I'll be your guide

دیشب الهام بهم یه گردنبند داد. یه بطرى شیشه اى کوچیک که توش یه جلبک زندگى مى کرد. درشو هم با چوب پنبه بسته بودن. بهم گفت این جلبک با حرارت بدن تو مى تونه زنده بمونه.
از همون لحظه اى که انداختش گردنم انگار مى شناختمش. انگار ما با هم قبلاً یه ماجرایى رو از سر گذرونده بودیم.
از دیروز داشتم فکر مى کردم اسمشو چى بذارم. امروز سر زنگ فیزیک بلاخره فهمیدم اسمش چیه.
Lily.
مثل اون گل زنبقى که لى لى پاتر وقتى دانش آموز بود به اسلاگهورن داده بود. اسلاگهورن تو کلبه ى هاگرید واسه هرى تعریف کرده بود که چطور روز مرگ مامانش، قبل اینکه بفهمه چى شده، اومده دیده زنبقش خشکیده. "پوف!"
حس مى کنم من و این جلبک کوچولو هم خیلى قصه هاى مشترکى داریم و قراره داشته باشیم. امشب که داشتم آسمونو نگاه مى کردم، گرفتمش تو دستم و براش خوندم؛
You see that you can breath without no backup, so much stuff you got to understand...

پ. ن. تقریباً بى ربط: من از فیلماى هرى پاتر متنفرم. تنها صحنه اى از کل فیلما که با کتاب فرق داره و من دوسش دارم همین صحنست. =))
[يكشنبه، ۲۸ بهمن ۱۳۹۷، ۰۱:۳۵]

پشت خط موزاییکا

یهو دیگه نتونستم تحمل کنم. بدون اینکه به کسى توضیحى بدم کاپشنمو برداشتم و زدم بیرون.  رفتم پشت بوم و واسادم به نور شهر خیره شدم. ارتفاعو نگاه کردم و به خودم گفتم مى بینى؟ همه چى همینقدر ساده مى تونه تموم بشه. همینقدر ساده تو هم مى تونى تموم بشى. درست مث صبا. حالا دو سه سال زودتر. اما تو ته قلبت مى دونى، همیشه مى دونستى، که همیشه دو تا انتخاب وجود داره. همیشه مى شه وایساد و جنگید یا مى شه به قصه پایان داد. تو انتخابت زندگى بخشیدنه. تو انتخابت جنگیدنه. تو ترجیح مى دى جورى رفتار کنى که تهش به خودت بدهکار نباشى. به خدا بدهکار نباشى.
بارون میخورد به کاپشنم. خیس خالى شده بودم اما به هیچ جام نبود. دو ردیف موزاییک مشخصو انتخاب کردم و شروع کردم راه رفتن با سرعت زیاد. هرچى بیشتر راه میرفتم از داغى درونم کمتر مى شد. یه ربع گذشت. دیدم دارم خالى میشم ولى اینجورى فایده نداره. اگه برمیگشتم پایین دوباره به همون حال قبلیم دچار مى شدم.
شروع کردم زیر لب با خودم حرف زدم. همه چیو با صداى بلند واسه خودم توضیح دادم. خودمو بغل کردم. به خودم گفتم باز میشه این در، صبح میشه این شب صبر داشته باش. صبر داشته باش زمان بگذره. گذشت زمان همه چیو واضح تر مى کنه. به خودم گفتم نذار متوقفت کنن. گفتم تو مسئول رفتارا و انتخاباى هیشکى تو دنیا نیستى جز خودت. اول و آخر باید به خودت جواب پس بدى. پس جورى زندگى کن که تهش از خودت راضى باشى. که با اصولت جور دربیاد.
سه ساعت و نیم زیر بارون راه رفتم و زیر لب با خودم حرف زدم. از خودم سوال پرسیدم و جواب دادم. تهش به خودم گفتم مث صبا باش. صبا هم مى دونست حق انتخابى وجود داره. مطمئنم مى دونست. اما شاید صبا فلسفه زندگیش با تو فرق مى کرد. تو قراره تا جایى که مى تونى آدما رو نجات بدى.

