته باشه راجع به هیچى با من حرف بزنه:))-

اما اومدم بگم بحث کمبود شجاعت نبود. بحث بى احترامى نبود. و بحث این نبود که بخوام غیبت کسى رو  کنم. مى خواستم صداى مغزمو اینجا ثبت کنم و بعدش تو یه فرصت مناسب برم با اون خانوم تبادل نظر کنم.

خلاصه، خانومِ صاحب وبلاگ، اگه ذره اى از دست من ناراحت شدید من عذر مى خوام و امیدوارم ببخشید.

پ.ن.:واسه ى اینکه این اتفاق براى بار سوم نیفته، مى خوام از این به بعد همه ى پستامو رمز دار کنم. نمى خوام بخاطر اینکه تعداد خواننده هاى اینجا داره از دستم خارج مى شه، خودسانسورى کنم و تنها جایى که مى تونم بدون هیچ ترسى خودم باشم رو هم از دست بدم. اونجورى اینجا واقعاً "مدفنِ اسرار" مى شه.

اگه بازم خواستید منو بخونید بهم کامنت بدید که رمزو بهتون بدم. :)
[شنبه، ۷ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۲۱:۵۳]

و خاک بر سرِ ما که تو چنین جامعه اى نفس مى کشیم و با چنین آدمایى تعامل داریم.

 دارم از صحبتاتون بالا میارم. بالا.
چرا منقرض نمى شید؟ حالمو بهم میزنید:///
یعنى چى تکیه کردن به شوهر تا چه جایى از نظر شوهر ضعف حساب نمى شه و به علت لطایف زنانه ست؟ اصلاً این سوال احمقانه از کجا به ذهنت رسیده؟
معلومه که هر انسانى باید واسه خودش شخصیت مستقلى داشته باشه! معلومه که هیچ انسانى نباید به خودش و خدا به هیچ بنى بشر دیگه اى تکیه کنه!!
معلومه که مطرح کردن جنسیت تو چنین مسئله اى احمقانست. هر انسانى چه مرد چه زن باید یاد بگیره تنهایى قوى باشه. تنهایى واسه هر چیزى که مى خواد و هر هدفى که داره بجنگه. تکیه کردن یعنى چى؟! مگه ازدواج به معنى تکیه کردن به شخص دیگه ایه؟! ازدواج به معنى مستقل شدنه! یعنى تو یاد بگیرى با همکارى همسرت بتونى از پس زندگى بر بیاى و دو تایى یه موجود جدید به دنیا اضافه کنید!
که بهتره قبل اینکه یه موجود جدید به دنیا اضافه کنید اول برید تفکرات سمى تون راجع به خودتون رو درست کنید که خداى نکرده به یه انسان جدید منتقل نشه!!
یعنى واقعاً شما واسه انجام هر کارى نگاه مى کنى ببینى شوهرت خوشش میاد و براش جذاب هست یا نه؟ شخصیت مستقل ندارى؟ هرکارى شوهرت دلش نخواد انجامش نمى دى؟ حس نمى کنى خیلى خاک بر سرى دارى زندگى مى کنى؟ حس نمى کنى دو تا آدم وقتى تصمیم مى گیرن با هم زندگى کنن باید با همه چیز همدیگه کنار بیان؟!
اى خاک بر سر تو که خودت زنى و باز اینطورى فکر مى کنى! امیدوارم یا نسلتون منقرض شه، یا نسلتون منقرض شه.پیوست به این پست.دلم مى خواد همه ى اینا رو تو پیام خصوصى براش بنویسم! ولى حس مى کنم خیلى پرت تر از من فکر مى کنه و واقعاً ممکنه منطقش با منطق من فرق کنه.:////

ترو خدا حتا اگه متن پستو خوندید نرید کامنتا رو بخونید.

الان قابلیت دارم یه نفرو به قتل برسونم.
[شنبه، ۷ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۰:۲۱]

نکوست آقا نکوست!

فروردین عزیز. من امسال فهمیدم تو هم مى تونى دوست داشتنى و محشر باشى اگه بخواى.

دوستت داشتم.=)


* همون نیمه شبِ بین سى اُم و سى و یکمت هم حتا کافى بود براى محشر بودنت. چه برسه به ده روزِ اولت و بقیه روزات.:]

[شنبه، ۳۱ فروردين ۱۳۹۸، ۲۰:۴۲]

و پر از لبخندم.

داشتم حرفاى چند ماه قبلمو اینجا مى خوندم. سه تا مورد پیدا کردم که تو لحظه اى که داشتم مى نوشتمش واقعاً مى خواستمشون و اصلاً فکر نمى کردم محقق بشن. بلکه م موقع نوشتنشون با خودم فکر کرده بودم که محاله این اتفاق بیفته.

حالا که مى خونمشون، تقریباً اتفاق افتاده ن برام:) یا حل شده ن.

فکر کنم اولین بارى باشه که تو یه زمینه اى، همه چى دقیقاً همونجورى مى شه که من خواسته م. همیشه یجورى مى شد که انتظارشو نداشتم، ولى لزوماً بد نبود. ولى اینکه دقیقاً همون شه که مى خواستى، لذتى داره بس عجیب.

و قدرتِ گذرِ زمان رو هم حس کردم. همش مى گن همه چیرو بهتر مى کنه ولى حالا به عمق این حرف رسیده م.


دو روزه که بجاى اینکه برم کتابخونه ى نزدیک خونه مون، با نازلى و پارمیس مى رم کتابخونه ى دانشکده فنى تهران. همونجا که توش اردوى عید داشتیم. و به قدرى فضاش زیباست که خود به خود وقتى اونجام حال روحیم دو سه لِول بهتره. مثل دوران عید که تو کُلش، فقط یه بار حالم بد شد. و اونم دو روزه خوب شدم. واقعاً مى خوام که اونجا خونه م بشه:)


خیلى خسته م. سه شبه که کم مى خوابم. اینا رو دیشب باید مى نوشتم ولى چشمام باز نمى شدن. ولى الان مى خوام برم بخوابم واقعاً دیگه. با حالِ خوب.:]

[پنجشنبه، ۲۹ فروردين ۱۳۹۸، ۰۰:۰۳]

و با خیالِ وقتى که اون قولها محقق بشن.


ما به همین قولهاى قشنگى که از طرفِ زندگى به هم دیگه مى دیم و اسمشونو میذاریم "امید" زنده ایم دیگه، نه؟


[شنبه، ۲۴ فروردين ۱۳۹۸، ۲۱:۴۰]

...پناه بر پروردگار فریادهای از اعماق وجود، چستر بنینگتون؛ از شر تمام فریادهایی که باید کشیده می‌شدند اما فرو خورده‌شدند.

خسته شدم از این دعواهای اتفاق نیفتاده و نخواهد افتاده‌ای که هر روز، هر لحظه، هر ساعت و هر موقع یادت میفتم تو ذهنم باهات می‌کنم.

یه بار بیا پیشم و بهم فرصت بده همه فریادایی که از دستت نکشیدمو سرت بکشم. بکشم و خالی شه این بغض. این پوزخندی که وقتی به حرفایی که بهم میزدی فکر می‌کنم می‌شینه رو لبام.

داری آزارم می‌دی. بدون اینکه کاری واسه آزار دادنم بکنی.

داری با کاری نکردنت آزارم می‌دی. می‌فهمی چی می‌گم؟:))


شاید یه روزی به سرم بزنه. همه چیزو برات تو یه نامه بنویسم و بفرستم و اثرمو از همه جای زندگی ت پاک کنم. اون روز لعنتی که بیاد، من بالاخره یاد گرفته‌م وقتی چیزی آزارم می‌ده خفه خون نگیرم. وقتی ازم می‌پرسن خوبی و واقعاً می‌خوان مشکلاتمو بشنون و کمکم کنن، مث ابلها سرمو به نشونه‌ی آره تکون ندم. مغزم توهم نزنه که آدما براشون مهم نیست. و وقتی کسی بهم می‌گه هر لحظه و هر ساعت بهم فکر می‌کنه و به کارایی که قراره با هم بکنیم و امید به همین چیزاست که سه ساله سرِ پا نگهش داشته، باور نکنم.

می‌دونی نون؟ تو هیچ دوست واقعی ای نداری. حتا منو هم نداری. خیلی وقته که نداری. خودت حواست نیست.


- گوشیم بالاخره خاموش شد و دیگه روشن نشد. نتیجتن اون اپی که توش این جور حرفا رو می‌نوشتم که جلو چشم شما نیان، در دسترسم نیست و باید اینجا بنویسمشون. که یادم بمونه. که یادم بمونه داره باهام و با فکرام چیکار می‌کنه. که بعداً اگه اومد، اینا رو نشونش بدم و بگم تو رفیقی؟ تو رفیقی که اینجور آزارم می‌دادی؟ اصلاً بود و نبودم برات مهم هست؟!

خلاصه که شما نخونید و رد بشید.


++ براش یه جمله رو وبش نوشتم که بفهمه عصبانیم. پستش که کردم، سایت هنگ کرد و جمله هه پرید. نمی‌دونم کائنات می‌خواد به چی برسه. ولی من اصرار خاصی نکردم و صفحه رو بستم. امیدوارم قرار باشه به چیزای خوبی برسه.:))

[پنجشنبه، ۲۲ فروردين ۱۳۹۸، ۰۰:۱۵]

کاش یه روز وبلاگم بغلم کنه مثلاً

گاهی وقتا دلم می‌خواد یه آدمی باشه که همه چیز رو براش تعریف کنم. هر چیزی که تو ذهنم میگذره رو. کوچیکترین پیشرفتایی که می‌کنم رو ببینه و متوجهشون بشه. بهتر شدن اوضاعو راجع به چیزایی که ناراحتم می‌کردن، بهم یادآوری کنه و پر از لبخندم کنه. دلم که می‌گیره، بتونم بی ترس از اینکه خودش ناراحت می‌شه؛ ذهنش درگیر من می‌شه و تمرکزش بهم میریزه، یا اینکه به نظرش دغدغه هام مسخره و کوچیکن، همه چیزو براش بگم. بگم و نترسم از اینکه یه روزی باهاشون بهم نارو بزنه. بگم و نترسم که غمای بزرگ دلمو کوچیک و کم ببینه. نترسم که احساساتم براش بی‌ارزش باشن. و بعد اینکه براش حرف زدم، حرفام سنگینتر نشن رو دوشم. سبک بشم از حرف زدن باهاش. سنگینی اینکه الان یه موجود زنده که اختیارش دست من نیست رازها و فکرای منو می‌دونه و حالا هر وقت نزدیکشم نمی‌تونم راحت باشم و ای کاش حرف نمی‌زدم.


و به نظرم چنین آدمی وجود خارجی نداره. مشکل هم از خودمه. نمی‌تونم توقع داشته باشم یه آدمیزاد همه این ویژگیها رو یه جا داشته باشه. واسه همینه که سعی می‌کنم با موجودات زنده دارای فهم و شعور -آدما- راجع به خودم و فکرام و غمام کمتر حرف بزنم و حرفام باهاشون در حد اتفاقایی باشن که تو زندگیم می‌افتن.

تو زندگیِ من، جایگزین اینطور آدمای دلخواسته‌ی نداشته، یه درختچه‌ی کوچیکِ بون سای ه. و یه عروسک میکروب -مصیّب!-؛ و یه دفترچه‌ی آبی کوچیک که روش لکه‌های سفید داره و تصمیم گرفته‌م اون لکه‌ها، ابرای تو آسمون باشن؛ و کاغذ مچاله های تهِ کوله پشتیم،

... و اینجا.


ولی می‌دونین؟ بعضی وقتا آدم احتیاج داره بغل بشه. و این، باگِ موجوداتِ غیر انسان ه.

[دوشنبه، ۱۹ فروردين ۱۳۹۸، ۲۲:۵۸]

قحطى

روح نواز ترین موسیقى اى که به عمرتون شنیدید رو برام بفرستید یا اسمشو بهم بگید. بیکلام یا با کلام، من به شدت به موسیقى احتیاج دارم.
[چهارشنبه، ۱۴ فروردين ۱۳۹۸، ۲۳:۵۱]

خلاصه ای بر اینکه "این روزها چگونه می‌گذرند"

اگه بخوام یه عنوان واسه این روزا، اتفاقاش و حس و حالم و فکرام بذارم، اون عنوان میشه "انتظار". انتظار واسه کنکور و ماجراهایی که تو دانشگاه منتظرن. تجربه های جدید همشون تو نیمه دوم سال سنگینی می‌کنن و باعث می‌شن این نیمه‌ی اولِ "فقط درس" رو با سختی کمتری بگذرونم.

اردو مطالعاتیمون تو دانشکده فنیِ دانشگاه تهران بود. و این ده روز واقعاً کافی بود که این همه به فضاش و درختاش و راه مخفیای محوطه ش و حتا به صدای خاص جیک جیکِ گنجشکهاش وابسته بشم. تمایلی که من به بودن تو فضاهای بزرگ و دلباز و سرسبز دارم باعث شد که خیلی خیلی اونجا رو دوست داشته باشم. چون بزرگ بودنش باعث می‌شد هروقت احتیاج به خلوت داشتم سریع یه جا رو پیدا کنم. و دیدنِ هرروزه ‌ی اون همه سرسبزی و زیبایی واقعاً کیفیت زندگی رو چند درجه بالاتر می‌بره.=)

از درس خوندناش زیاد نمی‌گم. اما خیلی احساس کافی بودن کردم. و انقدر اون فضا بهم انرژی میداد که بعد اینکه ساعت شیش و نیم صبح از خواب بیدار شده بودم و از ساعت هفت و نیم صبح تا هشت شب درس خونده‌بودم، شب هم میومدم خونه و اگه می‌شد بازم انرژی اینو داشتم که یه ساعت دیگه م درس بخونم! ولی خب مهمونای عید امون نمی‌دادن بعضی وقتا:)) :/

این دور بودن از همه و بودن تو یه جای بزرگ باعث شده بود روحیه‌م خیلی بهتر باشه و حالم کلی خوب تر. تو این ده روز فقط یه بار حال روحیم بد شد. اونم فقط یه روز طول کشید و زود خوب شدم. چند دفعه هم فکر وخیالای بد اومدن منو با خودشون ببرن که تقریباً نذاشتم.

"ن" هم اونجا بود. اونی که ازش دلخورم نه. یکی دیگه از دوستای راهنمایی. احساس نزدیکی روحی نمی‌کنم باهاش ولی چون خیلی وقت بود حرف نزده بودیم اون نیم ساعتی که هرروز می‌تونستم ببینمش جالب بود. و یه مقداری از حس دور بودن ازش رو کم کرد و راضیم.


دوم سومِ عید، "آ" بهم پیام داد. برام یه آهنگ فرستاد که میدونست خیلی دوست می‌دارم و خیلی دوست داشتم.:)) می‌دونم شاید خیلی چیز خاصی برای کسیکه اینا رو میخونه نباشه اما برای من هست چون رابطه ی ما دو تا خیلی جالبه. خیلی کم به هم پیام می‌دیم؛ شاید ماهی یه بار. ولی وقتی شروع به حرف زدن می‌کنیم انگار جفتمون چنگ می‌زنیم به ادامه یافتنِ چت! و دارم می‌بینم اینو که جفتمون از مصاحبت هم دیگه خیلی لذت می‌بَریم ولی جفتمون می‌خوایم بیشتر از یه حدی به هم وابسته نشیم. و وایسیم که این سه ماه هم بگذره و رها بشیم. این که اونم چنین احساسی داره برام جالب و راحت کنندست. اینکه اینقدر شبیه منه هم همینطور. همو می‌فهمیم. انگار مدتهاست همدیگرو می‌شناسیم.

نمی‌دونم، بخاطر اینه که دارم تو ذهنم بدونِ اینکه پسش بزنم باهاش برخورد می‌کنم، یا چی. ولی تازگیا خیلی بیشتر بهش فکر می‌کنم. به کارهایی که می‌تونم باهاش بکنم. به جاهایی که می‌تونیم بریم. لحظاتی که می‌تونیم با هم بگذرونیم. حرفامون. شکلِ رابطه مون.

این فکرا منو نمی‌ترسونن. اما دو تا چیز خیلی منو می‌ترسونن.

یکی اینکه این فکرا همش خیال الکی باشه و هیچوقت اتفاق نیفته؛ یا اون آدمی نباشه که من دارم تصور می‌کنم و بعد از درست حسابی شناختنش دیگه نخوام برام بیشتر از یه دوست معمولی باشه

یکی هم اینکه فکرا دارن زیاد می‌شن. می‌ترسم تمرکزمو ازم بگیرن.

اما اگه این چیزی که داره واسه من اتفاق میفته عشق باشه خیلی حالم خوبه باهاش:)) علی رغم همه ی ترسایی که با خودش برام آورده در کل چیز خوبیه.


دیگه اینکه، نود روز همش مونده به کنکور و من همچنان برآنم که همه چی جمع می‌شه و اوکی می‌شه و رتبه‌م چیز خوبی می‌شه:)) دیروز تو جشنی که دانشکده به مناسبت تموم شدن اردومون گرفته بود، یکی از استادای دانشکده برق دانشگاه گفت؛ بعد اعلام رتبه تون دو تا حالت وجود داره؛

یا می‌رید تو اتاقتون و تا دو سه روز بیرون نمیاید و آدما می‌ترسن بیان صداتون کنن واسه شام

یا اینکه با خوشی میرید رتبه تونو نشون مادر و پدرتون می‌دید و اونام کلی خوشحال می‌شن

بعدشم چمدونتونو برمیدارید و از خونه می‌زنید بیرون و با اینکه دخترید و این جامعه یکم خطرناکتره براتون اما اونا هیچی بهتون نمی‌گن چون یه بار بهتون اعتماد کرده‌ن و شما جوابِ اعتمادشونو درست حسابی دادید.=))

حالا البته من فکر نمی‌کنم حتا اگه دو رقمی هم بشم بهم اجازه بدن همینجوری تنهایی با خودم و هرکی دوست دارم برم مسافرت! ولی این خیلی تصویر ذهنی خوبی بود؛ حس خوبی بهم داد=))


و اینکه آقا من تصمیم داشتم از بهار امسال دیگه بولت ژورنال داشته باشم و توش هرروزمو بنویسم؛ چون خب اینجا مال حرفای زیاده و نه روزمرگی های معمولی. و اون اپلیکیشنی که تو گوشیم همه چیرو توش می‌نویسم هم در معرض خطره چون گوشیم واقعاً داره به دو قسمت مساوی تقسیم می‌شه و واسه خودش هی روشن و خاموش می‌شه و هر آن ممکنه دیگه روشن نشه! و هم اینکه برنامه هه قابلیت بک آپ نداره متاسفانه و از ترسم همه ی حرفایی که توش زدم رو اسکرین شات گرفته م و الان همه ی همه ی خصوصی ترین حرفام تو گالریمن و هرموقع گوشیم دست کس دیگری بیفته می‌تونه بخوندش و ای وای همین الان خالیش می‌کنم تو لپ تاپ! باید اسکرین شاتها رو بریزم تو یه فولدری و اسمشو بذارم "پاورپوینت تربیت بدنی" و روشم رمز بذارم پنج شیش تا که دست کسی جز خودم بهشون نرسه چون واقعاً دلم نمی‌خواد کسی اون وجهی ازم که تا حالا به کسی نشون نداده مو ببینه.:))

آها. بولت ژورنال. آره دیگه؛ بعد اینقدر این روزای اول سال یا خسته بودم یا مشغول که اصلاً نفهمیدم کی گذشت! و اون وسواس مانیکا طورم رو باید ایگنور کنم که بتونم بولت ژورنالمو از وسطِ ماه شروع کنم! امیدوارم که بتونم چون بعیده ازم :-" ولی واقعاً دلم خواست وقتی بولت ژورنالِ "ن" رو دیدم. من که همیشه کوله پشتیم همرامه؛ فوقش اینو هم میذارم بغل اون دفترچه هه که روش نقش ابرای محوِ مورد علاقه ی منو داره دیگه. دست کسی بهش نمی‌رسه. چون کوله پشتی من شبیه یه غار تو در توعه و از ترس اینکه یه زیپشو باز کنن و یه نارنگی کپک زده پیدا کنن که از بهمن مونده اونجا، مسئولیتش کاملاً با خودمه و سوراخ سنبه هاش دست نخورده باقی می‌مونه.:))))


ساعتِ آخرِ روز آخر اردو هم اینجوری گذشت که داشت شر شر بارون میومد و ما پفک میخوردیم و با آهنگای گروه آریان می‌رقصیدیم و همه چی خوب بود=)) بعدشم رفتیم تو و یکم الکتریسیته ساکن خوندم و یکم با "ن" گاسیپ کردیم و خوش گذشت. بعدش بابا و الف کوچیکه اومدن دنبالم و رفتیم معجون بستنی خوردیم، بعد هم رفتیم ترمینال که مادرجونو از اونجا برداریم که از اصفهان داشت میومد تهران پیشمون. که یه بارون شدیییید اومد و مجبور شدیم بغل خیابون آزادی بزنیم کنار. من و امین پیاده شدیم و شروع کردیم تو بارون رقصیدیم و با صدای بلند سیاوش قمیشی و پالت خوندیم. خوبیش این بود که شر شر داشت بارون میومد و هیششکی تو خیابون نبود که اذیت شه یا اگه بود هم صدای بارون اونقدر زیاد بود که متوجه فریادِ "آب ما را حل خواهد کرد؛ شهر ما را بغل خواهد کرد" ـِ ما نمی‌شد:)) بابا هم هی میگفت بیاید تو خیس می‌شید و ما هی گوش نمی‌کردیم و اونم هی ازمون عکس می‌گرفت تو اون شرایط:)) و این بهترین نحوی بود که می‌تونست اون ده روز تموم شه. بعد که اومدیم خونه و اینا رو تعریف کردم الف بزرگه بهم گفت رفتی یه عالمه تفریحِ آِیلار پسند کردی الان خوشحالی نه؟ و من فکر کردم که چقدر خوشحال کنندست که تفریحات آیلار پسند همون چیزایین که نیاز به مقدارِ کمی پول و مقدارِ زیادی طبیعت یا اگه نشد، حداقل دوری از شلوغی دارن و این باعث شد خوشحال شم. چون اینا همون چیزایین که من خودمو باهاشون توصیف می‎‌کنم. خوشحالم که استایل خودمو دارم. و ذره ای برام اهمیت نداره که به نظر بقیه مسخره باشه اینکه من عاشق توجه کردن به شکل ابرام. یا اینکه دوست دارم جلوم هیچی نباشه که موقع راه رفتن بخورم بهش و بتونم در حالیکه آسمونو نگاه می‌کنم کلدپلی گوش کنم. یا اینکه برم پشت بوم تو بارون برقصم و به نظر بقیه خل و چل بیام. خودمو دوست دارم. چیزای مورد علاقه م رو هم دوست دارم. آدمایی که پیشمن و تو قصه ی زندگیم یه جاهایی شریکن رو هم.


این بود انشای من. خیلی وقت بود از اتفاقات ننوشته بودم فکر کنم.=)

[سه شنبه، ۱۳ فروردين ۱۳۹۸، ۲۲:۱۳]

بزرگ نشو بچه.=)))

سر صبحونه داشتیم راجع به ترس از هیجده ساله شدن حرف مى زدیم
بعد زهرا گفت من خیلى ترسیدم وقتى هیجده سالم شد، چون کوچیکترین عضو خونواده بودم و انگار دیگه همه بزرگسالن تو خونه.
کیمیا پرسید چرا؟ چه ربطى داره؟
من گفتم وقتى آدم دور و برش یه بچه باشه که هنوز "بزرگ" حساب نمى شه 
انگار دنیاش قشنگتره
چون هرچقدم همه چى کثیف و کثافت باشه دلش خوشه به اون. که یه وجودِ عارى از گناه هست هنوز. و بهش یاداورى مى کنه که زندگى هنوزم مى تونه قشنگ باشه:)
انگار یه نقطه ى نورانى اون گوشه قلبمون هست که تو تاریک ترین روزامونم دوسش داریم و دوسمون داره. که دلمون که گرفته و میبینه ناراحتیم میاد میشینه کنارمون و میگه میخواى با دوستام نرم بیرون حرف بزنیم یه کارى کنیم حالت خوب شه؟=)
[چهارشنبه، ۷ فروردين ۱۳۹۸، ۲۲:۱۲]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan