تو این ده روز، با دوستانِ زیادی برنامه نمایشگاه رفتن ریختیم و هر کدومشون یه جوری کنسل شد. جوری که کلاً از نمایشگاه رفتن منصرف شده بودم و کلن به نظرم قسمت نبود امسال رنگ نمایشگاهو ببینم:)) تا اینکه دیشب یکی پیام داد که آره من فردا دارم میرم نمایشگاه و تو عم هرجوری شده هماهنگ کن بیا ببینمت و فلان. من ذره ای به ملاقات با این آدم علاقه نداشتم. بنابراین پیامشو ایگنور کردم (در کمال شرمندگی دارم اینا رو اعتراف میکنم:)) ) و خوابیدم. صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم و دیدم بازم همون بزرگواره:)) اولین دفه که زنگ زد به دلیل باز نشدن دهان ناشی از خواب بودن (!) گوشی رِ برنداشتم. سر جام یه ذره اه و اوه کردم که چه وضشه. دفه دوم که زنگ زد گفتم آقا میریم ببینیم چی پیش میاد دیگه. هرچه بادآباد. حالا هیچی گیرم نیاد یه چار تا کتاب که گیرم میاد!
خلاصه. قرار گذاشتیم و من پا شدم صبحونه ی به وقت ناهارمو خوردم و وسایل جمع کردم که برم. خوب شد اتفاقاً؛ اون کتاب تاریخی که دنبالش بودمو گرفتم. ولی اصلاً بحثم نمایشگاه نیست. بحثم اون آدمه ست!
موقعی که با هم بودیم چند تا موقعیت پیش اومد که توش به صورت غیرمستقیم به روم آورد که چقدر بیمعرفتی. (که بهش نگفته بودم خواهرم نامزد کرده؛ که بهش دعوتنامه کارگاه هنری مدرسه مونو نداده بودم؛ که زیاد تو تلگرام باهاش صحبت نمیکنم و...) به جان خودم، من بارها سعی کردم با این انسان ارتباط برقرار کنم. بارها سعی کردهم به خودم بقبولونم که دوستته حالا، شیش ساله همو میشناسین و یکم بیشتر معاشرت داشته باش و اینا. ولی واقعن هنوز هم باهاش اجساس صمیمیت نمیکنم حتا با اینکه از دور دقیقاً اینطوری به نظر مییاد. این آدم خود شاخ پنداره؛ از خود راضی و مغروره و متعصب ترینه. یه طوری که اصلاً نمیشه باهاش بحث کرد. من دوستای زیادی دارم که از راهنمایی با همیم و خیلیم دوسشون دارم و پیشون رو میگیرم و باهاشون حال میکنم. اگه قرار به بیمعرفتیِ من بود خب با اونا هم همینطوری بودم دیگه؛ نه؟ ولی فقط با این بنده خدا اینطوریم. واقعنم بعضی جاها تقصیر خودش نیست. باهاش حال نمیکنم دیگه!:)) به شدت آدم تحت تاثیریه؛ آدم بددهنیه (من از این ویژگی نفرت دارم.) و خود شاخ پندار ترینه. طوری که یک عالم از دوران راهنماییم، من احساس کمبود اعتماد به نفس میکردم پیشش:)) ولی خب دندون کندنی رو باید انداخت دور واقعن. و من از مصاحبت با این آدم اذیت میشم. خودش اما تا حالا چیزی مبنی بر اینکه اونم از من بدش میاد نشون نداده.
اینا رو گفتم که بگم من ذاتاً آدم بیمعرفتی نیستم؛ ولی خب دلمم نمیخواد آدما رو به زور تو زندگیم نگه دارم. الان هم فاصله مو ازش حفظ کردم، حتا در برخی موارد با "عَن بازی"! ولی از کل ماجرا در اذیتم. شماها تجربه مشابهی داشتین تا حالا؟ به نظرتون من چیکار کنم که بهتر باشه و آدمِ بدی هم نشم؟
*
در پی خروج آمریکا از برجام، منم به این نتیجه رسیدم که هیچی از تاریخ صد سال اخیر کشورم و سیاست نمیدونم. به نظرم کسیکه تو ایران زندگی میکنه، حتا اگه هیچ شغل خاصی نداشته باشه بازم وظیفشه تاریخ بدونه. بنابراین موضوعِ مطالعهی امسالم، از رمان های زرد یا شهیر، به تاریخ و سیاست و جامعه شناسی تغییر پیدا کرده. ازتون متشکر میشم اگه کتاب خوبی در این زمینه ها + فلسفه خوندید بهم معرفی کنید.
*
هیچی دیگه. باتشکر. :دی
[جمعه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۹:۰۹ ب.ظ]