نذار گلاى گلدونت بمیرن... اگه این آخرین میراث باغه...=)

سادست. با ساده ترین چیزاى ممکن خوشحال میشه و با ساده ترین چیزاى ممکن هم ناراحت. امیدوارم که با این کارِ ساده حالش بهتر شده باشه.=)💙


- عنوان، یه بخش از آهنگ میراث از آلبوم آخر سیاوش قمیشیه. نشنیدینش؟ واقعن که.

[شنبه، ۵ اسفند ۱۳۹۶، ۲۰:۲۳]

#95 - some infinities are bigger than anything you could imagine.💙

دارى با یه آرامش خاصى فیلم میبینى؛ یهو میاد بالا سرت... موهاتو بهم میریزه میگه آیلار... به فلانى و فلانى و فلانى و فلانى و ... [صد نفرو نام میبره:))] ...و مامانِ فلانى که مشهد بود و باباى فلانى که فلان جا بود گفتم برات دعا کنن. خودمم واست کلیییى دعا کردم امین و الهام هم همینطور. حالا چى شد، خوب دادى؟
و تو چطور میتونى این آدمو بغل نکنى و بهش نگى آره..؟
[پنجشنبه، ۳۱ فروردين ۱۳۹۶، ۲۳:۲۳]

#64 - برایت همبازی پیدا کردم هیولا! :)

امروز :)
یکی از بهترین روزهای عمرم :)
با مامان جان دوتایی رفتیم بیرون، تصمیم گرفته بودیم چند ساعتی همه ی دغدغه هایمان را از ذهنمان دور کنیم :) اولش نمیدانستیم چه کار کنیم؛ من دلم برای فیلم دیدن در سینما به شدت تنگ شده بود... اما سینما هیچ چیز به درد بخوری نداشت! یعنی درباره هیچکدام از فیلمها، از زبان دوستان هم سلیقه در فیلم (!!) اَم چیزی نشنیده بودم که بخواهم هیچکدامشان را ببینم. همینطوری سر در گم وایساده بودیم دم در سینما که یکهو یک عنوان توجهم را جلب کرد :))))
"سلام بمبئی" !! :D
با آرنج به مادر زدم و با نیش باز و خنده، نشانش دادم. خیلی جدی گفت: «میخای بریم ببینیم؟»
هیچ اطلاعاتی درباره فیلمهای دیگر روی پرده نداشتم، ولی این یه قلم را مطمئن بودم فیلم چرتی است. اما نازلی اینا که با هم دیگر بعد مدرسه رفته بودن و دیده بودنش، میگفتند از شدت بی مزگی و چِرتیش، کلی خندیده اند!! خوب من هم در آن لحظه به تنها چیزی که نیاز داشتم یک خنده از ته دل بود! دست مامان را کشیدم و دوتایی رفتیم تو :دی
فیلم را هم که نیازی نیست بگویم، دقیقاً همانجوری بود که نازلی تعریف کرده بود. ولی بی شوخی، و جدا از تمام ضعف و ضُعوف (!) عی که فیلمنامه و کارگردانی و این هایش داشت، کلی خندیدیم. به تمام جاهایی از فیلم که دُوز هندی بودنش میرفت بالا، به رقصیدن های آن عده ی رقاص و "سلام بُمبئی" خواندن هایشان. واقعن فیلم جالبی بود :))) مخصوصن آن تیکه ی آخر فیلم که گلزار خیلی یهویی فهمید ده سال است که بابا شده و کاملن منطقی و بدون هیچ واکنش احساسی ای با موضوع برخورد کرد :دی

از فیلم و چیپس و ماست موسیر خوردنمان بگذریم؛ از سینما که بیرون آمدیم، دیدیم خیابان پر است از مغازه های مانتو و پالتو فروشی! یک گشت چند ساعته هم در مغازه ها زدیم و خوش گذشت، با اینکه شدیداً از پُرُو لباس بدم می آید! اما پس از این همه مدت، تفریح خوبی بود. البته چیز خاصی عایدمان نشد :|
و اما بهترین و کیوت ترین اتفاق!!
همینطوری که داشتیم از پیاده رو رد می شدیم، به یک بساطِ عروسک فروشی رسیدیم. یک نگاه کوتاه به عروسکهایش انداختم و آمدم رد شوم و بروم، که دیدم یک جفت چشم درشت سبز روشن از لابلای عروسکهای گُنده، بهم خیره شده! نمیدانم در نگاهش چه جاذبه ای (!) وجود داشت که متوقفم کرد و وادارم کرد خم شوم و آن را از میان هروار عروسکها بکشم بیرون. و وقتی بیرون کشیدمش... میتوانم حسم در آن لحظه را، به حس لوسیا کلارک تشبیه کنم، وقتی از جعبه کادویی که ویل برایش خریده بود، آن جوراب شلواری زرد راه راه را بیرون کشید:



ذوق و شوق من در آن لحظه، دقیقن برابر است با ذوق و شوق لو در این عکس :) امیدوارم این فیلم را دیده باشید، اسمش Me Before You است و توی اینستاگرام هم خیلی غوغا به پا کرد، خلاصه اگر ندید همین الان بگذارید دانلود شود که نصف عمرتان بر فنا بوده و نمیدانستید :دی

داشتم عروسکه را میگفتم!! اسمش مُصَیّب است، یک میکروب نارنجی با موهای سیخ سیخ و زبان بیرون زده :) نگاهش کنید آخه!



مُصیب از نمایی دیگر:



بله دیگر... خلاصه مُصیب را خریدم و خوشحالی امروزم کامل شد :)
حُسن ختام برنامه (!!!) هم این بود که وقتی بر میگشتیم توی ماشین و میخواستیم راه بیفتیم به سمت خانه، چشم جفتمان در یک لحظه افتاد به کله پزی آن بغل خیابان! بعد دوتایی بهم نگاه کردیم و از ماشین پیاده شدیم به مقصد کله پزی. و چون خییییلی وقت بود نخورده بودیم، عین این ندید بدید ها یک دست کامل سفارش دادیم! کله پزی خیلی خفنی هم نبود، اما واقعاً چسبید! جالبیش هم این است که وقتی آب اول کله پاچه هه را خوردیم، جفتمان کامل سیر شده بودیم و نمیدانستیم با باقیش چیکار باید بکنیم :)) این بود که گفتیم کله پز محترم بقیه اش را بریزد توی ظرف و ببریمش خانه :)

دلتان نخواهد، این هم عکسش است! ببخشید، نشد خیلی لاکچری و اینا عکس بگیرم :دی


قسمتی از بدن مصیب عزیز را هم مشاهده میکنید که آمده بود کله پاچه بخورد :))))))

الان هم به عنوان پایان برنامه، میخواهم بنشینم اینترستلار را برای بار هفدهم ببینم، که دلم بد جور برایش تنگ شده... اما قبلش باید یک سر و سامانی به این قالب و این وبلاگ بدهم، و لیست دلخوشیهایم را هم بنویسم :)

+ این چالشِ رنگی توسط جولیک عزیز راه اندازی شده، شما هم توش شرکت کنید که هنوز یه روز وقت دارید :)
جولیک جان؛ همینجا ازت تشکر میکنم و از ته قلبم آرزو میکنم مادر جان بهارت اون بالا بالا ها خوشحال باشه و جاش خوب باشه. تولدتم مبارک. :)
+ روح همه مامانایی که پر کشیدن شاد... 💙
[سه شنبه، ۲۸ دی ۱۳۹۵، ۲۲:۴۶]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan