کاش قصه ها واقعى مى شدند.

غرق شدن توى داستان زندگى آدما رو خیلى دوست دارم. خیلى خیلى زیاد.
بعضى روزا مى خوام از زندگى خودم فرار کنم. یه گوشه به حال خودم رها بشم و پناه ببرم به داستان زندگى یه آدم دیگه.با سریال، کتاب، فیلم، هرچى.
یه بدى داره. واقعى نیست. از جهت اینکه از زندگى خودم مى مونم و زبونم لال، بیهودست گوش دادنشون نمى گم ها، از این لحاظ واقعى نبودنش بده که نمى تونى با شخصیتاى داستان ارتباط برقرار کنى. نمى تونى وقتى دلشون گرفته بغلشون کنى. نمى تونى سرشونو بگیرى به شونت و اشکاشون بریزه رو آستین پیرهنت. نمى تونى بهشون بگى غصه نخور. اینم مى گذره. نمى تونى بهشون یادآورى کنى قوى بمونن. مث یه ناظر ساکت و خاموش فقط مى تونى افتادنِ اتفاقها رو تماشا کنى. مى تونى رنج کشیدن آدمى که از ته دلت درکش مى کنى و باهاش خندیدى و گریه کردى و با اینکه نمى شناسدت، مى شناسیش و یه مدت باهاش زندگى کردى رو ببینى و نتونى کارى براش بکنى.

این همون بدترین و بزرگترین غصست برا من. تماشاى رنج دیگران، وقتى کارى از دستت بر نمیاد. و این غصه موقع کتاب خوندن و فیلم و سریال دیدن بیشتر خودشو نشون مى ده.

چى مى شد مثل مگى و مو تو قلبِ جوهرى، منم قدرت اینو داشتم که کتابها رو با صداى بلند بخونم و کشیده بشم تو دنیاشون؟:(
[دوشنبه، ۲۹ بهمن ۱۳۹۷، ۲۲:۳۴]

I'll be your guide

دیشب الهام بهم یه گردنبند داد. یه بطرى شیشه اى کوچیک که توش یه جلبک زندگى مى کرد. درشو هم با چوب پنبه بسته بودن. بهم گفت این جلبک با حرارت بدن تو مى تونه زنده بمونه.
از همون لحظه اى که انداختش گردنم انگار مى شناختمش. انگار ما با هم قبلاً یه ماجرایى رو از سر گذرونده بودیم.
از دیروز داشتم فکر مى کردم اسمشو چى بذارم. امروز سر زنگ فیزیک بلاخره فهمیدم اسمش چیه.
Lily.
مثل اون گل زنبقى که لى لى پاتر وقتى دانش آموز بود به اسلاگهورن داده بود. اسلاگهورن تو کلبه ى هاگرید واسه هرى تعریف کرده بود که چطور روز مرگ مامانش، قبل اینکه بفهمه چى شده، اومده دیده زنبقش خشکیده. "پوف!"
حس مى کنم من و این جلبک کوچولو هم خیلى قصه هاى مشترکى داریم و قراره داشته باشیم. امشب که داشتم آسمونو نگاه مى کردم، گرفتمش تو دستم و براش خوندم؛
You see that you can breath without no backup, so much stuff you got to understand...

پ. ن. تقریباً بى ربط: من از فیلماى هرى پاتر متنفرم. تنها صحنه اى از کل فیلما که با کتاب فرق داره و من دوسش دارم همین صحنست. =))
[يكشنبه، ۲۸ بهمن ۱۳۹۷، ۰۱:۳۵]

پشت خط موزاییکا

یهو دیگه نتونستم تحمل کنم. بدون اینکه به کسى توضیحى بدم کاپشنمو برداشتم و زدم بیرون.  رفتم پشت بوم و واسادم به نور شهر خیره شدم. ارتفاعو نگاه کردم و به خودم گفتم مى بینى؟ همه چى همینقدر ساده مى تونه تموم بشه. همینقدر ساده تو هم مى تونى تموم بشى. درست مث صبا. حالا دو سه سال زودتر. اما تو ته قلبت مى دونى، همیشه مى دونستى، که همیشه دو تا انتخاب وجود داره. همیشه مى شه وایساد و جنگید یا مى شه به قصه پایان داد. تو انتخابت زندگى بخشیدنه. تو انتخابت جنگیدنه. تو ترجیح مى دى جورى رفتار کنى که تهش به خودت بدهکار نباشى. به خدا بدهکار نباشى.
بارون میخورد به کاپشنم. خیس خالى شده بودم اما به هیچ جام نبود. دو ردیف موزاییک مشخصو انتخاب کردم و شروع کردم راه رفتن با سرعت زیاد. هرچى بیشتر راه میرفتم از داغى درونم کمتر مى شد. یه ربع گذشت. دیدم دارم خالى میشم ولى اینجورى فایده نداره. اگه برمیگشتم پایین دوباره به همون حال قبلیم دچار مى شدم.
شروع کردم زیر لب با خودم حرف زدم. همه چیو با صداى بلند واسه خودم توضیح دادم. خودمو بغل کردم. به خودم گفتم باز میشه این در، صبح میشه این شب صبر داشته باش. صبر داشته باش زمان بگذره. گذشت زمان همه چیو واضح تر مى کنه. به خودم گفتم نذار متوقفت کنن. گفتم تو مسئول رفتارا و انتخاباى هیشکى تو دنیا نیستى جز خودت. اول و آخر باید به خودت جواب پس بدى. پس جورى زندگى کن که تهش از خودت راضى باشى. که با اصولت جور دربیاد.
سه ساعت و نیم زیر بارون راه رفتم و زیر لب با خودم حرف زدم. از خودم سوال پرسیدم و جواب دادم. تهش به خودم گفتم مث صبا باش. صبا هم مى دونست حق انتخابى وجود داره. مطمئنم مى دونست. اما شاید صبا فلسفه زندگیش با تو فرق مى کرد. تو قراره تا جایى که مى تونى آدما رو نجات بدى.

وقتى حس کردم دیگه حرفى ندارم به خودم بزنم، رومو کردم به آسمون. بلند پرسیدم کمکم مى کنى؟

بارون شدیدتر شد.
[دوشنبه، ۲۲ بهمن ۱۳۹۷، ۱۸:۵۲]

✨Little beautiful lights

هر کدوم آهنگایى که از کلد پلى گوش داده م، با دقت بسیار زیادى شرح حال یه بخش از زندگى من بوده ن تا حالا. و انقدر با این گروه احساس نزدیکى روحى مى کنم که مطمئنم به ازاى هر آهنگشون تو زندگى من حداقل یه روز وجود داره که حال منو فقط اون آهنگه توصیف مى کنه.
حتا تا حالا پنج شیش بار شده که یه آهنگى رو براى اولین بار تو موقعیتى شنیده م که دقیقترین وصف حال و موقعیتم، لیریکهاى اون آهنگ بوده.

انگار که حرفاى کلمه به کلمه ى مغزمو تو آهنگاشون مى خونن.=)

Midnight - Coldplay🎧
[سه شنبه، ۹ بهمن ۱۳۹۷، ۲۳:۴۵]

که یاد خودمم بمونه.

دوباره کلمه ها نیستن و من پرم از حرف.
براى امشب مى خوام آرزو کنم آدما قدرت و صبر بیشترى رو تو وجود خودشون پیدا کنن
مى خوام آرزو کنم آدما تو بزرگترین غماشون یادشون بمونه که شادى هم هست. قشنگى هم هست. امید هست. و امید همون چیزیه که مى تونه یکم رو زخمامون مرهم بذاره. همون چیزیه که مى تونه کمکمون کنه بار غصه هامونو به دوش بکشیم و باز هم زنده بمونیم.
که امید هیچوقت نره از دل هامون.🌱
[سه شنبه، ۲ بهمن ۱۳۹۷، ۰۰:۰۱]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan