اصن من الان شرط میتونم ببندم که هم حال عموم سریع خوب میشه، هم سمپاد منحل نمیشه، هم همه اتفاقاى بدى که محتملن بیفتن، نمیفتن. شما برید حساب کنید چقد زندگى زیبا شده یهو:)

بابا اصن عاخه چقد حال خوووووب تو یه هفتههه؟=))💙
[چهارشنبه، ۲۵ بهمن ۱۳۹۶، ۲۰:۴۱]

این بی ریشگی، حسابی باعث دردسرشان شده.

همیشه دوست داشتم تو وبلاگم قشنگ بنویسم. همیشه دوست داشتم نویسنده ی خوبی باشم. از اون بلاگرا که هرکی شروع به خوندن پستاش میکنه اونقدری توشون غرق میشه که ته سیر داستان و افکار نویسنده، طرفو با خودشون میبرن. شاید باید وقت بیشتری رو نویسندگی و ادبیات میذاشتم. شاید باید بین دوراهیِ ریاضی و انسانی، انسانی رو انتخاب میکردم؛ بین دوراهیِ نجوم و ادبی، ادبی رو. ولی آدم هیچوقت نمیدونه چی ممکنه پیش بیاد. شاید اگه اون روز تو اون فرمه بجای نجوم مینوشتم ادبی، الان دغدغه هام چیز دیگه ای میبود. نه بیماریِ فلان کس و فلان رفتار های فلان کس و نه اینکه زندگی چقدر باارزشه در عین بی ارزشیش. شاید الان آدم دیگه یی میبودم. از آدمی که هروقت با خودش تنها میشه شورو میکنه با نرم افزارِ استار چارت رو گوشیش ور رفتن و فک کردن به اینکه لحظه ی به دنیا اومدن من، خوشه پروین کجای آسمون بوده و ماه چقدر با برج سنبله فاصله داشته، تبدیل میشدم به آدمی که شعرای فلان کسو میخونه و به این فک میکنه که تو پست بعدی ای که رو وبلاگش میذاره، چه چیزی بنویسه که تاثیر گذار تر باشه! امیدوارم منظورمو گرفته باشی هیولا. میدونی؟ همون قضیه یی که میگن بال زدن یه پروانه تو یه کیلومتریِ تو هم ممکنه رو دو ساعت بعدت اثر بذاره و فلان. ولی دیس ایز نات دِ پوینت. من هیچوقت نتونستم به اون سبکی که دوسش داشتم بنویسم. معمولن قبل از اینکه بتونم افسار کلمه ها رو تو دست بگیرم و به شیوه ی فلش بک زدن و این داستانا فک کنم، کلمات منو سوار خودشون میکنن و با خودشون میبرن. واسه همین همیشه به خودم یادآوری کردم که کلمات و شیوه ی بیان کردن یه داستان مهم نیستن. مهم، رسالت کلمات ه. مهم، اون قطره جوهریه که رو تار و پودِ کاغذ ریخته میشه و به یه اندیشه تولد میبخشه -یا اون دکمه ای که رو صفحه کیبرد فشرده میشه!- شاید من نتونم قصه مو هنرمندانه شروع کنم و خواننده رو سر جاش میخکوب کنم اما مهم اصل مطلبه. منم اینجا بیشتر واسه خودم مینویسم نه خواننده ها! و فک نکنم آدمایی که اینجا رو میخونن به یه عدد دو رقمی برسن حتا! پس بگذریم. بذارین داستانمو شروع کنم.
 امشب، تو اون هوای بس ناجوانمردانه سرد، که داشتیم از خیابون ولیعصر تا خیابون 12 فروردین رو سه تایی قدم میزدیم و می‌لرزیدیم، فک میکردم. همون موقعی که سوار ماشین شدیم هم. وقتی ماشین وایساد تا "الف" یچیزی از یه جایی بخره هم. داشتم فک میکردم. اخمام هم تو هم بود. دوست داشتم برم تو یه قصه ی قشنگ، نقش دخترِ یه خونواده ی خوش اخلاق و اهل فرهنگ و ادبیات و عاشق اینجور چیزا رو بازی کنم. آخر هفته ها جلسه ی نقد کتابی که اون هفته خونده بودیم رو برگزار میکردیم. هرکس از قصه ی اون هفته ش میگفت، از افکارش... بعد با هم میرفتیم یه تئاتر یا سینمای خوب، یا میشستیم تو خونه با هم بازی میکردیم-بدون جر و بحث، بدون حاشیه، بی دغدغه ی اینکه فلانی اخماش تو همه، فلانی شب بدی رو داره میگذرونه... یا اگه اینا چیزای زیادین، تو خونواده ای زندگی میکردم که آدماش درک داشته باشن، همش حسرت فلان آدمو نخورن، پی زندگی خودشون باشن، هرروز زندگیشون ماجرای جدید و لذت بخشی داشته باشن، سفر برن، بدونن چجوری بچه هاشونو خوب بار بیارن...
نمیدونم چجور شد که فکرم رفت سمت الف کوچیکی که دو هفته قبل دلش سینما میخاست و مامانم نبرده بودش. فک کردم فردا دوباره سه شنبست و بلیط سنما نیم بهاست. میشه ببرمش. بعد فک کردم که من که دو تا سه شنبست دارم فیلمه رو میبینم و اصن تا چار و نیم قراره مدرسه باشم و باید به مامان بگم الف کوچیکه رو بیاره انقلاب و مامان حوصله خودشم نداره چه برسه به اینکه حوصله ما رو داشته باشه و کارت مترومم شارژ نداره و باید تو برف و سرما پیاده از طالقانی بیام انقلاب و داستان میشه و اینا. زندگی رو از دید الف کوچیک تصور کردم. دو تا خواهر که به ظاهر هیچکدومشون وقتی براش ندارن، یه مادرِ نسبتن دیوونه، یه پدر افسرده، یه خونه که توش فقط حس بد جریان داره، قرار نیست کسی توش تفریحی بکنه چون پدر خونواده خستست، قرار نیست بدون حرف شنیدن از آدمی، یه ساعت واسه خودت حال کنی... دنیا از دید الف کوچیک، خیلی اسف بار تر و رقت انگیز تر از دنیا از دید "آ" که من باشم به نظر میومد هیولا. میدونی چرا؟ چون من هر چقدم که از اطرافم ضربه بخورم از الفِ کوچیک ضربه نمیخورم. شاید بعضی وقتا از رو ناراحتیش و اینکه حال میکنه صداش داره کلفت میشه سرم داد بزنه ولی بعدش ازم عذرخواهی میکنه و بیلیو می هیولا، الف کوچیک معصومانه ترین عذرخواهیا رو از آدما میکنه. شاید چون خودشم معصومه. میگم که، تو دلش هیچی نیست. ولی اون یه خواهر بزرگتر داره که از قلبش خبر نداره، چون خواهرش هیچوقت سعی نکرده ظاهرشو از آدمای خاکستری اطرافش متفاوت نشون بده و باهاش دوستانه رفتار کنه. و این باعث میشه احساس تنهایی کنه.
به حرف دیروز الف کوچیک فک کردم. گفته بود دلش واسه شعبه ی وصال کلاس زبانش تنگ شده چون، اونجا همه بچه بودن و اینجا همه بزرگن و اونجا دختر داشت و اینجا نداره!:)) واقن خنده دار و عحیب بود برام. که اینقدر بزرگ شده. و از طرفی، احساس خوشحالی کرده بودم اون لحظه، که باهام احساس راحتی کرده در این باره باهام شوخی کنه. واسه اینکه این احساس راحتیه از بین نره و بدونه با من رودرواسی نداشته باشه و منم مث خودشم و اینا، با خنده و شوخی جوابشو دادم که دلت بسوزه، ما هم کلاس تیزهوشانمون پسر داشت هم کلاس زبانمون. اونم خندیده بود.
هیولا! خونواده ی من تشکیل شده از آدمایی که زندگی رو بلد نیستن. نمیگم خودم بلدما! ولی، میدونی، یه جورایی مطمعنم زندگیِ خوب و شیرینی که خدا مد نظرشه ما بکنیم و به نظر خودش بهمون هدیه داده، این کاری که این آدما میکنن نیست! زندگی این نیست که سر یه لیوانی که دخترت سهواً رو مبل جاش گذاشته یه سخنرانی سه ساعت  و نیمه راه بندازی که ما از صب تا شب بخاطر شما داریم زحمت میکشیم و شما قدر نمیدونین  و تهش اشک دخترشونو در بیارن و شبی که میتونست خیلی خیلی لذت بخش باشه رو خراب کنن. زندگی این نیست که بخاطر اینکه دخترت یه قاشق کمتر چای دم کرده سرش داد بزنی. من نمیدونم زندگی چیه ولی مطمعنم زندگی خیلی با این کاری که ما هرروز داریم میکنیم فرق داره هیولا. مادر و پدر من تا حالا یه کتاب ساده در باره تربیت فرزندان نخوندن و حالا ناراحتن از اینکه بچه های خلف و سر به زیری تربیت نکردن. من نمیخام بذارم عاقبت الف کوچیکه مث سین بشه. من نمیخام بذارم الف کوچیکه بخاطر اینکه پدر و مادرش بی جربزه تر و شاید خسته تر از اونین که براش توضیح بدن، از دوستاش بفهمه سکس چیه. و بخاطر چیزایی که وظیفه خانواده بوده براش توضیح بدن و درگیر چیزای دیگه ای بودن و وقتی براش نداشتن، با بدترین آدما رفت و آمد کنه و دوستای بدی داشته باشه، بخاطر اینکه یادش ندادن خوب رو از بد تشخیص بده، بخاطر اینکه تو بد وضعیتی داره نوجوون میشه. دلم نمیخاد اشتباهی که آدما سر من کردن و من، از خوش شانسیِ محض م قربانی اشتباهشون نشدم، سر اون هم تکرار بشه. با این آدما نمیشه بحث کرد هیولا. چون نمیخان چیزی رو از یه آدمی که سی سال از خودشون کوچیکتره یاد بگیرن. براشون افت کلاس داره، فک میکنن دخترشون زیادی از حد پررو شده و زبون دراز. به این آدما فقط باید لبخند زد و باید قلقشونو فهمید. باید دونست که چیزایی که این آدما رو راضی میکنه سطحی تر از اونیه که فک میکنی، و همینطور چیزایی که عصبانیشون میکنه. فقط باید اون کارا رو انجام بدی که حرفی نتونن بزنن. که دهنشون بسته باشه و حداقل، آرامشتو بهم نزنن. بیشتر از این، نمیتونن. کاسه ی ذهنشون لبریزه. سعی نکن بهشون بفهمونی، فقط هرجوری دلشون میخاد باهاشون رفتار کن. و مواظب باش که آینده ی الف کوچیکه، بخاطر مسئولیتی که این آدما هیچوقت به ذهنشون هم نرسیده باید بپذیرن، نابود بشه. قضیه اون پروانه هست! میدونی؟ یه فکر کوچیک تو ذهن یه آدم، میتونه جایی که فکرشو نمیکنی اثر بذاره. نذار اثره رو بذاره.
[سه شنبه، ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ۰۱:۲۱]

"قرعه ی کار به نام منِ دیوانه زدند..."

بهش گفتم. همه چیرو. هر چیزی که تو این روزا درگیرش بودم و فهمیده بودم رو.

تو این دنیا "درست" معنی نداره. همه راه ها، همه حرف ها، هم "درست"ـن هم "غلط". نمیتونم آرزو کنم حرفام درست باشن. هرچیزی، به یه نحوی درسته و به یه نحوی غلط. ولی قضیه اینه که، این ارزش حرف ها نیست که رسالت اونا رو واسه آدما انجام میده. این، "حس"ـیه که حرف ها به آدما میدن.

حرف هایی که بهش زدم، چیزایی که هیولا تو این چند وقت تو گوشم خونده بود، همه شون حرف هایی بودن که بهم حس خوبی میدادن. که دلیل بودن. هنوزم دلیل ـن. واسه نفس کشیدنم. واسه ادامه دادنم به تحملِ بارِ امانتی که آسمون نتونسته بکشه و قرعه ی کار به نامِ منِ دیوونه زدن.

کاش، حرفام، به اون هم همین حسو بده.

کاش دلیلی بشه. واسه همه ی اتفاقای زندگیش.

[پنجشنبه، ۵ بهمن ۱۳۹۶، ۲۲:۳۲]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan