مثل من نباشید.

یکی بیاد به من یاد بده خودمو دوست داشته باشم.

که بهم یاد بده اشکالی نداره بعضی وقتا کارایی که باید می کرده م رو نکرده م. اشکالی نداره که بعضی وقتا فقط یه گوشه نشسته م و فکر کرده م.

یکی بهم یاد بده به خاطر این چیزا از خودم نفرت نداشته باشم.

بهم یاد بده هیچکس نمی‌تونه کامل باشه. عیبی نداره اگه بعضی وقتا کامل نبودم.


حسم چیه؟

حسم اینه که نکنه اشتباه می‌کنم؟ نکنه به خودم سخت گرفتن اشتباهه؟ نکنه به هدف رسیدن ارزش اینو نداشته باشه که این همه لذت نبری؟

یا اینکه نکنه هیچوقت نتونم قوی باشم؟

نه؛ تا حالا قوی نبوده م. نه از ته جونم.صرفاً از بقیه بهتر بوده‌م. و این کافی نیست.


شایدم این فکرایی که میان و خودشونو می‌کوبن به مغزم insecurity های ناشی از تا دیروقت بیدار موندنه!=))


نتیجه اخلاقی این پست: شبا زود بخوابید. :))

[شنبه، ۲۹ دی ۱۳۹۷، ۰۰:۴۵]

"تنهــا صداست که مى مانَد."

صداها وقتى توسط یه منبعى تولید مى شن تا همیشه تو اون مکان باقى مى مونن. درسته که ما دیگه نمى شنویمشون اما هنوز مى خورن به دیوارها و منعکس مى شن.

یعنى شاید خیلى خیلى بعد از اینکه مردیم و به جایى که هیچى ازش نمى دونیم پیوستیم، بشر به تکنولوژى اى دست پیدا کنه که امواج صوتى قدیمى هر جایى رو بازیابى کنه و به صداهاى قابل شنیدن تبدیل کنه. اون وقت، مى تونن ما رو بشنون. مى تونن باهامون زندگى کنن، مى تونن بشناسنمون؛ مى تونن دوستمون داشته باشن، مى تونن از ما و تصمیمهامون تو زندگیشون استفاده کنن، و مى تونن به خاطرِ ما زندگىِ متفاوتى داشته باشن-هرچند تفاوتهاى کم و کوچیک.


اگه این بهم باور بودن نده پس چى مى ده؟ اینکه من مى تونم بدونِ محدودیتِ زمانى، رو زمین بمونم؛ رو آدما تاثیر بذارم و هیچوقت دیر نباشه؟:)


پ. ن.: بیاین از این به بعد بیشتر تو تنهایى بلند بلند فکر کنیم! بیاین بهشون سلام کنیم. باهاشون حرف بزنیم و بهشون امید بدیم. مث پیغاماى تو بطرى اى که به دریا مى سپریم، کلمه هامونو دستِ خودِ زمان بسپریم که برسونه به دستشون. خدا رو چه دیدین؛ شاید واقعاً یه روزى چنین چیزى اختراع شد.=))

و کاش اون روز ما هم باشیم. خیلى صداها هست که دلم مى خواد بشنومشون. مثلاً مى شه با آدماى دوست داشتنى یه بارِ دیگه زندگى کرد..!

[چهارشنبه، ۲۶ دی ۱۳۹۷، ۲۳:۱۰]

موزیکِ متنِ این تیکه ى زندگىِ من

Trying hard to speak and

Fighting with my weak hand

Driven to distraction

It's all part of the plan

When something is broken

And you try to fix it

Trying to repair it

Any way you can

I dive in at the deep end

You become my best friend

I want to love you but I don't know if I can

I know something is broken

And I'm trying to fix it

Trying to repair it

Any way I can

Ooh

...


🎧X & Y - Coldplay


آهنگایى هستن که تو خیلى وقته شنیدیشون و هیچوقت به نظرت پوینتِ خاصى نداشته ن و بعد، تو یه لحظه ى خیلى به خصوص، وقتى غرق تو فکراى تموم نشدنیتى، تصادفاً از تو پلى لیستت پلى میشن. و تو اون لحظه حس مى کنى این آهنگ ساخته شده که موزیکِ متن این قسمت از زندگىِ تو باشه...

[دوشنبه، ۲۴ دی ۱۳۹۷، ۱۱:۵۸]

از سرى سوالهایى که تا ابد بى جواب مى مونن.

مى ترسم. از عوض شدن مى ترسم. اگه الان برمیگشتم و خودمو به آى لارِ راهنمایى معرفى مى کردم احتمالاً باور نمى کرد تو سه سال انقدر فرق کرده باشه. احتمالاً شوکه مى شد و شاید ناامید. و احتمالاً اگه منِ سه سال دیگه م الان بیاد پیشم منم همین حسو خواهم داشت. ناامیدو نمى دونم ولى مطمئنم شوکه مى شم.اینا از بدیهیات روزگارن. عوض شدن در اثر زمان. ولى چیز عجیب غریبیه. نمى تونم هضمش کنم. هیچوقت ـم قرار نیست هضمش کنم.چند وقتیه همش برمى گردم و از خودم مى پرسم؛ مى ارزه؟ مى ارزه زندگى کردن؟ مى ارزه به این همه چیزاى عجیب غریب و غیرقابل درکى که سرمون میان؟ نکنه همش داریم خودمونو قانع مى کنیم که آره مى ارزه؟ نکنه داریم به خودمون دروغ مى گیم؟ نکنه هممون حقیقتو یه جایى ته دلمون بقچه پیچش کردیم و چپوندیم یه جایى که چشممون بهش نیفته هیچوقت؟ نکنه لحظه ى آخر حقیقت بالاخره موفق شه از جایى که مخفیش کردیم بیرون بیاد و شکل یه "نه" ى بزرگ باشه؟ نکنه باعث شه همه حسرتامون بیان جلو چشمامون و به خودمون جواب بدیم، نه، نمى ارزید. زندگى اونقدرى که سختى کشیدیم براش، زیبا نبود.نکنه عین اون بچه کوچولویى بشیم که دلش یه اسباب بازى رو خیلى مى خواد و انقدر بى تابى مى کنه تا براش بخرنش؛ و انقدر بى تابى و گریه و زارى کرده که وقتى بالاخره اسباب بازیه به دستش مى رسه خسته تر از اونیه که باهاش بازى کنه؛ و مى ندازتش یه گوشه که بره بخوابه..؟
🎧:Remember me - Marcelo Zarvos
[چهارشنبه، ۱۹ دی ۱۳۹۷، ۰۰:۰۷]

Square One

تو کتابخونه به یکى از هم کلاسیاى راهنمایى م بر خوردم که -مثل اون موقعاى خودم- عاشق کامپیوتر و کدنویسى و ور رفتن با نرم افزاراست. نشست واسه م از این چند سالى که بهش گذشته بود گفت.

بعد که برگشتم به درس خوندنم، اصلا نمى تونستم تمرکز کنم. مدام یه چیزى سیخونک میزد بهم. چیزى که تا الان با دروغ گفتن به خودم راجع به اینکه دوسش ندارم نادیده گرفته بودمش.

اما حرف زدن با یه آدم از اون دورانِ زندگیم، ناخودآگاه باعث شد یه لحظه به آرزوهاى اون موقعام فکر کنم.

حقیقت اینه که وقتى به عنوان مهندس کامپیوتر به خودم فکر مى کنم، برام چیز ملموس و واقعى ایه. یعنى حس مى کنم اگه کامپیوتر بخونم راه درستى رو انتخاب کردم. اصلاً نمى دونم چجورى بیانش کنم این حس رو. وقتى به فیزیک خوندن یا برق خوندن فک مى کردم یه چیزى درست نبود. با اینکه خیلى فیزیک دوست دارم ولى نمى تونم به عنوان رشته دانشگاهى بهش فکر کنم. برقو هم که الان اصلاً دوستِ خاصى هم ندارم و فقط بخاطر فرصتاى شغلى و این امید که وقتى باهاش مواجه بشم کم کم بهش علاقمند مى شم بهش فک مى کردم.

اما کامپیوتر چیزیه که هم بیشتر چیزاشو همیشه دوست داشته م، هم تو کارگاههاى راهنمایى استعداد خوبى توش داشته م. و هم مى تونم در نهایت به همون چیزى بپردازم که دوست دارم؛ سیستماى پیچیده.

نمى دونم. هنوز خیلى راجع بش باید تحقیق و اینا بکنم. ولى یه حسى بهم میگه راهم همین خواهد بود.:)

[جمعه، ۱۴ دی ۱۳۹۷، ۱۷:۵۵]

Adiabatic

براى اولین بار تو مدت طولانى، از اینکه کسى -حتا خانواده- کارى به کارم نداره راضیم. البته از راضى بودن ـم یکمى پا رو فراتر گذاشته م و اگه کسى نزدیکم شه جیغ میزنم. هر چى هست همینه که هست. دیروز بعد پنج شیش روز رفتم مدرسه و به این نتیجه رسیدم که تا کنکور همه ى کارامو با فرآیند بى دررو و کاملاً منزوى انجام بدم. هرچى برخورد با آدما کمتر، بهتر. اینطورى -حداقل تو برهه اى که من الان توش هستم!- حالم خیلى بهتره. دیگه به همه چى و همه کس یه حس پوزخند طور ندارم چون حداقل حسم اینه که خودم انتخاب کرده م کسى دور و برم نباشه.
بیشتر وقتا کتابخونه م، وقتایى که خونه ام هم ٩٠ درصد رو پشت بوم زندگى مى کنم:)) همچنین از خدا طلب مغفرت و فلان مى کنم واسه اولین کسیکه به ذهنش رسید از فضاى رو سقف خونه ها هم میشه استفاده کرد؛ چون واقعاً داره منو از دست آدما -و آدما رو از دست من- نجات میده.
خوبه دیگه آقا. هم من راضیم، هم مشاورم قراره راضى باشه، هم فک کنم بقیه هم راضین. بهرحال ما هممون ته ذهنمون میدونیم که آدمِ کمتر، زندگىِ با کیفیت تر.
که خب البته بستگى داره شما کیفیتو چى تعریف کنى که من فعلاً سکوت اختیار کرده و منبرو ترک میکنم چون حس میکنم انقدر چرت و پرت گفته م که هیشکى حوصلش نکشیده تا ته پستو بخونه.

قبل رفتن اینم بگم که احتمالاً چند ماه بعد که برگردم اینو بخونم از تعجب کف و خون بالا بیارم چون از من واقعاً بعید بود، دروغ چرا، الانم هست و خواهد بود که این حرفا رو بزنم.
شایدم تا چند ماه دیگه و تا آخر عمر با استقامت و پشتکار در جهت این سبک زندگى جدید گام بردارم و همچنان راضى باشم. چم.

پ.ن.: از اونجایى که اینجا تنها جاییه که توش راجع به خودم حرف میزنم و آدما برام خیلى کمرنگ شدن و با آدماى کمرنگ هم که کلاً نمى تونم از خودم حرف بزنم، احتمالاً از این به بعد اینجا خیییلى بیشتر از قبل حرف بزنم! آمادگى داشته باشید خلاصه:))
[دوشنبه، ۱۰ دی ۱۳۹۷، ۱۶:۱۱]

:-لبخند محو ناشى از آرامشِ نسبى

دیشب موقعى که سرمو گذاشتم رو بالش، به این فکر کردم که بالاخره بعد از مدتهاى طولانى، روزى رو تجربه کردم که قشنگ بود. آروم بود. و توش، یک ثانیه هم به چیزاى بد، طورِ بدى فکر نکردم. ایعنى اگه به بدیا فکر کردمم در جهت خوب شدنم بود.
بعد کم کم داشتم وحشت زده میشدم از این حجم تغییر در حال و روزم -که قبل ترها چقدر خوشحال تر بودم و چى داره میشه و اینا- که دیگه چراغ مغز عزیزمو خاموش کردم و خوشبختانه خاموش شد.:دى
[شنبه، ۸ دی ۱۳۹۷، ۱۰:۳۴]

دیدین چی شد؟:))

اونی که بود؛ همونکه گفته بودم حس می‌کنم خیلی می‌فهممش و می‌فهمدم و خیلی شبیهمه و شبیه هم ترانه می‌خواندیم و اینا!
اومد یه حرفی زد؛
بهش گفتم که حالم خوب نیست؛
بدون کوچکترین ری اکشنی! بحثو عوض کرد و پنج دیقه بعدشم رفت بخوابه چون خسته بود:))
انقدر احساس حماقت می‌کنم از اینکه حرفای ته دلمو پیشش زده‌م:)
انقدر احساس حماقت می‌کنم:) که تا حالا نکرده‌بودم:)
از دست خودم عصبانیم که انقدر زود به آدما اعتماد می‌کنم. مهم نیست محتوای حرفام بهش چی بودن ها؛ واقعاً شاید چیزای مهمی نباشن واسه بقیه آدم ها. ولی موضوع اینه که دردای من بودن. حرفایی بودن که به هر کسی نمی‌زنمشون. و باهاشون جوری برخورد کرد که دلم به این زودی صاف نمی‌شه باهاش.:]

+ هورا. بلاخره تونستم با لپ تاپ وارد اینجا بشم. عجیبه که دستام تا به کیبُرد واقعی می‌رسن شروع می‌کنن به نوشتنِ مغزم. خوشحالم که کلمه هام برگشتن. :)
[جمعه، ۷ دی ۱۳۹۷، ۰۰:۳۶]

!Pain; you made me a believer

آى لار!
وقتى فردا از خواب بیدار شدى، تو آینه به خودت بگو؛ اجازه نمى دم هیچکس و هیچى امروزمو غمبار کنه. اجازه نمى دم. من از غمهام قویترم. من خوشحال مى مونم، با وجود غمهام. با وجود تنهاییام. و نمى ذارم هیچى نورِ امیدِ وجودمو خاموش کنه. نمى ذارم هیچ دیوانه سازى سپر مدافعمو تو خودش ببلعه.
چون من آدمِ تنهایى ام؛ اما قدرتمندم. و مى خوام از قدرتم واسه کمک کردن به کسایى استفاده کنم که قدرتِ منو ندارن. اون لبخندى که قراره رو صورتشون ببینم، همونه که راهمو روشن مى کنه.

من هیچ نکته اى تو زندگى کردن نمى بینم. بلد نیستم از زندگى لذت ببرم. اما دیگرانى وجود دارن که مى تونن. مى تونن از زندگى لذت ببرن و دلشون مى خواد این کارو بکنن. همینه که به زندگىِ من معنا مى ده. دلیل زندگیم همینه. که اینجا رو بهتر کنم. اونجورى مى تونم با غمِ کمترى این جهان رو ترک کنم.

که فردا، دوباره قدرت رو تو پاهام حس کنم. که دوباره این حسو داشته باشم که مى تونم با هر مشکلى مبارزه کنم. چون یه ذره از وجودِ هر قهرمانى که تا حالا قصه ش رو خونده م، تو وجود من هست. تو قلبم.:}
[چهارشنبه، ۵ دی ۱۳۹۷، ۰۰:۳۶]

Lost

دلم مى خواد با یکى حرف بزنم. اما کلمه ندارم. کلمه ها رو گم کرده م این روزا. احساس بچه اى رو دارم که دست مامانشو تو شلوغى بازار ول کرده و نمى دونه چیکار کنه.

جدى نمى دونم باید چى کار کنم. تا حالا هروقت کم میاوردم مى نوشتم. هروقت مغزم پر مى شد مى نوشتم. هر وقت مى خواستم از شدت غمهام کم کنم مى نوشتم.

حالا چى کار کنم؟ : )

[سه شنبه، ۴ دی ۱۳۹۷، ۱۹:۵۳]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan