رو شنهای سرد دراز کشیدهم. هیچکس اینجا نیست. فقط منم و یه سکوت مطلق. چشمامو با ترس باز میکنم. اینجا دیگه کجاست؟؟
یه نفس عمیق میکشم. منظره بالای سرم... واقعا زیباست... یه دریای روشن از نقطه های چشمک زن و ریز: ستاره ها!
انقدر نزدیک به نظر میرسن که یکی از دستامو بلند میکنم تا لمسشون کنم. یکیشونو میبینم که داره بدجورى بهم چشمک میزنه. دستمو بالاتر میبرم تا بگیرمش. حالا واقعا داره بهم میخنده! یهو یادم میافته که امکان نداره بتونم بگیرمش. لبخند ستاره حالا مثل پوزخند میمونه برام. یاد شازده کوچولو میافتم که صداى خندش از لابلاى ستاره ها به گوش خلبانِ بیچاره میرسید، بعدشم یاد خودمون افتادم... این خودتى نه؟
به جز تو کس دیگه یی نمیتونه باشه...! فقط تویی که میتونی منو با یه دنیا تنهایی وسط این ناکجا آباد رها کنی و از اون بالا بهم پوزخند بزنی. فقط تویی که بود و نبود من اصلاً برات مهم نیست! فقط تویی که انقدر دوری، که دستاى من به گردتم نمیرسه!
لطفا برگرد! میشه...؟