#81 - دو قدم مونده تا بهار...

موهامو پسرونه زدم. عین پسرا شدم، بابا صدام میکُنه "آیدین".

دلم جنگل میخاد. یه جنگل بزررررررگ که توش فقط خودم باشم و خلوت خودم و آهنگا و کتابا و فیلمام... من آیلار نیستم اگه یه روزى یه جنگل پیدا نکنم و وسطش واسه خودم کلبه نسازم..!

کلپنر رو میز بازه و من سه روزه دارم تلاش میکنم بفهمم کار و انرژى چیه=) و دعا کنین باهاش کنار بیام خلاصه. خدا آدمو اسیر معلم مکانیک بد نکنه -.-

دلم میخاد یکى باشه که بدونه چى دلم میخاد. که بدونه خوشحال کننده ترین هدیه واسه من، یه گلدون ه با یه بسته کتاب با یه یادداشت دست نویس. کاش انقد بهم لباس و گردنبند ندن=) گردنبند خوبه باز.." لباس":|

با بابا رفتیم کتاباى لیست امسالمو بخریم. اصفهان پر از لباس فروشیه ولى هییییچ کتابفروشى اى توش نبود! و از هرکى میپرسیدیم کتاب فروشى کجاست فک میکرد لوازم تحریریه منظورمون:| و باورت بشه یا نشه، سه بااار بخاطر این موضوع اشتباهى رفتیم تا خود اونجا (پیاده) و تهش فهمیدیم لوازم تحریریه:| از نظر شرقى میرفتیم غربى، بعدش چار باغ، بعد ته تهش از سى و سه پل سر دراوردیم:))) به همین برکت قسم؛ برسم تهران میرم انقلابو بغل میکنم و بهش میگم "مرسى که هستى". :| ماچ ماچ ماچ :|

تازه عمق فاجعه اینجاست که وقتى رسیدیم خونه، دایى خیلى ریلکس برگشت گفت خب چرا نرفتید "آماده گاه"؟ اونجا مث انقلاب تو تهران میمونه..! و من اینجورى بودم که، اینایى که ما ازشون آدرس پرسیدیم، از این مکان خبر نداشتن؟ یا حال نداشتن توضیح بدن؟ یا چى؟ :|

ولسه امین کتاب خریدم. کادو هم کردم. درست همونجورى که خودم دوست دارم:) چار تا کتاب جودى دمدمى خریدم صفا کنه بچم^^

نمیدونم چه حکایتیه که دوباره من اومدم و زاینده رود خشکه:-"

با ف حرف زدم.

ملت عشق خریدم. و کتاباى منصور ضابطیان. و مَنِ او ى رضا امیرخانى.

فقط بیست و سه و نیم ساعت مونده تا این سال مزخرف تموم بشه. میگم مزخرف چون تنها اتفاق خوبش المپیادى شدنم بود، و آشنا شدنم با آقاى الف!خب، قبول شدنم تو آزمون ورودى فرزانگان یک هم تو رده ى اتفاقات "غیر بد" قرار میگیره. همین=)

نود و شیش. سال خوبى باش. التماست میکنم. با تمام وجود...

.

.

.

پى اس: یه چیزى تو مایه هاى مورد نویسى. 

[دوشنبه، ۳۰ اسفند ۱۳۹۵، ۰۰:۲۹]

#80 - لطفاً وا بده نود و پنج عزیز؛ فهمیدیم تو هم بلدى آدماى خوبو ازمون بگیرى:))

من همیشه اسفندُ بیشتر از همه وقتاى سال دوست داشته م. یه حس و حال خوبى داره. اینکه همه چى بى صبرانه منتظر رسیدن اون لحظه هه ست... بچه ها منتظر آخرین زنگ آخرین روز مدرسه ن؛ درختا منتظر آخرین سوز زمستونین و به امید بهار و سبز شدن تحملش میکنن... یه سرى طفل معصوم هر سال منتظر همین چند روز آخر سالن که یکمى هدیه بگیرن... لباس کهنه هاشونو درآرن و یه لباس جدید بپوشن..!! پرنده هایى که منتظرن بهار شه و کوچ کنن به سرزمین خودشون... اون بچه هایى که منتظرن عید شه و عیدى بگیرن:) یا حتى ما نجومیا منتظر اون لحظه جالب توجه عبور خورشید از راستاى اعتدال بهارى!

کلن به نظرم انتظار کشیدن واسه یه چیزه خوب همیشه لذت بخش تر از خود اون چیزِ خوب بوده!! انتظار یه حال خوبى به آدم میده... امید به اینکه یه چیز خوبى در انتظارته! یه چیزى که دوسش دارى! انتظار کشیدن به آدم درساى زیادى میده. یجورایى آدمیزاد با صبر کردن و انتظار کشیدن بزرگ میشه به نظرم! این منتظر یه چیزه خوب بودن میون همه بدیا خیییلى حس خوبیه:) و این انتظاره رو من بیشتر از همیشه تو اسفند میبینم و دوسش دارم!

کاش همیشه اسفند بود... کاش هیچوقت بهار نمیشد:)


+ خیلى ممنون نود و پنج عزیز. ازینکه یکى یکى دارى جونِ شاخ ترین هنرمندامونو میگیرى.

++ یه زمونى آرزو داشتم برم پیش آقاى یداللهى و ترانه سرا بشم! اون روزا که هنوز رسالتمو پیدا نکرده بودم..! خیلى شعراشو دوست داشتم و دارم. و خیییییلى شوکه شدم که نود و پنج گرامى به اون بنده خدا هم رحم نکرد. خدا رحمتش کنه...:(

+++ همچنان کسى اگر اینجا را میخواند، دعا کند براى نفیسه ى جانِ دل.

[چهارشنبه، ۲۵ اسفند ۱۳۹۵، ۲۳:۳۷]

#79 - چرا سرگردونى؟ - خیره شدم!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
[جمعه، ۲۰ اسفند ۱۳۹۵، ۱۷:۲۴]

#78 - هفت ستاره جاودان؛ مى درخشد در میان این کهکشان :)

و فک کنم بعد از این همه سال اولین سالى باشه که همه دوماى نجوم مدرسه، مرحله یک قبول میشن:) هر هفتامووون:)

البته قبولى مرحله یک کار خیلى سختى نیس اما هیچوقت نشده بود که دوما اینطورى همه با هم :)

[دوشنبه، ۱۶ اسفند ۱۳۹۵، ۱۸:۳۹]

#77 - کم هستم، ولی هستم:)

روزا دارن میگذرن و 95 هم داره تموم میشه...
امسال عجیب ترین بود. هم شادی زیاد داشت هم غم زیاد. هیچی تو تعادل نبود؛ یا خیلی شاد بودم و یا خیلی غمین! وسطاش با خدا قهر کردم، مث بچه ها... دیگه هیچی ازش نخواستم؛ سعی کردم وانمود کنم بدون اون هم میتونم اوقاتمو بگذرونم. شده بودم مث یه بچه کوچولو که با بی توجهی به مامانش میخاد باهاش لج کنه؛ اما حتی تو اون حالت هم نمیتونه از غذاهای خوشمزه مامانش بگذره!! آره من با خدا قهر بودم اما خدا باهام آشتی بود. من سعی کردم فاز محکم بودن بگیرم و خودم تنهایی یه تنه پای همه چی وایسم اما بازم، ته تهش خدا بود که زیرزیرکی بدون اینکه خودم بفهمم بهم تقلب میرسوند..!
نمیخام بگم سال بدی بود؛ نه چون کلی چیزا یادگرفتم امسال... یه سری اعتقاداتم کلن عوض شد، حالا قدر مادرمو بیشتر میدونم و تمام تلاشم اینه که خوشحالش کنم -یا حداقل ناراحتش نکنم! با یه سری آدما آشنا شدم و تونستم تا حدی در برابرشون مقاومت کنم؛ یه جورایی انگار وارد یه جامعه کوچیک شدم که تلاش کردم بدون اینکه از همه آدماش تاثیر منفی بگیرم باهاشون کنار بیام... با یه سری آدمای خوب تر هم آشنا شدم که با دنیا عوضشون نمیکنم...
امسال خوش گذشت. خیلی خوش گذشت اما خوب، سخت هم گذشت! و خوشحالم که گذشت!
ولی برخلاف همیشه، نمیخوام باز برگردم به اول سال. نه اونجوری که پارسال میخاستم:)) نه، همینجوری خوبه. با تمام قوا، به سمت آینده:)
به امید اینکه سال دیگه این موقع، خیلی بیشتر از این حرفا رُشد کرده باشم. به امید اینکه این سالی که داره میاد، سختیاش منو بسازن و قویترم کنن نه اینکه کمرمو بشکنن. به امید حال خوب برای همه عزیزامون. و به امید پیروزی...
پیش به سوی موفقیت:)
[جمعه، ۱۳ اسفند ۱۳۹۵، ۱۴:۵۲]

#76 - هممم.

یه سوالى. شما به وجود داشتن خدا اعتقاد دارید؟

اگه تا حالا به این فکر کردید که چرا خدا وجود داره، لطفاً تو کامنتا برام بنویسید که به چه نتایجى رسیدید و چه کتابایى خوندید که قانع شدید.

من دلم میخاد جورى به خدا و وجود داشتنش باور داشته باشم که بتونم ادعا کنم اگه تو یه خونواده و یه کشور مسلمون به دنیا نیومده بودم هم مسلمون میشدم.

میخام اعتقاداتم یه جورى محکم باشن که هیچ زلزله اى نتونه خرابشون کنه.

[چهارشنبه، ۴ اسفند ۱۳۹۵، ۱۳:۰۹]

#75 - سد ها پیش رویش... اما راه پیداست!

هِممم..

من انسان خیلى خیلى بى لیاقت و بیشعورى بوده م این چند وقت. و خودم کاملن این موضوعو قبول دارم.

دیشب یهو دستم رفت سمت یه دفترى. "دفتر دیوونه" ى على میرصادقى که توش دیوونگیام -هدفام- رو مینویسم. ینى بهتره بگم که مینوشتم؛ چون الان چند ماهه که چیز جدیدى توش ننوشتم و پاک فراموشش کرده بودم تا دیشب.

اما... دیشب... یهو اومد تو دستم. و یه چیزى وادارم کرد بخونمش؛ از همون اولِ اول. تموم حرفایى که خودم توش نوشته بودم؛ اونایى که میرصادقى نوشته بود؛ همه رو خوندم...

و من برگشتم؛ من به زندگى قبلیم برگشتم! مث قبل بمب انگیزه؛ مث قبل پر از شور و شوق و پر از انرژى واسه تلاش کردن!

 مرسى خدا. مرسى که سعى کردى منِ به درد نخورو از باتلاق بکشى بیرون. کاش میشد بت بگم بیشتر از خودت دوستت دارم؛ اما میدونم که همچین امکانى وجود نداره..!!!

میخام بگم على میرصادقى کسیه که خدا حتمن خیلى دوسش داره. چون به هزاران هزار نفر آدم مثل من کمک کرده که شروع کنن، از یه جایى شروع کنن به تلاش کردن! و لذت بردن از مسیر رو تجربه کنن..!

اگه تا حالا کتاب "سیزده" شو نخوندین، حتمن بخونین! اگه تا حالا همایشاشو نرفتین، حتمن برین! این انسان، آدمیه که سنگ هم با دیدنش لبخند میزنه و انرژى میگیره... چه برسه به یه انسان هدفمند!!!


لینک سایتش اینجاست. میتونید به صورت اینترنتى تمام کتابها و فیلمهاشو تهیه کنید و بلیط همایشاشو رزرو کنید. جمعه همین هفته هم سانس یک و دوى بهترین همایشش برگزار میشه؛ "نقطه سر خط"... که با تمام وجود توصیه میکنم.


+ "آغاز... شوق پرواز... اندیشه ى راز...

سد ها پیش رویش... اما راه پیداست..!"

[يكشنبه، ۱۷ بهمن ۱۳۹۵، ۲۱:۲۰]

#74 - اگه یه وقت فهمیدین این بى نمک بازیایى که دارم در میارم واسه چیه، حتمن به خودم بگین.

- "ن" میگفت از وقتى مامانش اونطورى شده با خدا حرف نزده. خُب اون حق داره؛ من چى؟!

-دیروز زنگ مشاوره داشتیم. و آقاى الف بهم گفت خیلى پیشرفت داشتى از اول سال. و من در حالى که از درون به خودم پوزخند میزدم که "خسته نباشى دلاور!! پس میخاستى چکار کنى؟ پیشرفت نکنى؟!!" خندیدم. و یجورایى بهش فهموندم که خودم از وضعیتى که دارم راضى نیستم و قد تلاشى که کردم نتیجه نگرفتم و این کاملن از مرحله یکى که دادم معلومه. اما گفت "نمودار رشدت شبیه یه سهمى میشه، من مطمئنم." و نمیدونم چه مرگم بود اما باز پوزخند زدم به خودم.

- یه سِیلِ تدریجى داره همه مونو با خودش میبره و سوال من اینه که "نفر بعدى کیه؟!"

- کارى که این هفته کردم این بود که هر وقت بیکار شدم، دریمِ ایمجین درگونز رو گذاشتم و با تک تک جملاتش زمزمه کردم و بهشون فکر کردم... و تهش اینطورى بودم که، "لعنتى؛ چطور ممکنه تمام افکارى که دارن تو مغزم میچرخن تو یه آهنگ خلاصه شده باشه؟!"

- بى حوصلم. از درون نسبت به همه چى یه حال پوکر فیس طورى دارم. و نمیدونم چرا ولى با اینکه از درون احساس پوچىِ مطلق میکنم، دارم بیشتر بلند تر از همیشه میخندم. شاید با دنیا لج کرده م. شایدم این خنده ها عصبى ن و خودم حالیم نیست..!

- یه کتاب جدید شروع کردم. ها ها ها ها.

- "ف" دیگه باهام صحبت نمیکنه، منم هیچ علاقه اى به شروع کردن صحبت باهاش ندارم. یه زمونى چقد با هم حال میکردیم!

- کاش نخونین این انرژى منفیا رو. خودمم نمیدونم چه مرگمه.

[شنبه، ۱۶ بهمن ۱۳۹۵، ۰۰:۵۴]

#73 - خالى تر از خَلَأِ کیهان..!

EVERYTHING IS ACTUALLY A MESS
[چهارشنبه، ۱۳ بهمن ۱۳۹۵، ۰۰:۰۲]

#72 - هلپ! :)))))

اینجانب 72 ساعت دیگر فرصت دارم تا خودم را "ریفرِش" نمایم! اما دقیقن نمیدانم چکار کنم :|
فقط فیلم دیدن و کتاب خوندن به ذهنم میرسه :| سه چهار تا فیلمم گذاشتم دانلود شه ولی میخام یه کار هیجون انگیز تر هم بکنم چون بعدش باید یه نفس درس بخونم واسه مرحله دو! نتیجتن این سه روز باید به بهترین نحو ممکن سپری شن! =)
+ عاقا هر کاری که باهاش حال میکنید، به منم پیشنهاد بدید! :-پر پر زدن واسه امتحان کردن کارای جدید :))
++ اون موقعا که بیکار نبودم تو ذهنم یه لیست بلند بالا از "کارایی که دلم میخاد انجامشون بدم ولی دارم درس میخونم و نمیشه" داشتم که هی بهش اضافه میشد! ولی الان نمیدونم چرا رخ نمی نماید :دی
+++ دلم واسه تا سه بیدار موندن و فیلم دیدن تنگ شده بود. خیلی کار خوبیه لعنتی.
++++ ستاره هاتون روشنه، یه چنتا کامنتم داریم ولی به قدری خستم که الان نمیفهمم چی میگین :D فردا میخونمتون.
[پنجشنبه، ۷ بهمن ۱۳۹۵، ۰۲:۵۲]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan