#39 - کاش میفهمیدى... [مجبور نیستین بخونین :)]

آهاى بابا! تو که این چیزا رو نمیفهمى!! تو هیچوقت به هیچکدوممون به اندازه کافى نزدیک نبودى، هیچوقت اونطورى که باید از نظر عاطفى ساپورتمون نکردى...

هیچوقت نفهمیدى من کِى نوجوون شدم، کى بزرگ شدم؛ کِى هیفده سالم شد...

البته حقم دارى؛ تو یه بار تمام وجودتو گذاشتى واسه الهام؛ و بعد دیدى که نتیجه چى شد...

اما اگه ما دو تا هم به اندازه الهام "احمق" بودیم اونوقت یه بلایى بدتر از الهام سرمون میومد! اگه خدا حواسش بهمون نبود الان باید از تو خیابونا جمعمون میکردن!! تو فقط شانس آوردى که من یه سرى چیزاى حیاتى اى که تو به عنوان پدر باید یادم میدادى رو تو مدرسه یاد گرفتم و خیلى جاى خالى یاد گرفتن از تو اذیتم نکرد...!

میدونى چیه بابا؟؟ فقط آرزو میکنم خدا همونطورى که مواظب من بود، مواظب امینم باشه... که به راهاى بد کشیده نشه...

وگرنه تو که عین خیالت نیست!! تو که اصلاً از بچه هات خبر ندارى! تو که اصلاً این موضوعو متوجه نیستى که پسر این سنى یکم حساسه... یکم باید باهاش حرف زد و بهش فهموند که یه سرى خط قرمزا واسه خودش تعریف کنه...!

تنها چیزى که نگرانشى اینه که از لحاظ مالى ساپورتمون کنى؛ دستتم درد نکنه، ولى کاش اینو میفهمیدى که بابا بودن نیازمند چیزى بیشتر از پول دراوردن و خرج کردنش واسه بچه هاته!!

نگران افکارتم بابا... نگران پسرتم؛ نگران اینم که اونم بشه یکى بدتر از الهام... که اگه خدا مواظب من نبود قطعن منم میشدم یکى مث اون...

نگران همتونم...


پ. ن.: این پستو رمز دار کرده بودم مبادا آشنایى اینجا رو بخونه؛ اما دیگه برام مهم نیس... :)

[جمعه, ۱۴ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۴۱ ق.ظ]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan