EXPECTO PATRONUM

جالبه که بعضى وقتا، وقتى فکر مى کنى اتفاقى که پیش روته قراره حالتو بد کنه و حالِ بدتو بدتر، همه چى دست به دست هم مى ده که اون اتفاق، از بهتریناى زندگیت بشه. این غیر قابل پیش بینى بودنِ زندگى، با اینکه گاهى کار دستمون میده اما بعضى وقتا هم خوبه.
حقیقتاً رصدى که رفتم از زیباترین و فان ترین تجربه هاى زندگیم بود. دلم مى خواد اینجا درموردش بنویسم که با جزئیات کامل تو ذهنم بمونه.
"ز" نیومد. همونى که از روبرو شدن باهاش مى ترسیدم. ولى دلیلِ قشنگ بودنِ این چند روز نبودنِ "ز" نبود؛ که اگه میبود شاید بیشتر بهم خوش میگذشت.
جایى که واسه رصد رفته بودیم، یه جایى بود به اسم دیزان، بعد از طالقان. دقیق لوکیشنشو نمیدونم ولى همین بس که از زیباترین، رویایى ترین و جادویى ترین جاهایى بود که تو زندگیم رفته بودم. یه دشت سرسبز با تپه هاى شیبدارِ بلـند. چند تپه اون طرف تر از جایى که ما تلسکوپا رو عَلَم کردیم، یه دهکده ى کوچیک قشنگ بود. با خونه هاى روستایى و سقفاى شیبدارِ سفالى. درست همونجورى که من دوست دارم. یه کوره راه وسطِ علف هاى روى تپه بود که از اونجا مى رفتیم و میومدیم. آخه ما تو مدرسه اى که پاى تپه بود اقامت کرده بودیم و فقط شبا تلسکوپا رو میبردیم بالاى تپه واسه رصد.
ما که رسیدیم، ساعت حدوداً شیش اینا بود. وسایلامونو باز کردیم، بعدش رفتیم سراغ تلسکوپا. اگه نمیدونین، بدونین که تلسکوپ چیزِ واقعاً سنگینیه. دو تا جعبست که یکیش ده کیلو و یکى دیگه ش حدوداً بیست کیلو -بلکه م بیشتر!- وزن داره و دو نفرى هم به سختى رو زمین صاف میشه حملش کرد. چه برسه به یه تپه با شیبِ فرازیاد. دوازده تا تلسکوپ رو سى تایى باید میبردیم بالا. و امان از اون شیب؛ که آدم اگه دست خالى هم میخواست ازش بالا بره دهنش صاف میشد؛ چه برسه با تلسکوپ. بعد از چند سرى رفتن و اومدن، لِه و داغون شروع کردیم به عَلَم کردنِ تلسکوپا. من به دو تا از دهما یاد دادم چجورى تلسکوپ عَلَم کنن. خیلى حس عجیب غریبى بود مخصوصاً با در نظر گرفتن اینکه مدال داراى سال بالاییمون -که کنکورشونو تازه داده بودن- هم به عنوان معلم رصد باهامون اومده بودن. خلاصه؛ بعد علم کردن تلسکوپا برگشتیم پایین، شام خوردیم و دوباره رفتیم بالا که رصدو شروع کنیم.
قرار بود شب اول ازمون آزمون رصد بگیرن، شبیهِ آزمون رصدِ دوره چهل. بخش غیر مسلحشو دادیم، بعد نشستیم خستگى در کنیم و هوا ابرى شد! ما هم مقادیر زیادترى استراحت کردیم که هوا باز شه ولى چون از زمان بندى عقب بودیم امتحان رصد کلاً افتاد واسه شب دوم. ساعت دو اینا هم رفتیم پاى تلسکوپا، دو ساعت دیگه هم قدر سنجى کردیم و جرم گرفتیم. بعدشم هوا روشن شد و تلسکوپا رو جمع کردیم. تو اون دو ساعتى که داشتیم جرم میگرفتیم من و "ن" یهو سه چهار تا پسر دیدیم که پیرهن سفید پوشیده بودن و یهو ساعت نزدیک چهار صبح، اومدن از بینمون رد شدن! هیشکى هم بجز ما رى اکشن نشون نمیداد. ینى جورى گرخیدیم که نکنه روح دیده باشیم، که رفتیم از چند نفر پرسیدیم شما عم اونا رو میبینین؟! بعد معلوم شد رفیقاى مسئول المپیادمونن که داشته ن میرفتن شمال و سر راه چند قَلَم از وسایل تلسکوپا رو با ماشینشون اوردن واسمون!!:)))
کلاً شب اول یه حس عجیب غریبى داشتم. از اون حسا که فقط یه بار تو زندگیت تجربه میکنى. اون دهکده اى که گفتم، چراغاى خونه هاش روشن بود و منظره ش از اونجایى که ما بودیم بى نظیر بود. هروقت نگاهش میکردم یاد آهنگِ سیتى او ستارز میفتادم. تو شب، دهکده شبیه کهکشان میشد. واقعاً دلم میخواد یه روز تو اون دهکده خونه بخرم و اونجا زندگى کنم. خیلى حس جادویى داره…
از دهکده که بگذریم، اون لحظات نفس گیرِ طلوع ماه… اون لحظه ها واقعاً منو با خودشون بردن. داسِ نقره اى که از پشت کوع بالا میومد، با ماه آشتى کردم. همه دلخوریام ازش فراموش شد. اون صحنه، اون سیاره نقره اى که نصفش با نور خورشید روشن شده بود و بقیه ش با نورِ زمین تاب، قطعاً فقط یه بار تو زندگیم اتفاق میفتاد. دو دستى چسبیدم به اون صحنه و حسش؛ و در همون حال فکر میکردم کاش میشد حس اون لحظه، جادوى اون لحظه رو تو شیشه ریخت و واسه همیشه نگه داشت…
صبح که شد، تلسکوپا رو جمع کردیم ولى واقعاً خسته کوفته تت از اون بودیم که بتونیم ببریمشون پایین. "ب" یه وانت جور کرد و تلسکوپا رو بار اون کرد. رفتیم پایین، تا ساعت نُه صبح حرف زدیم و صبحونه پختیم و خوردیم؛ بعدش من رفتم خوابیدم. اول رصد به گروهاى سه نفره تقسیم شده بودیم و ناهار اون روز با ما بود. از خواب که بیدار شدم دو نفر دیگه ى گروهمون خواب بودن. واسه ناهار قرار بود سوسیس و سیب زمینى و قارچ بپیچیم تو فویل و رو زغال کباب کنیم. ولى از شانس داغونمون دقیقاً اون روز باد شدید میومد که نشد آتیش روشن کنیم! برگشتیم اشپزخونه و فویلا رو باز کردیم و با کمترین امکانات ممکن، (سه تا چاقو و دو تا قاشق) یه کوه سوسیس و سیب زمینى رو خورد کردیم که سرخ کنیم!! (از گروه ما فقط من کار میکردم. دو نفرِ دیگه خواب بودن.:| من بودم و دوتا از بچه ها و چهار تا سال بالاییامون.) کلیى هم خندیدیم موقع کار کردن. دلقک بازى دراوردیم؛ رو قابلمه ها زدبم و رقصیدیم و خلاصه خیلى خوش گذشت:)) و قشنگ باید بهمون جایزه ى بقا در طبیعت میدادن که با امکانات کم چجورى غذا درست کردیم به چه خوشمزگى:)) و تازه ، ٣١ نفرم سیر کردیم.
غذا رو خوردیم (ساعت پنج بود!) و یکم چرخیدیم. من رفتم نیم ساعت خوابیدم (بدنم داشت نابود میشد از درد) و بعدش رفتم با دهما میرزا بازى کردم. حالا اسمش دقیق یادم نیست ولى از همون بازیا که با حروفى که بهت دازن باید کلمه بسازى تا جایى که میشه! بعدش یهو همه جا سکوت شد و یسرى اتفاق افتاد که ما یقین حاصل کردیم نتایج مرحله دو اومده و اینا نمیخوان تو رصد بهمون بگن که حالمون بد نشه.(بهرحال از اون جمع ٢٥ نفرى هممون که قرار نیسا قبول شیم!) جورى که "ن" رفت به "پ" زنگ زد که مطمئن شه مسخره بازى در نمیارن! بعد که معلوم شد داشتن شوخى میکردن، "آى با کلاه" اومد نشست برامون حرف زد. حرفاش تکرارى بود ولى ایدئولوژیش ایدئولوژى خودم بود کمابیش. و باعث شد بیش از پیش دوست بدارمش. 
بعدش رفتیم بالا دوباره. ولى به "ب" گفتیم که امکان نداره مث شب قبل تا قله ى تپه بریم و همینجا عم الودگى نورى ش کمه. و خلاصه راضى شد همون پایین تپه تلسکوپا رو علم کنیم. شب دوم من حس شب اولو نداشتم؛ خیلى بدنم درد میکرد و دو روز بود درست نخوابیده بودم و همش میخواستم زود تموم شه. و ایده اى ندارم چجورى بدون خستگى تا تهش رفتم. ولى خب رفتم دیگه. ترسم از جرم گرفتن هم تا حدى ریخت. با اینکه بازم امتحانو گند زدم. صبحشم فهمیدم ظرفم گم شده و کلى دنبالش گشتم. ولى نبود. و ضدحال بدى بود خیلى. ولی خب، الان که ده روز گذشته مامانم هنوز متوجه نشده که ظرفش نیست -منم به روش نیاوردم طبیعتاً- و امیدوارم کلاً فراموشش شده باشه.:))) خلاصه که واقعاً جای زیبایی بود دیزان! روحم تازه شد از بودن تو اون طبیعت قشنگ. حتا حشره هاشم جذاب بودن. حیف که حال عکس آپلود کردن ندارم. با یه پروانه ی ده سانتی، دو تا رتیل بزرگ و صد و خورده ای جور عنکبوت ریز مختلف روبرو شدیم که تو کفشامون رفته بودن و اگه کفشامونو قبل پوشیدن نتکونده بودیم ممکن بود نابود بشیم! و من حتماً یه روزی اونجا برمیگردم. یه روزی که فولکسِ آبی کمرنگ خریدم. برمیگردم و دوباره همون طلوع ماهو نظاره میکنم؛ آهنگ City of Stars رو میذارم و به شهر ستاره ها خیره میشم.

پ.ن.: بعد از اینکه برگشتم از رصد، با "ز" هم آشتی کردم. ماجرای این رصد خیلی شبیه ماجرای قسمتِ موزیکالِ فصل دوی ریوردیل (کلیک) بود. البته تهش کسی به قتل نرسید خوشبختانه.

پ.ن.2: من از 21 تیر دارم این مطلبو مینویسم. الان فرصت کردم بشینم پاش و تمومش کنم. تاریخ اصلی رصد، هیفدهم تا نوزدهم تیر بود.

پ.ن.3: و جالبه بدونین که ما تو کل رصد فکر میکردیم "بالاخره" قراره نتایح مرحله دو رو اعلام کنن، و نه تنها اعلام نکردن، بلکه الان سی ام تیره و هنوزم اعلام نکردن!:)) باشد که رستگار شویم واقعاً.
[شنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۷، ۱۱:۰۰ ب.ظ]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan