#87 - The ones that love us never really leave us...

هرى رو درک میکنم. چسبیدنش به تموم وسایلایى که از پدر و مادرش، سیریوس و دامبلدور به جا موندن، و اشتیاقش رو به شنیدن خاطرات جدید درباره شون.
آدم وقتى عزیزشو از دست میده، فقط دنبال یه راهه که حس کنه اون هنوز زنده ست-حتى به اندازه یه خاطره که خیلى سریع از ذهنش رد بشه...
درست مثل گول زدن خودت میمونه، اینکه بگى هِى! اون هنوز کامل از پیشم نرفته... هنوز یه تیکه از وجودش اینجاست؛ یه تیکه از آیینه ایکه اون روز بهم داد! اون یه روزى با دستاى خودش اینو لمس کرده..! و بعد یهو عقل سلیم مث یه سیلى میخوره تو صورتت که فکرات مربوط به گذشته ن و اتفاقات جدیدى افتاده، و باور کنى یا نکنى اون دیگه نیست!
و جدى میگم؛ این احساس آدمو از درون میکُشه! حقیقت تلخ مث موریانه از درون میجودت، و زیر لبش زمزمه میکنه،، کور خوندى... من هنوز از فکر و خیالاى تو قویترم...

پ. ن.: از نتایج فکر و خیالهاى بعد از یه دور دیگه دیدن با دقت تر هرى پاتر...
[جمعه, ۴ فروردين ۱۳۹۶، ۰۴:۱۴ ب.ظ]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan