Too many thoughts and not enough words.

همه چیز داره واضحتر از قبل مى شه.

دارم دوباره خودمو پیدا مى کنم، و امیدوارم تو این مسیر، رفاقتِ آدمى که تازه سر راهم قرار گرفته همراهم بمونه.

اما... دارم کلمه ها رو از دست مى دم. دارم نمى تونم بنویسم. با وجود اینکه مغزم در شلوغترین حالت خودش به سر مى بره...

[چهارشنبه، ۲۸ آذر ۱۳۹۷، ۲۲:۰۵]

هوم؟

ولى جدى؛ زندگى از کِى انقد مزخرف و بیروح شد؟
از کى بود که پامون از روزمرِگى هم فراتر رفت و به "روز مَرْگى" رسیدیم؟
پس دلخوشیامون، خنده هاى از ته دلمون کجا رفتن؟ رویاهامون تو کدوم پیچ جا موندن؟ قشنگیاى زندگى چرا پیدا نیستن؟ از کِى شد که گوشه لبامون دیگه به لبخنداى زورکى و الکى محض رضاى خدا هم باز نشد؟

چى شدیم ما؟
[چهارشنبه، ۲۱ آذر ۱۳۹۷، ۱۵:۵۲]

و اینگونه شد که هیچ دانشگاهى او را به خود نپذیرفت و او براى جبران این داستان مجبور شد در خیالاتش، در همان هاگوارتز ادامه تحصیل بدهد.

کتاب شیمى از گوشه کتابخونه: فردا باید همه ى تستاى زوجِ فلان فصلو تحویل بدى و هنوز شروعشونم نکردى و داره شب مى شه.

من -درحالیکه به جلدِ دومِ هرى پاتر و یادگاران مرگ چنگ زده م- : مسلماً من باید این لحظه رو تو جنگِ هاگوارتز بگذرونم و اینجورى از حمله ى دیوانه سازاى شیفتِ غروب جمعه به خودم جلوگیرى کنم، نه اینکه در حال فکر کردن به این باشم که اگه فلان قدر آبو بریزیم تو فلان محلول پى اچش چقدر عوض مى شه.
[جمعه، ۹ آذر ۱۳۹۷، ۱۸:۰۷]

ما، شبیه هم ترانه مى خواندیم...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
[پنجشنبه، ۱ آذر ۱۳۹۷، ۱۶:۱۹]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan