تازه مى فهمم وقتى کیمیا مى گفت "مى خوام برم" واقعاً منظورش چى بود.
از جو خونه فرارى ام
خواهرى که یک سال پیش کلاً یه آدم دیگه بود و الان یه آدم دیگه؛ و من هیچکدوم این ورژنا رو دوست ندارم. بیشتر از یه حد مشخصى باهاش وقت بگذرونم کاملاً از تحملم خارج مى شه رفتاراى حق به جانبانه و "من راه درستو مى رم بقیه بى حیا و خرابن" ـش. یعنى هنوز به این جهان بینى نرسیده که آدمها ممکنه عقایدشون با هم تفاوت داشته باشه؟!
و بعد از اون، مامانى که رو تک تک حالتایى که صورتم به خودش میگیره حساس شده و همش میگه چرا نمى خندى؟ چرا اخم کردى؟ و من حتا فکرشم نمى کنم که بخوام دلایل رو بشکافم براش. از حوصله م خارجه. و با وجود اینکه بى لیاقتى محضه ولى بعضى وقتا عصبیم مى کنه این کارش. در حقیقت سعى مى کنم خونه نباشم که منو این ریختى نبینه و بیشتر غصه نخوره.
از مدرسه هم فرارى ام؛ از اینکه آدما رو ببینم و حس غریبگى کنم با عده ى زیادى از کسایى که یه روزى نزدیکترین بودن بهم. اون تعداد انگشت شمارى هم که این حسو بهشون ندارم، یجورى براشون از زمین و زمان مى باره که حالمو بدتر مى کنه.
نتیجه ش چى مى شه؟ تلگراممو پاک مى کنم که بهونه داشته باشم براى حرف نزدن با آدما. به کتابخونه پناه مى برم. به درس خوندن؛ به کتابها و مثل همیشه، به گوش دادنِ قصه ى زندگى دیگران.