:-لبخند محو ناشى از آرامشِ نسبى

دیشب موقعى که سرمو گذاشتم رو بالش، به این فکر کردم که بالاخره بعد از مدتهاى طولانى، روزى رو تجربه کردم که قشنگ بود. آروم بود. و توش، یک ثانیه هم به چیزاى بد، طورِ بدى فکر نکردم. ایعنى اگه به بدیا فکر کردمم در جهت خوب شدنم بود.
بعد کم کم داشتم وحشت زده میشدم از این حجم تغییر در حال و روزم -که قبل ترها چقدر خوشحال تر بودم و چى داره میشه و اینا- که دیگه چراغ مغز عزیزمو خاموش کردم و خوشبختانه خاموش شد.:دى
[شنبه، ۸ دی ۱۳۹۷، ۱۰:۳۴]

دیدین چی شد؟:))

اونی که بود؛ همونکه گفته بودم حس می‌کنم خیلی می‌فهممش و می‌فهمدم و خیلی شبیهمه و شبیه هم ترانه می‌خواندیم و اینا!
اومد یه حرفی زد؛
بهش گفتم که حالم خوب نیست؛
بدون کوچکترین ری اکشنی! بحثو عوض کرد و پنج دیقه بعدشم رفت بخوابه چون خسته بود:))
انقدر احساس حماقت می‌کنم از اینکه حرفای ته دلمو پیشش زده‌م:)
انقدر احساس حماقت می‌کنم:) که تا حالا نکرده‌بودم:)
از دست خودم عصبانیم که انقدر زود به آدما اعتماد می‌کنم. مهم نیست محتوای حرفام بهش چی بودن ها؛ واقعاً شاید چیزای مهمی نباشن واسه بقیه آدم ها. ولی موضوع اینه که دردای من بودن. حرفایی بودن که به هر کسی نمی‌زنمشون. و باهاشون جوری برخورد کرد که دلم به این زودی صاف نمی‌شه باهاش.:]

+ هورا. بلاخره تونستم با لپ تاپ وارد اینجا بشم. عجیبه که دستام تا به کیبُرد واقعی می‌رسن شروع می‌کنن به نوشتنِ مغزم. خوشحالم که کلمه هام برگشتن. :)
[جمعه، ۷ دی ۱۳۹۷، ۰۰:۳۶]

!Pain; you made me a believer

آى لار!
وقتى فردا از خواب بیدار شدى، تو آینه به خودت بگو؛ اجازه نمى دم هیچکس و هیچى امروزمو غمبار کنه. اجازه نمى دم. من از غمهام قویترم. من خوشحال مى مونم، با وجود غمهام. با وجود تنهاییام. و نمى ذارم هیچى نورِ امیدِ وجودمو خاموش کنه. نمى ذارم هیچ دیوانه سازى سپر مدافعمو تو خودش ببلعه.
چون من آدمِ تنهایى ام؛ اما قدرتمندم. و مى خوام از قدرتم واسه کمک کردن به کسایى استفاده کنم که قدرتِ منو ندارن. اون لبخندى که قراره رو صورتشون ببینم، همونه که راهمو روشن مى کنه.

من هیچ نکته اى تو زندگى کردن نمى بینم. بلد نیستم از زندگى لذت ببرم. اما دیگرانى وجود دارن که مى تونن. مى تونن از زندگى لذت ببرن و دلشون مى خواد این کارو بکنن. همینه که به زندگىِ من معنا مى ده. دلیل زندگیم همینه. که اینجا رو بهتر کنم. اونجورى مى تونم با غمِ کمترى این جهان رو ترک کنم.

که فردا، دوباره قدرت رو تو پاهام حس کنم. که دوباره این حسو داشته باشم که مى تونم با هر مشکلى مبارزه کنم. چون یه ذره از وجودِ هر قهرمانى که تا حالا قصه ش رو خونده م، تو وجود من هست. تو قلبم.:}
[چهارشنبه، ۵ دی ۱۳۹۷، ۰۰:۳۶]

Lost

دلم مى خواد با یکى حرف بزنم. اما کلمه ندارم. کلمه ها رو گم کرده م این روزا. احساس بچه اى رو دارم که دست مامانشو تو شلوغى بازار ول کرده و نمى دونه چیکار کنه.

جدى نمى دونم باید چى کار کنم. تا حالا هروقت کم میاوردم مى نوشتم. هروقت مغزم پر مى شد مى نوشتم. هر وقت مى خواستم از شدت غمهام کم کنم مى نوشتم.

حالا چى کار کنم؟ : )

[سه شنبه، ۴ دی ۱۳۹۷، ۱۹:۵۳]

به کجامان مى کشانَد باز...؟

برف مى بارید و ما خاموش
فارغ از تشویش:)
نرم نرمک راه مى رفتیم...
کوچه باغ ساکتى در پیش
هر به گامى چند گویى در مسیر ما چراغى بود
زاد سروى را به پیشانى
با فروغى غالباً افسرده و کم رنگ
گمشده در ظلمت این برف کجبار زمستانى
برف مى بارید و ما آرام
گاه تنها گاه با هم راه مى رفتیم
چه شکایتهاى غمگینى که مى کردیم
با حکایتهاى شیرینى که مى گفتیم
هیچکس از ما نمى دانست
کز کدامین لحظه ى شب کرده بود این باد برف آغاز
هم نمى دانست کاین راه خم اندر خم
به کجامان مى کشانَد باز...
[شنبه، ۱ دی ۱۳۹۷، ۰۱:۱۶]

Too many thoughts and not enough words.

همه چیز داره واضحتر از قبل مى شه.

دارم دوباره خودمو پیدا مى کنم، و امیدوارم تو این مسیر، رفاقتِ آدمى که تازه سر راهم قرار گرفته همراهم بمونه.

اما... دارم کلمه ها رو از دست مى دم. دارم نمى تونم بنویسم. با وجود اینکه مغزم در شلوغترین حالت خودش به سر مى بره...

[چهارشنبه، ۲۸ آذر ۱۳۹۷، ۲۲:۰۵]

هوم؟

ولى جدى؛ زندگى از کِى انقد مزخرف و بیروح شد؟
از کى بود که پامون از روزمرِگى هم فراتر رفت و به "روز مَرْگى" رسیدیم؟
پس دلخوشیامون، خنده هاى از ته دلمون کجا رفتن؟ رویاهامون تو کدوم پیچ جا موندن؟ قشنگیاى زندگى چرا پیدا نیستن؟ از کِى شد که گوشه لبامون دیگه به لبخنداى زورکى و الکى محض رضاى خدا هم باز نشد؟

چى شدیم ما؟
[چهارشنبه، ۲۱ آذر ۱۳۹۷، ۱۵:۵۲]

و اینگونه شد که هیچ دانشگاهى او را به خود نپذیرفت و او براى جبران این داستان مجبور شد در خیالاتش، در همان هاگوارتز ادامه تحصیل بدهد.

کتاب شیمى از گوشه کتابخونه: فردا باید همه ى تستاى زوجِ فلان فصلو تحویل بدى و هنوز شروعشونم نکردى و داره شب مى شه.

من -درحالیکه به جلدِ دومِ هرى پاتر و یادگاران مرگ چنگ زده م- : مسلماً من باید این لحظه رو تو جنگِ هاگوارتز بگذرونم و اینجورى از حمله ى دیوانه سازاى شیفتِ غروب جمعه به خودم جلوگیرى کنم، نه اینکه در حال فکر کردن به این باشم که اگه فلان قدر آبو بریزیم تو فلان محلول پى اچش چقدر عوض مى شه.
[جمعه، ۹ آذر ۱۳۹۷، ۱۸:۰۷]

ما، شبیه هم ترانه مى خواندیم...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
[پنجشنبه، ۱ آذر ۱۳۹۷، ۱۶:۱۹]

یه آیلارِ خوشحال :>

خب، من بعد از دو ماه بالاخره انگیزه ى کنکور خوندنو پیدا کرده م. و امیدوارم که این سرى انگیزه هه فِیک نباشه:))

من در مورد خودم خیلى چیزها رو هنوز کشف نکرده م. اما چیزى که راجع به خودم ازش مطمئنم اینه که تلاش کردنِ زیاد و از جون مایه گذاشتن واسه چیزى، جورى منو به وَجد میاره که چیز دیگه اى تا حالا نتونسته. من تو المپیاد دنبال این تلاشه گشتم و به یه بخشیش رسیدم اما نه اونجورى که دلم مى خواست. خوشحال کننده ترین چیز دنیا براى من، دیوانه وار جنگیدنه. با سیلى صورت خودمو سرخ نگه داشتنه. همیشه تمایل عجیبى به سختى کشیدن داشته م و دارم. و نگید با خودتون که آره نفسش از جاى گرم بلند مى شه... سختى کشیدن چیز لذت بخشى نیست. از آدم جون مى گیره. اما اون "آخیش" ـى که بعد از تموم شدنش مى گى... من معتادِ اون لحظه ام. من به خاطر اون لحظه زندگى مى کنم. تو یه جهانِ سیزده گیگا ساله با ابعاد ده به توان ده پارسکى، قطعاً هدفا همه مسخره ن. چه هدف، مدال المپیاد باشه، چه رتبه تک رقمى کنکور و چه نجات دادن جونِ آدما حتا. تو اون ابعاد همه چى بى معنین اما احساس چیزیه که ربطى به ابعاد نداره. احساس خوب داشتن چیزیه که با دنیا عوض نمى شه. و اینو کسى داره مى گه که بیشتر عمرشو از خودش ناراضى بوده.

با تمام وجود دلم مى خواد این سال آخرى که هنوز بچه حساب مى شم و دغدغه هاى اونقدر جدى اى ندارم، این احساسو واسه خودم به دست بیارم. به نظرم یکى به خودم بدهکارم. این دوران هم میگذره و میره ولى احساس من نسبت به خودم... یا یه آدم سست عنصرِ راحت از پا در اومده ست، یا کسى که با خودش قرار گذاشته حقشو بگیره. حق این همه خون دل خوردناشو. مایه ش یکم عرق ریختن بیشتره. یکم پاى کار وایسادن بیشتره. به نظرم اونقدرى اون احساس وسوسه کننده هست که حاضر باشم بخاطرش خودمو به آب و آتیش بزنم.=)))


"یا مغلوبى، یا نه

یه انتخاب ساده ست

یا که تیغت بُرنده ست

یا که کار و بارت زاره..."

[سه شنبه، ۲۹ آبان ۱۳۹۷، ۲۲:۲۴]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan