for now I will stay alive

...ولی امروز که دوباره با خودم تنها شده بودم و داشتم فکر می‌کردم، دیگه نفس کشیدن برام سخت نبود. دیگه به نظرم غیر قابل تحمل نبود. هنوزم حاطرات مث یه چاقوی سرد می‌رن تو قلبم. هنوزم مغزم کبوده. ولی... دیگه می‌تونم تحملش کنم. چون دوستامن. چون عزیزای دلمن. و هرچقدرم که دونستن واقعیت برام وسوسه انگیزه میخوام رها کنم دونستنشو. چون هرچی بوده تو گذشته بوده و تموم شده و رفته.

فکر میکنم که یه چند وقتی نباید ببینمشون. اوضاع تا یه مدت شبیه سابق نمیشه. شاید هیچوقت شبیه سابق نشه. ولی امید دارم. به اینکه یه روز دلم سبک سبک میشه. یه روز بهشون نگاه میکنم و از ته ته قلبم خوشحال میشم از کنار هم بودنشون. چون هر دوتاشون لیاقت این حسو دارن. هردوتاشون لیاقت اینو دارن که بعد از این همه حال بد، یه دلیل خوشحالی داشته باشن.

 

به این چند ماه که فکر می کنم، انقدر اتفاقا عجیب و غریب و پشم ریزون بوده ن و دست من نبوده ن که دیگه واقعاً دارم به سرنوشت و اینا اعتقاد پیدا می‌کنم:)) ینی باید اعتقاد داشته باشم بهش تا بتونم ادامه بدم. باید باور کنم که یه اتفاق خوب هم یه جایی تو آینده منتظر منه.

 

و اینکه، بهم آهنگ بدید. نصف آهنگامو دیگه نمی تونم گوش بدم و از همیشه بیشتر به موسیقی احتیاج دارم.

[دوشنبه، ۲۵ آذر ۱۳۹۸، ۱۴:۴۰]

و دو سال دیگه هم از عمرم کم شد

نشستم پلی لیستمو از اول تا آخر نگاه کردم و هر آهنگی که به هر نحوی بهش مرتبط میشد رو ریختم تو یه فولدر جدا که دیگه بهشون گوش نکنم

[يكشنبه، ۲۴ آذر ۱۳۹۸، ۲۳:۴۰]

استفراغ ذهنی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
[شنبه، ۲۳ آذر ۱۳۹۸، ۲۰:۴۱]

فاینالی

حالم خوبه. دو هفتست که دیگه حالم واقعی خوبه. بالاخره از اون دوره ای که به بودنِ آدما نیاز داشتم تا خوب باشم و وقتی با خودم تنها میشدم ترس و تنهایی روم سایه می‌نداخت گذشتم. حالا دارم قشنگیای دور و برم رو می‌بینم. پاییز قشنگتر شده. زرد و نارنجیا رو می‌بینم و روحم پرواز میکنه. بارون و هوای ابری رو می‌بینم و ذوق می‌کنم. کتابای نیمه تموممو تموم می‌کنم؛ سریال می‌بینم؛ درس می‌خونم و کد می‌زنم. و خلاصه دارم تمام سعیمو می‌کنم که دوباره به دوران اوجم برگردم=)

احساس غربتم تموم شده. حالا دیگه به دانشگاه احساس تعلق می‌کنم. و حتا دوست دارم وقتمو اونجا بگذرونم=))

 

وقتم ولی نمیدونم کجا میره! الان یه هفتست دارم تلاش میکنم بیام اینجا و از اتفاقات این چند وقت بنویسم و نمیشه:)) الان که نوشتنم نمیاد. اینو گذاشتم اینجا که یادم بمونه و یه فورسی بشه که بیام بنویسم!

[سه شنبه، ۱۹ آذر ۱۳۹۸، ۱۸:۳۸]

دارم چرندیات روزانه مو مینویسم؛ فقط بخاطر اینکه به نوشتن - و در واقع به زندگی - برگردم.

موضوع اینه که... من عصبانیم. از دست همه. از دست همه و بیشتر از همه خودم. یه سری آدم هستن که از وقتی وارد دانشگاه شدیم مدام نادیده‌م گرفته ن و نمی‌دونم چرا. من واقعاً نمیدونم چرا. نمیدونم، که دلیلش خودشونن یا من. و اونقدری دل ندارم که ازشون بپرسم. فکر میکنم شاید اونقدری که اونا تو زندگی من مهم شدن، من تو زندگی اونا نشدم. فکر میکنم شاید پرسیدن چنین سوالی حتا خنده دار باشه. دل اینو ندارم که بعد از سه ماه نادیده گرفته شدن، برم پیش طرف و ازش بپرسم "من کجای زندگی ت بودم؟ اصلاً در حد "دوست" بودم تو ذهنت؟" بعد از طرفی به خودم میگم شاید اونا هم همین فکرو میکنن. شاید حس میکنن تو به قدر کافی آدم حسابشون نکردی، و دست از تلاش برای تو برداشته ن. ولی... حیف نیست؟ چیزی که میتونست قشنگ ترین باشه چرا این شکلی و بدون خداحافظی تموم شد؟ یعنی من حتا ارزش اینکه کتابم بسته بشه رو هم نداشته‌م براش؟ آره. این همون چیزیه که منو آزار میده. من و روح و روانمو زخمی می‌کنه و باعث شده خوشحال نباشم. باعث شده رِیت خنده های از ته دلم به یکی دو بار در هفته برسه. وگرنه غربت و تنهایی رو که همه اولش دارن. -بگذریم از اینکه الان تقریباً اولش دیگه گذشته و من هنوز شاید دو سه نفر باشن که از مصاحبت باهاشون خوشحال بشم تو این دانشکده.:))- ترس از ناشناخته ها چیزیه که میشه باهاش مقابله کرد. با آدمی که نمیدونی با خودش چند چنده نمیشه. و بدیش اینه که این داد ها رو نمیشه سر خودش بزنم. نمیتونم برم بهش بگم چرا کتابمو باز گذاشتی و رفتی و من هنوزم نمیدونم باید تموم شده فرضت کنم یا منتظر بمونم. نمیدونم میتونم بیام پیشت یا فقط به بهونه اینکه پیش دوستامی، تو رو هم ببینم. نمیدونم چطوری باید اینا رو بهش بفهمونم. از طرفی نمیخوام کشش بدم. فقط در حد اینکه آیا هنوزم هستی یا نه و اگه هستی پس فازت چیه و اگه نیستی خب مشکلمون چی بود. چهار ماه پیش فکر میکردم دوستت دارم. فکر میکردم همونی هستی که میتونی تا ابد تنهاییمو پر کنی. حالا ولی یه غریبه بیشتر نیستی. غریبه ی معمولی هم نیستی، کسی هستی که بیشترین حس تنهایی رو بهم میدی. یه غریبه که بیشتر از هر کس دیگه ای میشناسمش. الان دیگه میدونم که با اون شکلی دوست داشتن "تو" فاصله زیادی دارم. ولی بازم دلمو شکوندی.

میدونی آ؟ من حسم بهت رو تموم کردم. همونجا، تو همون طبقه بالای اون حسینیه کثیف. طرفای یه ماه پیش. دیگه وقتی میبینمت قلبم تاپ تاپ نمیزنه. فقط لبخند میشم از دیدنت، چون که دوستمی. دوستمی و دلم تنگه برات. نمیدونم من تو دنیات کی ام. نمیدونم اصلا به درجه ی کسی بودن رسیده م یا نه. من فقط حس خودمو بهت میدونم، و فهمیدن همینشم مدت خیلی زیادی برده برام. فقط... غمگینم برامون. چون حیف شد. حیف شدیم.

امیدوارم یه روز برگردم به این نوشته ها و خوشحال باشم بعد از خوندنشون، نه حسرت زده. چون تو واقعاً بهم حس خونه میدادی. بهم حس خودمو میدادی:)

 

امروز اونی که امیدوارم دوست جدیدم باشه رو دوباره دیدم. از این به بعد اینجا "ب" صداش می‌کنم. با هم رفتیم سر کلاس TA. بعد اومدیم بیرون و دیدیم که هم مسیر ترینیم!=) کل راهو حرف زدیم و وسطاش هی تو مترو از هم خدافظی میکردیم و موقع خط عوض کردن دوباره همو میدیدیم و حرف میزدیم:)) هنوز نمیدونم چه جور آدمیه ولی تا اینجا مودب و دوست داشتنی بوده برام. و همچنان امیدوارم بهش.

دیروز که حالم خوب نبود اون نیم ساعت وحشتناک بعد از این که اون حرفا رو نوشتم، سر کلاس فارسی نشسته بودم. بعد همونجوری رو صندلی به استایل معروفم خوابم برد و عجیبه که وقتی بیدار شدم امید دوباره در روحم دمیده شده بود! پاشدم رفتم بیرون و آهنگ گوش دادم. "شب زده" ی ابی رو. بعد همونجوری که داشتم سعی میکردم حالم بهتر شه راه افتادم سمت دانشکده مون. دم در سایت وایسادم که به نت وصل شم. آهنگ بعدی River بود. اومدم لیریکسشو از تو چت ملوباتم پیدا کنم، دیدم یه آهنگ اون وسطا از کلدپلی هست که اسمش Everything's not lost ه و تا حالا هم نشنیدمش=) گذاشتم که دانلود شه و در همون حال دیدم که "س" اومد پیشم. اومد و سلام علیک کردیم و شروع کرد راجع به ساده تریین چیزا حرف زدن. و من با هر کلمه ش، بیشتر به زندگی برمیگشتم. با هر کلمه ش انگاه روح دوباره به بدنم برمیگشت بعد از نیم ساعت از وحشتناکترین افکار عمرم. بعد که از دانشکده اومدم بیرون که برم سر کلاس و حضور بخورم، چشمام پر بود. برخلاف اون بغضای بی شمار که اشک نمیشن، من از دیدن زیبایی سریع گریم میگیره. و چه چیزی زیباتر از نور یه مهربونی ساده تو سیاهترین و تاریکترین روزهای آدم؟

برگشتنی خونه، از زیرگذر چهارراه ولیعصر دوباره واسه خودم پیکسل سوپر گرل خریدم. چند وقتی بود از رو کیفم افتاده بود... ولی میخواستم شروع کنم. دوباره. میخواستم دوباره قوی باشم. میخواستم به غم نبازم. به دلتنگی نبازم. چون این بازیعیه که ممکنه ته نداشته باشه. ممکنه تو هیچوقت توش برنده نشی اما همینکه تصمیم بگیری دیگه نجنگی، اون وقت دنیا رو سرت آوار میشه. چون وقتی دیگه نجنگی احتمال بردنت دقیقاً صفر میشه. و بودن همون یک درصد احتمال هم بهتره از نبودنش. وادار میکنه آدمو به ادامه دادن. و کی میدونه؟ شاید احتمال برنده شدنامون از یه درصد بیشتر باشه:))

[يكشنبه، ۳ آذر ۱۳۹۸، ۲۳:۱۸]

مرز نامعلوم بین عقل و جنون

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
[شنبه، ۲ آذر ۱۳۹۸، ۱۴:۴۸]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan