#147 - فوبیای این روزا (نخونین بهتره)

یه حس عجیبى دارم.یه مخلوطى از همه حساى عجیب و بعضاً هضم نشدنى. ناخودآگاهم داره یه سال دیگه این موقع رو تصور میکنه. کلاً جدا از نتایج دوره، چیزى که مث یه آلارم بزرگ توو ذهنمه بوق میزنه و متوقف نمیشه، اینه که داره تموم میشه. زندگى المپیادى هم داره تموم میشه، مث بقیه دوراناى زندگى. و فقد اون چیزایى که از آدما یاد گرفتم برام میمونه. فقد اون حال خوبى که تو این بازه داشتم به عنوان یادگارى برام میمونه. اون رفاقتا؛ اون خنده ها؛ اون اشکا و اون لبخنداى بعدش:) خاطره هاى زیاااد؛ بعضیا بغض قاطیشون و بعضیا خنده دار ترین. 
میدونى هیولا، بعضى وقتا فک میکنم که آدما چجورى بدون المپیاد زنده ن؟ المپیاد بهترین اتفاقیه که میتونه تو بازه شونزده هیفده سالگى یه آدم براش بیفته. بدون شک بهترین... و واقن بعضى وقتا میمونم که چجورى قراره بعد المپیاد به زندگى ادامه بدم..! هم غصمه ازینکه داره میگذره؛ هم خوشحااالم از اینکه اتفاق افتاده و میفته. ازینکه با نود درصد این آدما آشنا شدم خوشحالم. خوشحال ترین. 
المپیاد بى رحمه و در عین حال، مهربون. بى رحمه چون تو هیچوقت نمیتونى با قاطعیت درباره نتیجه مادیش چیزى بگى. چون حتا وقتى شاخ ترین آدم دور و برت حاضره قسم بخوره طلا میشى، نتایج دوره میاد و تو میتونى طلا نشده باشى.! و اگه تو این دو سال و خورده اى المپیاد کار کردن، پیش فرضت این باشه که طلا میشیو جزو تیم ملى هستى؛ این موضوع میتونه تا حد خیلى زیادى بزنه تو ذوقت.
المپیاد مهربونه. چون چیزایى یاد آدم میده که هیچکس یاد آدم نمیده. المپیاد یادت میده زمان خیلى چیزا رو عوض میکنه. یادت میده به آدما بیشتر از حد اعتماد نکنى. به خودت ایمان داشته باشى اما بدونى خیلى جاها اونطورى که میخاى نمیشه. ولى این به این معنى نیست که اتفاق بهترى نخواهد افتاد. که همه چى نسبیه و هیج چیز مطلقی وجود نداره. 

پنج شنبه شب نتایج دوره اومد. ما استارکاپ بودیم؛ وسط اون قصر بهرام لعنتى با پله هاى یه متریش. اون جاى بى آنتن که توش حتا نمیشد زنگ بزنى. مهیار باهامون بود. نمیدونم چطورى دووم اورده بود. نتایج دوره رو داده بودن و نمیدونست طلا شده یا نه. و خیلى ریلکس داشت به ما یاد میداد چطورى با چشمىِ تلسکوپ میل ستاره ها رو اندازه بگیریم. اینکه شب تا صبح چه استرسى کشیدم رو هیچوقت نمیتونم در قالب کلمات بنویسمش. میخام درباره فکرام بعد از اعلام نتایج صحبت کنم.
ما چهار تا سال بالایى داریم. هر چهارتاشون تو دوره بودن. یکیشون بدیهى بود که طلا میشه. دو تا دیگشون هم کمتر بدیهى بود طلا میشن؛ اما واقعن در حد طلا بودن. اون یکى آخرى هم در حد طلا نبود ولى این چیزى از ارزش هاش و دوست داشتنى بودنش کم نمیکرد. 
صبح که شد؛ فقط یه نفر طلا شده بود. همونیکه بدیهى بود طلا یک میشه. دو نفرى که تموم شب دعا کرده بودم طلا شن نقره شده بودن. و من میدونستم که چقدر طلا حقشون بود.
همونجورى بهت زده و ناراحت؛ دراز کشیده بودم رو یکى از اون تپه هاى لعنتىِ رو پشت بوم قصر بهرام. تلسکوپمو هنوز جمع نکرده بودم. صبح شده بود؛ آفتاب داشت میزد بالا. من داشتم فکر میکردم که یعنى چى؟ مگه میشه به این راحتى؟ مگه میشه این همه تلاش کنیو تهش بخاطر اینکه بد امتحان دادى به حقت نرسى؟ اصن چه عدالتیه؟ چه معیاریه؟ تو دلم خالى شده بود. نمیدونستم میخام ادامه بدم یا نه. نور خورشید میزد تو چشمم. یه جمله اى هست نمیدونم شنیدیش یا نه. میگه که؛ هر اتفاقى هم افتاده باشه، خورشید فردا صبح مث همیشه طلوع میکنه. حتا اگه تو سوادت در حد طلا باشه و طلا نشى و مجبور شى کنکور بدى. اون لحظه واقعن المپیاد و مدالاش رو یجور دیگه نگاه کردم. دستاورد المپیاد، رنگ مدال نیست! چون رسالتش این نبوده که باعث شه هرسال ده نفر کنکور ندن! نه؛ هدف المپیاد یچیزى فراتر از ایناست... المپیاد اومده به خوش شانسایى مث من که مسیرشون طورى رقم خورده که این راهو انتخاب کردن بتونن عمیق تر فک کنن. ذهنشون باز تر شه. تلاش کرذنو یاد بگیرن؛ از آشنا شدن با آدما چیز یاد بگیرن؛ بلد بشن گلیم خودشونو از آب بکشن بیرون...
ب این فک کردم که سال دیگه همین موقع؛ ممکنه نتایج دوره اومده باشه و من طلا نشده باشم و جهانی رفتن منتفی شده باشه. سو وات؟ آدم تو زندگیش به یه هدف که وابسته نیست! هزار و یکی مسیر واسه انجام دادن هرکاری وجود داره... عین اون موقعا که واسه تیزهوشان میخوندم. دو سال زحمت کشیدم و قبول شدم؛ ولی بعد اینکه قبول شدم متوقف شدم؟ نه! حتی یه تابستون هم استراحت نکردم! رفتم راهنمایی و با چالش های بزرگتر روبرو شدم. ته راهنمایی میخاستن آزمون ورودی دبیرستان بگیرن؛ دوباره عین چی خوندم و قبول شدم؛ کمتر از دو ماه بعدش المپیادی شدم؛ هیچ هدفی زیاد طول نمیکشه. عمر هدفا کوتاهه؛ فقد تا وقتی بهشون برسی واست ارزش دارن. بعد مرحله دو هدف میشه طلا؛ اگه شد، بعد طلا میشه تیم یک شدن، بعدش میشه طلا جهانی؛ بعد میری دانشگاه و کلللن هدفات تغییر میکنن... اگه طلا نشدی میری سراغ کنکور، کنکور تموم شد میری سراغ دانشگاه، و و و... این چرخه ها تا زمانی که زنده ام ادامه داره! و هرچی جلوتر میرم هدف قبلیا و موفقیت قبلی ها کمرنگ تر میشن... راه من هیچوقت به ته نمیرسه! بعضی راها میانبرن ولی اگه میانبر بسته شد راهای دیگم هست! شاید طول بکشه ولی بازم میشه..!
هدف من از اول المپیاد این بود که جدی تلاش کردنو تو سن کم یاد بگیرم. و همین الانشم دارم به این هدفم میرسم! طلا و نقره یه سری معیارِ معمولاً نامعتبرن؛ که المپیادو تلخ میکنن. مهم چیزایین که با هیچ مدالی قابل تعویض نیستن؛ چیزای خفنی که یاد میگیرم؛ یا ذهنم که هرروز بازتر میشه... رسالت المپیاد ایناست. رنگ مدال واقن مهم نیست در مقایسه با اینا.
اون صبح همه ی اینا رو به خودم گفتم. تهش تصمیمم این شد که تلاش کنم. خیلی بیشتر از سال قبل. کل وجودمو بذارم واسه این کار. چون یه نقره ی خوشحال خیییلی بهتر از یه طلای ناراحته. که اون نقره ای که رسالت المپیاد رو فهمیده و کامل گرفتدش خیلی خیلی بهتر از اون طلاییه که فقد دستاورد مادی این راهو به دست اورده . کاش اینو بفهمم و با تموم وجودم درکش کنم.

پ.ن: اینا رو صبح استارکاپ واسه خودم نوشته بودم. گفتم بد نیست به هیولا هم بگمشون که یه وقت اگه یادم رفت یکی باشه یادم بندازه.:))
[چهارشنبه، ۱۹ مهر ۱۳۹۶، ۲۰:۲۷]

#146 - سعی کنین امروز دنیا رو از دید خواهر یا برادر کوچیکتون نگا کنین.

میخام از امروز که روزِ کودکه، تا سال دیگه همین موقه؛ به خودم قول بدم با امین جوری رفتار کنم که خوشحااالترین باشه از داشتنم. و همینطور که وارد نوجوونی میشه، منو جزو آدمایی که میتونه همیشه روشون حساب باز کنه بدونه.
[يكشنبه، ۱۶ مهر ۱۳۹۶، ۱۹:۳۷]

#145 - امان از دستت اختر! :دى

خوشحالى بیشتر از این که بتونى یه نفر که هیچوقت امیدى نداشتى به اینکه بتونى حالشو خوب کنى رو -تا یه حدى- از تو حال بدش بکشى بیرون؟:))

[چهارشنبه، ۱۲ مهر ۱۳۹۶، ۰۰:۵۷]

#144 - but it's the only thing that makes us feel alive

امروز به پستى که دیشب اینجا نوشتم خیلى فک کردم. خیلى ذهنمو مشغول کرده بود. فک میکردم که شاید دیشب یکم منفى به قضایا نگا کردم! بیشتر آدما مثل من یه دایره دورشون دارن که کسیو توش راه نمیدن. این دایره شامل شخصى ترین فکرا و وایلدست دریما و افکار شخصى آدما میشه. فک کردم اگه یکى رو داشتم که از همه اینا خبر داشت خوب بود؟ و نهایتن جوابم این بود که نه! چون اون موقع هیچ نکته ى قابل کشف شدنى براش نداشتم! و بعد یه مدت احتمالن هردوتامون از هم خسته میشدیم و میرفتیم پى زندگیامون...
اون یکى دوتفرى که دیشب گفته بودم روى مرز وایسادن و جاشون همونجا خوبه؛ اونا موهبتاى زندگى هر آدمین. خیلیا اون آدما رو ندارن. وقتى حالم بده؛ اون یکى دو نفر بیشتر مواقع هستن که آرومم کنن! حتا اگه خودشون آروم نباشن و کلى از من بیشتر مشکل داشته باشن...
من دیشب تو اون بازه دلم یه آدمِ کامل از تمام لحاظ ها رو خواست. خب این خیلى احمقانست چون هیچوقت همچین آدمى پیدا نمیشه:)) حالا ک فک میکنم میبینم رابطه ها اصلاً واسه همین شکل میگیرن که آدما نقصاشونو برطرف کنن! من باید یه چیزیو یاد بگیرم، اون جورى دیگه هیچوقت تو روابطم با آدما به مشکل نمیخورم: اینکه همه ى وجود هر آدمى رو دوست داشته باشم. نه فقد ویژگیاى خوبشو. چون به این نمیگن دوست داشتن.دوست داشتن و عشق وقتى اتفاق میفته که طرفو با تموم نقصاش دوست بدارى، و ایدت این باشه که نقصاش با وجود اینکه به خودىِ خود بدن، ولى از نگاه ماکروسکوپى طرف مقابلتو دوست داشتنى و یونیک میکنن! این حرف شاید تکراریه ولى میخام براى اولین بار تو عمرم دست از نالیدن از اینکه "هیچ آدمى منو اونقدى که میخام دوست نداره" بردارم و خودم اولین قدمو بردارم. سعى کنم آدما رو بپذیرم. همه شونو. هم خوبیاشونو و هم بدیاشونو. اون وقته که یه لِول بزرگ تر و پخته تر شدم.

+طرز نوشتنم یه جور بى نمکى شده که دوسش ندارم. انگار بیشتر با خودم حرف میزنم تا اینکه بنویسم! ولى خب وبلاگ نویسى همیشه واسه من با هدف ثبت افکارم بوده نه تمرین نوشتن.
[شنبه، ۸ مهر ۱۳۹۶، ۲۳:۴۱]

#143 - عاشق اونى که نیست.

اینجا پاییز شده. همون بخشِ سال که مطمئنم واسه من آفریده شده. اصن یه حسى تو پاییز هست که با هیچ حسى عوض نمیشه :)) به خصوص که قبلش یه تابستونِ نابودُ تجربه کرده باشى.

هیولا؛ اینجا برگا زرد شدن، زیر پا خش خش میکنن. این موقع سال که میشه خیلى بیشتر به "چیزها" فک میکنم. به همه چى؛ همه ى همه ى همه چى. فکراى مور مور کننده؛ فکراى سر در گم کننده؛ فکراى عجیب غریب. میشم مصداق بارز اونجا که بهش میگن "overthinking".

اینجا دوباره فقط من هستم و خودم و کارایى که باید انجام بدم و اون شعاعى که کسى تا حالا ازش رد نشده تا به من برسه. و من هنوزم امیدوارم کسى رو پیدا کنم که همه ى منو دوست داشته باشه؛ منو بلد باشه؛ نذاره تو تنهایى غرق شم؛ نذاره بازه هاى overthinking ـم از یه حدى بیشتر شن. که جم و جورم کنه؛ دیوونگیامو دوست داشته باشه؛ فکراى عجیبى که کسى جز من بهشون فکر نمیکنه رو بشنوه و باهام شریک شه توشون؛ حالم خوب باشه از بودنش. همیشه باشه... همیشگى باشه... بدون ترس از دست دادنش. من مجبور نباشم تنهاییامو غمامو فراموش کنم که بتونم حال اونو خوب کنم؛ بتونم باهاش به غماى خودم بپردازم. به فکراى خودم. اون وقت، بهش اجازه میدم از اون شعاع رد شه. بهش اعتماد میکنم. همه چیمو باهاش شریک میشم. همه ى فکرام و ایده هام و آرزو هامو. تا حالا هیچ کس ازین شعاع رد نشده. فقط یکى دو نفر لبه ش واساده ن و اوضاع جوریه که نمیخام واردش بشن. حداقل نه فعلاً.

این پاییز هم خودم تنهایى باید با خودم زندگى کنم. خودمو بخندونم، خودمو بغل کنم، با خودم قدم بزنم، به خودم امید بدم... همیشه همینجور بوده. ولى امیدوارم خسته نشم.. از اینکه کسى بلد نیست منو. و برعکسش؛ من بلدم همه رو..!

هیولا این روزا خیلى به همه چى فک میکنم؛ و عجیب اینه که فکرا سر در گمم میکنن ولى دوسشون دارم..! دوست ندارم این دوره تموم شه، دلم میخاد تا ابد شونزده سال و شونزده روزه بمونم.

[شنبه، ۸ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۵۱]

#142 - ولى تا حالا اینقد به قولام عمل نکرده بودم.

اگه الان زمان برگردون هرماینى گرنجرو داشتم
برمیگشتم به یه هفته بعد
و یه هفته تمااام میخابیدم.
بعد دوباره یه هفته برمیگشتم عقب
و کتاباى خونده نشده مو میخوندم.
بعد دوباره برمیگشتم
و همه فیلمایى که رو لپتاپ دارم و ندیدمو میدیدم.


آره خلاصه.
+
اوضاع طوریه که از یه طرف اصلاً نمیخام بگذره و تموم شه
و از طرف دیگه تموم آرزوم اینه که بگذره و تموم شه.
[چهارشنبه، ۵ مهر ۱۳۹۶، ۲۱:۵۶]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan