اونی که بود؛ همونکه گفته بودم حس میکنم خیلی میفهممش و میفهمدم و خیلی شبیهمه و شبیه هم ترانه میخواندیم و اینا!
اومد یه حرفی زد؛
بهش گفتم که حالم خوب نیست؛
بدون کوچکترین ری اکشنی! بحثو عوض کرد و پنج دیقه بعدشم رفت بخوابه چون خسته بود:))
انقدر احساس حماقت میکنم از اینکه حرفای ته دلمو پیشش زدهم:)
اومد یه حرفی زد؛
بهش گفتم که حالم خوب نیست؛
بدون کوچکترین ری اکشنی! بحثو عوض کرد و پنج دیقه بعدشم رفت بخوابه چون خسته بود:))
انقدر احساس حماقت میکنم از اینکه حرفای ته دلمو پیشش زدهم:)
انقدر احساس حماقت میکنم:) که تا حالا نکردهبودم:)
از دست خودم عصبانیم که انقدر زود به آدما اعتماد میکنم. مهم نیست محتوای حرفام بهش چی بودن ها؛ واقعاً شاید چیزای مهمی نباشن واسه بقیه آدم ها. ولی موضوع اینه که دردای من بودن. حرفایی بودن که به هر کسی نمیزنمشون. و باهاشون جوری برخورد کرد که دلم به این زودی صاف نمیشه باهاش.:]
+ هورا. بلاخره تونستم با لپ تاپ وارد اینجا بشم. عجیبه که دستام تا به کیبُرد واقعی میرسن شروع میکنن به نوشتنِ مغزم. خوشحالم که کلمه هام برگشتن. :)
[جمعه, ۷ دی ۱۳۹۷، ۱۲:۳۶ ق.ظ]