وقتى حس کردم دیگه حرفى ندارم به خودم بزنم، رومو کردم به آسمون. بلند پرسیدم کمکم مى کنى؟

بارون شدیدتر شد.
[دوشنبه، ۲۲ بهمن ۱۳۹۷، ۱۸:۵۲]

✨Little beautiful lights

هر کدوم آهنگایى که از کلد پلى گوش داده م، با دقت بسیار زیادى شرح حال یه بخش از زندگى من بوده ن تا حالا. و انقدر با این گروه احساس نزدیکى روحى مى کنم که مطمئنم به ازاى هر آهنگشون تو زندگى من حداقل یه روز وجود داره که حال منو فقط اون آهنگه توصیف مى کنه.
حتا تا حالا پنج شیش بار شده که یه آهنگى رو براى اولین بار تو موقعیتى شنیده م که دقیقترین وصف حال و موقعیتم، لیریکهاى اون آهنگ بوده.

انگار که حرفاى کلمه به کلمه ى مغزمو تو آهنگاشون مى خونن.=)

Midnight - Coldplay🎧
[سه شنبه، ۹ بهمن ۱۳۹۷، ۲۳:۴۵]

که یاد خودمم بمونه.

دوباره کلمه ها نیستن و من پرم از حرف.
براى امشب مى خوام آرزو کنم آدما قدرت و صبر بیشترى رو تو وجود خودشون پیدا کنن
مى خوام آرزو کنم آدما تو بزرگترین غماشون یادشون بمونه که شادى هم هست. قشنگى هم هست. امید هست. و امید همون چیزیه که مى تونه یکم رو زخمامون مرهم بذاره. همون چیزیه که مى تونه کمکمون کنه بار غصه هامونو به دوش بکشیم و باز هم زنده بمونیم.
که امید هیچوقت نره از دل هامون.🌱
[سه شنبه، ۲ بهمن ۱۳۹۷، ۰۰:۰۱]

مثل من نباشید.

یکی بیاد به من یاد بده خودمو دوست داشته باشم.

که بهم یاد بده اشکالی نداره بعضی وقتا کارایی که باید می کرده م رو نکرده م. اشکالی نداره که بعضی وقتا فقط یه گوشه نشسته م و فکر کرده م.

یکی بهم یاد بده به خاطر این چیزا از خودم نفرت نداشته باشم.

بهم یاد بده هیچکس نمی‌تونه کامل باشه. عیبی نداره اگه بعضی وقتا کامل نبودم.


حسم چیه؟

حسم اینه که نکنه اشتباه می‌کنم؟ نکنه به خودم سخت گرفتن اشتباهه؟ نکنه به هدف رسیدن ارزش اینو نداشته باشه که این همه لذت نبری؟

یا اینکه نکنه هیچوقت نتونم قوی باشم؟

نه؛ تا حالا قوی نبوده م. نه از ته جونم.صرفاً از بقیه بهتر بوده‌م. و این کافی نیست.


شایدم این فکرایی که میان و خودشونو می‌کوبن به مغزم insecurity های ناشی از تا دیروقت بیدار موندنه!=))


نتیجه اخلاقی این پست: شبا زود بخوابید. :))

[شنبه، ۲۹ دی ۱۳۹۷، ۰۰:۴۵]

"تنهــا صداست که مى مانَد."

صداها وقتى توسط یه منبعى تولید مى شن تا همیشه تو اون مکان باقى مى مونن. درسته که ما دیگه نمى شنویمشون اما هنوز مى خورن به دیوارها و منعکس مى شن.

یعنى شاید خیلى خیلى بعد از اینکه مردیم و به جایى که هیچى ازش نمى دونیم پیوستیم، بشر به تکنولوژى اى دست پیدا کنه که امواج صوتى قدیمى هر جایى رو بازیابى کنه و به صداهاى قابل شنیدن تبدیل کنه. اون وقت، مى تونن ما رو بشنون. مى تونن باهامون زندگى کنن، مى تونن بشناسنمون؛ مى تونن دوستمون داشته باشن، مى تونن از ما و تصمیمهامون تو زندگیشون استفاده کنن، و مى تونن به خاطرِ ما زندگىِ متفاوتى داشته باشن-هرچند تفاوتهاى کم و کوچیک.


اگه این بهم باور بودن نده پس چى مى ده؟ اینکه من مى تونم بدونِ محدودیتِ زمانى، رو زمین بمونم؛ رو آدما تاثیر بذارم و هیچوقت دیر نباشه؟:)


پ. ن.: بیاین از این به بعد بیشتر تو تنهایى بلند بلند فکر کنیم! بیاین بهشون سلام کنیم. باهاشون حرف بزنیم و بهشون امید بدیم. مث پیغاماى تو بطرى اى که به دریا مى سپریم، کلمه هامونو دستِ خودِ زمان بسپریم که برسونه به دستشون. خدا رو چه دیدین؛ شاید واقعاً یه روزى چنین چیزى اختراع شد.=))

و کاش اون روز ما هم باشیم. خیلى صداها هست که دلم مى خواد بشنومشون. مثلاً مى شه با آدماى دوست داشتنى یه بارِ دیگه زندگى کرد..!

[چهارشنبه، ۲۶ دی ۱۳۹۷، ۲۳:۱۰]

موزیکِ متنِ این تیکه ى زندگىِ من

Trying hard to speak and

Fighting with my weak hand

Driven to distraction

It's all part of the plan

When something is broken

And you try to fix it

Trying to repair it

Any way you can

I dive in at the deep end

You become my best friend

I want to love you but I don't know if I can

I know something is broken

And I'm trying to fix it

Trying to repair it

Any way I can

Ooh

...


🎧X & Y - Coldplay


آهنگایى هستن که تو خیلى وقته شنیدیشون و هیچوقت به نظرت پوینتِ خاصى نداشته ن و بعد، تو یه لحظه ى خیلى به خصوص، وقتى غرق تو فکراى تموم نشدنیتى، تصادفاً از تو پلى لیستت پلى میشن. و تو اون لحظه حس مى کنى این آهنگ ساخته شده که موزیکِ متن این قسمت از زندگىِ تو باشه...

[دوشنبه، ۲۴ دی ۱۳۹۷، ۱۱:۵۸]

از سرى سوالهایى که تا ابد بى جواب مى مونن.

مى ترسم. از عوض شدن مى ترسم. اگه الان برمیگشتم و خودمو به آى لارِ راهنمایى معرفى مى کردم احتمالاً باور نمى کرد تو سه سال انقدر فرق کرده باشه. احتمالاً شوکه مى شد و شاید ناامید. و احتمالاً اگه منِ سه سال دیگه م الان بیاد پیشم منم همین حسو خواهم داشت. ناامیدو نمى دونم ولى مطمئنم شوکه مى شم.اینا از بدیهیات روزگارن. عوض شدن در اثر زمان. ولى چیز عجیب غریبیه. نمى تونم هضمش کنم. هیچوقت ـم قرار نیست هضمش کنم.چند وقتیه همش برمى گردم و از خودم مى پرسم؛ مى ارزه؟ مى ارزه زندگى کردن؟ مى ارزه به این همه چیزاى عجیب غریب و غیرقابل درکى که سرمون میان؟ نکنه همش داریم خودمونو قانع مى کنیم که آره مى ارزه؟ نکنه داریم به خودمون دروغ مى گیم؟ نکنه هممون حقیقتو یه جایى ته دلمون بقچه پیچش کردیم و چپوندیم یه جایى که چشممون بهش نیفته هیچوقت؟ نکنه لحظه ى آخر حقیقت بالاخره موفق شه از جایى که مخفیش کردیم بیرون بیاد و شکل یه "نه" ى بزرگ باشه؟ نکنه باعث شه همه حسرتامون بیان جلو چشمامون و به خودمون جواب بدیم، نه، نمى ارزید. زندگى اونقدرى که سختى کشیدیم براش، زیبا نبود.نکنه عین اون بچه کوچولویى بشیم که دلش یه اسباب بازى رو خیلى مى خواد و انقدر بى تابى مى کنه تا براش بخرنش؛ و انقدر بى تابى و گریه و زارى کرده که وقتى بالاخره اسباب بازیه به دستش مى رسه خسته تر از اونیه که باهاش بازى کنه؛ و مى ندازتش یه گوشه که بره بخوابه..؟
🎧:Remember me - Marcelo Zarvos
[چهارشنبه، ۱۹ دی ۱۳۹۷، ۰۰:۰۷]

Square One

تو کتابخونه به یکى از هم کلاسیاى راهنمایى م بر خوردم که -مثل اون موقعاى خودم- عاشق کامپیوتر و کدنویسى و ور رفتن با نرم افزاراست. نشست واسه م از این چند سالى که بهش گذشته بود گفت.

بعد که برگشتم به درس خوندنم، اصلا نمى تونستم تمرکز کنم. مدام یه چیزى سیخونک میزد بهم. چیزى که تا الان با دروغ گفتن به خودم راجع به اینکه دوسش ندارم نادیده گرفته بودمش.

اما حرف زدن با یه آدم از اون دورانِ زندگیم، ناخودآگاه باعث شد یه لحظه به آرزوهاى اون موقعام فکر کنم.

حقیقت اینه که وقتى به عنوان مهندس کامپیوتر به خودم فکر مى کنم، برام چیز ملموس و واقعى ایه. یعنى حس مى کنم اگه کامپیوتر بخونم راه درستى رو انتخاب کردم. اصلاً نمى دونم چجورى بیانش کنم این حس رو. وقتى به فیزیک خوندن یا برق خوندن فک مى کردم یه چیزى درست نبود. با اینکه خیلى فیزیک دوست دارم ولى نمى تونم به عنوان رشته دانشگاهى بهش فکر کنم. برقو هم که الان اصلاً دوستِ خاصى هم ندارم و فقط بخاطر فرصتاى شغلى و این امید که وقتى باهاش مواجه بشم کم کم بهش علاقمند مى شم بهش فک مى کردم.

اما کامپیوتر چیزیه که هم بیشتر چیزاشو همیشه دوست داشته م، هم تو کارگاههاى راهنمایى استعداد خوبى توش داشته م. و هم مى تونم در نهایت به همون چیزى بپردازم که دوست دارم؛ سیستماى پیچیده.

نمى دونم. هنوز خیلى راجع بش باید تحقیق و اینا بکنم. ولى یه حسى بهم میگه راهم همین خواهد بود.:)

[جمعه، ۱۴ دی ۱۳۹۷، ۱۷:۵۵]

Adiabatic

براى اولین بار تو مدت طولانى، از اینکه کسى -حتا خانواده- کارى به کارم نداره راضیم. البته از راضى بودن ـم یکمى پا رو فراتر گذاشته م و اگه کسى نزدیکم شه جیغ میزنم. هر چى هست همینه که هست. دیروز بعد پنج شیش روز رفتم مدرسه و به این نتیجه رسیدم که تا کنکور همه ى کارامو با فرآیند بى دررو و کاملاً منزوى انجام بدم. هرچى برخورد با آدما کمتر، بهتر. اینطورى -حداقل تو برهه اى که من الان توش هستم!- حالم خیلى بهتره. دیگه به همه چى و همه کس یه حس پوزخند طور ندارم چون حداقل حسم اینه که خودم انتخاب کرده م کسى دور و برم نباشه.
بیشتر وقتا کتابخونه م، وقتایى که خونه ام هم ٩٠ درصد رو پشت بوم زندگى مى کنم:)) همچنین از خدا طلب مغفرت و فلان مى کنم واسه اولین کسیکه به ذهنش رسید از فضاى رو سقف خونه ها هم میشه استفاده کرد؛ چون واقعاً داره منو از دست آدما -و آدما رو از دست من- نجات میده.
خوبه دیگه آقا. هم من راضیم، هم مشاورم قراره راضى باشه، هم فک کنم بقیه هم راضین. بهرحال ما هممون ته ذهنمون میدونیم که آدمِ کمتر، زندگىِ با کیفیت تر.
که خب البته بستگى داره شما کیفیتو چى تعریف کنى که من فعلاً سکوت اختیار کرده و منبرو ترک میکنم چون حس میکنم انقدر چرت و پرت گفته م که هیشکى حوصلش نکشیده تا ته پستو بخونه.

قبل رفتن اینم بگم که احتمالاً چند ماه بعد که برگردم اینو بخونم از تعجب کف و خون بالا بیارم چون از من واقعاً بعید بود، دروغ چرا، الانم هست و خواهد بود که این حرفا رو بزنم.
شایدم تا چند ماه دیگه و تا آخر عمر با استقامت و پشتکار در جهت این سبک زندگى جدید گام بردارم و همچنان راضى باشم. چم.

پ.ن.: از اونجایى که اینجا تنها جاییه که توش راجع به خودم حرف میزنم و آدما برام خیلى کمرنگ شدن و با آدماى کمرنگ هم که کلاً نمى تونم از خودم حرف بزنم، احتمالاً از این به بعد اینجا خیییلى بیشتر از قبل حرف بزنم! آمادگى داشته باشید خلاصه:))
[دوشنبه، ۱۰ دی ۱۳۹۷، ۱۶:۱۱]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan