باور می‌کشانَد ما را به سوی رهایی، خیزیم...

کارتمو تحویل میگیرم. به عکس پرسنلی ای که زشت ترین افتادم توش نگاه میکنم و آه می‌کشم.
راستش؛ خیلی وقته که تهش برام مهم نیست. خیلی وقته که در زمینه احساسم به این قضایا، به یه تعادل خوبی رسیدم. دیگه دلهره ای ندارم. و الانم نمیخوام راجع به این موضوع صحبت کنم. میخام از چیز مهمتری بگم. از باورام...
میخام بگم امروز، بعد یک سال و دو ماه، دوباره برگشتم. این بار پخته تر. این بار با آگاهی بیشتر. این بار، خیلی خیلی محکم تر.
یک سال و دو ماه دنبال دلیل گشتم واسه حرفاش. واسه قبول کردنشون. امروز یه چیزی بهم گفت که متقاعد شدم. از ته وجودم.

قبل تر ها گفته بودم که من شبیه لونا لاوگود م. یک سال و دو ماه بود که این ویژگی رو تو خودم دفن می‌کردم. امروز تصمیم گرفتم پنهونش نکنم، بهش پر و بال بدم و بخاطرش، خودمو دوست داشته باشم.
چون، به قول فراری؛ اگه من تنها کسی باشم که هنوز به پری‌ها اعتقاد داره و من باورم رو از دست بدم، اون وقت چجوری خودمو می‌بخشم؟=))

[يكشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۶، ۱۱:۰۶ ب.ظ]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan