#64 - برایت همبازی پیدا کردم هیولا! :)

امروز :)
یکی از بهترین روزهای عمرم :)
با مامان جان دوتایی رفتیم بیرون، تصمیم گرفته بودیم چند ساعتی همه ی دغدغه هایمان را از ذهنمان دور کنیم :) اولش نمیدانستیم چه کار کنیم؛ من دلم برای فیلم دیدن در سینما به شدت تنگ شده بود... اما سینما هیچ چیز به درد بخوری نداشت! یعنی درباره هیچکدام از فیلمها، از زبان دوستان هم سلیقه در فیلم (!!) اَم چیزی نشنیده بودم که بخواهم هیچکدامشان را ببینم. همینطوری سر در گم وایساده بودیم دم در سینما که یکهو یک عنوان توجهم را جلب کرد :))))
"سلام بمبئی" !! :D
با آرنج به مادر زدم و با نیش باز و خنده، نشانش دادم. خیلی جدی گفت: «میخای بریم ببینیم؟»
هیچ اطلاعاتی درباره فیلمهای دیگر روی پرده نداشتم، ولی این یه قلم را مطمئن بودم فیلم چرتی است. اما نازلی اینا که با هم دیگر بعد مدرسه رفته بودن و دیده بودنش، میگفتند از شدت بی مزگی و چِرتیش، کلی خندیده اند!! خوب من هم در آن لحظه به تنها چیزی که نیاز داشتم یک خنده از ته دل بود! دست مامان را کشیدم و دوتایی رفتیم تو :دی
فیلم را هم که نیازی نیست بگویم، دقیقاً همانجوری بود که نازلی تعریف کرده بود. ولی بی شوخی، و جدا از تمام ضعف و ضُعوف (!) عی که فیلمنامه و کارگردانی و این هایش داشت، کلی خندیدیم. به تمام جاهایی از فیلم که دُوز هندی بودنش میرفت بالا، به رقصیدن های آن عده ی رقاص و "سلام بُمبئی" خواندن هایشان. واقعن فیلم جالبی بود :))) مخصوصن آن تیکه ی آخر فیلم که گلزار خیلی یهویی فهمید ده سال است که بابا شده و کاملن منطقی و بدون هیچ واکنش احساسی ای با موضوع برخورد کرد :دی

از فیلم و چیپس و ماست موسیر خوردنمان بگذریم؛ از سینما که بیرون آمدیم، دیدیم خیابان پر است از مغازه های مانتو و پالتو فروشی! یک گشت چند ساعته هم در مغازه ها زدیم و خوش گذشت، با اینکه شدیداً از پُرُو لباس بدم می آید! اما پس از این همه مدت، تفریح خوبی بود. البته چیز خاصی عایدمان نشد :|
و اما بهترین و کیوت ترین اتفاق!!
همینطوری که داشتیم از پیاده رو رد می شدیم، به یک بساطِ عروسک فروشی رسیدیم. یک نگاه کوتاه به عروسکهایش انداختم و آمدم رد شوم و بروم، که دیدم یک جفت چشم درشت سبز روشن از لابلای عروسکهای گُنده، بهم خیره شده! نمیدانم در نگاهش چه جاذبه ای (!) وجود داشت که متوقفم کرد و وادارم کرد خم شوم و آن را از میان هروار عروسکها بکشم بیرون. و وقتی بیرون کشیدمش... میتوانم حسم در آن لحظه را، به حس لوسیا کلارک تشبیه کنم، وقتی از جعبه کادویی که ویل برایش خریده بود، آن جوراب شلواری زرد راه راه را بیرون کشید:



ذوق و شوق من در آن لحظه، دقیقن برابر است با ذوق و شوق لو در این عکس :) امیدوارم این فیلم را دیده باشید، اسمش Me Before You است و توی اینستاگرام هم خیلی غوغا به پا کرد، خلاصه اگر ندید همین الان بگذارید دانلود شود که نصف عمرتان بر فنا بوده و نمیدانستید :دی

داشتم عروسکه را میگفتم!! اسمش مُصَیّب است، یک میکروب نارنجی با موهای سیخ سیخ و زبان بیرون زده :) نگاهش کنید آخه!



مُصیب از نمایی دیگر:



بله دیگر... خلاصه مُصیب را خریدم و خوشحالی امروزم کامل شد :)
حُسن ختام برنامه (!!!) هم این بود که وقتی بر میگشتیم توی ماشین و میخواستیم راه بیفتیم به سمت خانه، چشم جفتمان در یک لحظه افتاد به کله پزی آن بغل خیابان! بعد دوتایی بهم نگاه کردیم و از ماشین پیاده شدیم به مقصد کله پزی. و چون خییییلی وقت بود نخورده بودیم، عین این ندید بدید ها یک دست کامل سفارش دادیم! کله پزی خیلی خفنی هم نبود، اما واقعاً چسبید! جالبیش هم این است که وقتی آب اول کله پاچه هه را خوردیم، جفتمان کامل سیر شده بودیم و نمیدانستیم با باقیش چیکار باید بکنیم :)) این بود که گفتیم کله پز محترم بقیه اش را بریزد توی ظرف و ببریمش خانه :)

دلتان نخواهد، این هم عکسش است! ببخشید، نشد خیلی لاکچری و اینا عکس بگیرم :دی


قسمتی از بدن مصیب عزیز را هم مشاهده میکنید که آمده بود کله پاچه بخورد :))))))

الان هم به عنوان پایان برنامه، میخواهم بنشینم اینترستلار را برای بار هفدهم ببینم، که دلم بد جور برایش تنگ شده... اما قبلش باید یک سر و سامانی به این قالب و این وبلاگ بدهم، و لیست دلخوشیهایم را هم بنویسم :)

+ این چالشِ رنگی توسط جولیک عزیز راه اندازی شده، شما هم توش شرکت کنید که هنوز یه روز وقت دارید :)
جولیک جان؛ همینجا ازت تشکر میکنم و از ته قلبم آرزو میکنم مادر جان بهارت اون بالا بالا ها خوشحال باشه و جاش خوب باشه. تولدتم مبارک. :)
+ روح همه مامانایی که پر کشیدن شاد... 💙
[سه شنبه، ۲۸ دی ۱۳۹۵، ۲۲:۴۶]

#58 - خوبه حالِ من

اِهِم اِهِم

هیولا، باید اعتراف کنم دیشب موقع خواب، دوباره یه سیل عظیمی از دغدغه های ذهنیم که بیشترشون یه سری ناراحتیا از خودم بود رو ریختم رو نُت گوشیم که شاید بعدن اینجا پُستشون کنم. ولی امروز انقدر خوب بود؛ انقدددر خوب بود و بهم چسبید که دلم نمیاد الان اونا رو بریزم اینجا و دوباره بشون فک کنم و شاید دوباره حالم بد شه.

احتمالن در جریانی که این هفته چقد حالم گرفته بود. ینی چنتا اتفاق بد با هم افتادن (البته تعدادشون اونقدرا زیاد نبود؛ ولی بد اتفاقایی بودن. بــــَد!) و اینطوری بود که کلن یه چیز بدی کل وجودمو گرفته بود. به همه چی یه جور بدی نیگا میکردم... ازون حالایی که همتون تا حالا بهش دچار شدین حتمن.

ولی امروز پرِ حال خوب بودش برام. با اینکه اتفاق خیلی بزرگی عم نیفتاد که بگم دلیلش این باشه. حالِ دلم همینجوری خوب بود.

دیدین آدم خودش که خوبه بقیه رم خوب میکنه؟ الان دقیقن اونطوری ام. و  ازونجایی که من هر وقت حالم خوب باشه میشینم واسه خودم تحلیلات فلسفی از جهان اطرافم ارائه میدم، بدین وسیله نتایج تفکرات و تعقلات امروزم را خدمت همگان ارائه مینمایم:

اول از همه. شاید به نظر شما این موضوع واقن بدیهی باشه. به صورت تئوری، برا منم بدیهی بود اما وقتی اومدم در عمل باهاش مواجه شدم، اولش راستش قبول کردن این حقیقت خیلی برام سخت بود. قبول کردن چی؟ اینکه «قرار نیست فقط با کسایی که مث خودت فک میکنن بهت خوش بگذره.»

به عبارت دیگر، شما میتونی از لحاظ فکری، قطب مخالف یه آدم باشی، اما باهاش سخت بهت خوش بگذره. (البته دوتایی تنها اگه باشیم اونقدر بم خوش نمیگذره. ولی کلن چرا.)

من امسال مدرسه مو عوض کردم، و از دوستام جدا شدم و از پارسال به این فک میکردم که نکنه دوستای جدیدی که میان سر راهم روم تاثیر بد بذارن؟ بلخره دوسته دیگه...

ولی الان نمیگم کاملن، ولی با تقریب خوبی میشه گفت که دارم انرژی خوباشونو میگیرم و انرژی بداشونو ول میکنم که ازم رد شن و برن. خیلی وقتا شده که این دوستای جدیدم فقطط انرژی منفی ریختن وسط! اما من تازه کم کم دارم موفق میشم انرژی منفیاشونو ازشون نگیرم. واسه همین چن وقته که خیلی بیشتر داره باهاشون بهم خوش میگذره.

حالا ازونا که بگذریم (احساس میکنم این چن وقت خیییییییییییلی درموردشون حرف زدم و فک کنم خسته شده باشی)

یا مثلن دیشب داشتم به این فک میکردم که جو خونمون چقد خوبه و چقد دوسش دارم. شلوغیشو دوست دارم، کوچیک بودن خونه مون و کم بودن جا رو دوست دارم، با تمام مشکلاتش دوست دارم جوی که تو خونه مون هست. خودت که در جریانی  اوضاع خونه مون یه وقتایی چقد قاراشمیش میشه. ولی... دیشب که من و الهام نشسته بودیم تو اتاق و بخاری برقی روشن کرده بودیم و دور خودمون پتو پیچیده بودیم از سرما، و مامان داشت به طرز پر سر و صدایی دنبال یکی از کتابای امین، کل خونه رو زیر و رو میکرد و خود امین ام داشت بلند بلند اون طرف درس میخوند و تلویزیون عم روشن بود که بابا داشت فیلم میدید، به این فک کردم که خوبه. من همین خونه رو دوست دارم. من این جوِّ گاهن متشنج و معمولن-و تقریبن!! مهربون و صمیمی رو ترجیح میدم به یه پنت هاوس شونصد متری تو خفن ترین و های کلاس ترین نقطه تهران، که توش هرکی واسه خودش خلوت خودشو داشته باشه و کاری به کار هم نداشته باشن. من آدمی ام که روابط اجتماعیم خیلی خوب نیست. آدم گوشه گیری هستم و از این موضوع عم اصلا بدم نمیاد. واقن دوست دارم سکوتو آرامش و خلوتی رو. ولی یه کنج خلوت کوچیک داشتن تو این خونواده روترجیح میدم به داشتن یه فضای بزرگ. دوست دارم جا برای خیالبافی تو ذهنم داشته باشم. خیالبافی کردن یکی از بزرگترین آرامشای دنیاست. و واقن اونایی که از لحاظ مادی همه چی دارن و همه چیشون اوکیه، از این لذت محرومن. طفلکیا.

اصن خوبه خونمون. جاش عم خیلی خوبه. مرکز شهر، بغل انقلاب، آدم هروقت دلش تنگ شد میتونه بزنه به انقلاب و حالش خوب شه. من به شخصه اون هیاهو و شلوغی مردم تو انقلابو که میبینم حال خوب کنه برام. لذت داره برام. دوست دارم ساعتها برم بشینم تماشاشون کنم دانشجوهایی رو که سعی میکنن کتابای مورد نیازشونو پیدا کنن. عاشق کتابایی که کتابفروشیا رو میگردن و آخرش با یه پاکت پر کتاب میرن میشینن تو یه کافه دنج، یه چیزی میخورن و کتابشونو میخونن. یا اون دستفروشایی که اونجا هستن و سعی دارن وسایلاشونو بفروشن. تو انقلاب هر قشری از جامعه که فکرشو بکنی هست. همه جور آدمی رو میبینی. از توجه کردن به این تنوع آدما لذت میبرم... و قطعن یکی از جاهای مورد علاقم همونجاست، میون شلوغیای میدون انقلاب، روبروی دانشگاه...


اینم سومیش، و شاید مهمترینش.

تصمیم گرفتم ازین به بعد مهربون تر باشم با همه. بهشون آرامش بدم. حال خوب بدم. با تیکه انداختن حالشونو بد نکنم. اگه اونا حالشون بده و دست خودشون نیست و بهم تیکه میندازن یا هرچی، سریع جوش نیارم و نرم که جوابشونو بدم. نه. مسابقه دو که نیست. قراره حس خوب به همدیگه بدیم که بعدن به خودمون برگرده. اصن قرار نیستش بفهمیم که کی دندون شکن تر جواب اطرافیانشو میده و خفن تر تیکه میندازه!!

میدونی هیولا... این عقایدو قبلنم داشتم. عقاید کلیشه ای ای هم هستن. اما الان یه جورایی دارم عقایدمو امتحانشون میکنم. و تو موقعیتی قرار گرفته م که دارم بهشون عمل میکنم. و این خیلی حس خوبی به آدم میده... :)

نمیدونم چیکار کرده م که الان داره انرژیش بم برمیگرده. اما... دو هفتس "حال" خوبی دارم. حال خوب منظورم این نیس که غم و غصه نداشته باشم؛ مشکل هست زیادشم هست ولی حس میکنم هیچی نمیتونه این حال خوب ته دلمو خراب کنه. مث اون جمله ی  اون حکیمه که اسمش یادم نمیاد شدم که میگه، [و به هر نیک و بد، زود شادان و زود اندوهگین مشو، که این فعل کودکان باشد...]، تازگیا یه حسی ته دلم جوونه زده که هر بدی و خوبی ای که برام پیش میاد اون قدری که قبلن از درون تحت تاثیرش قرار میگرفتم و درگیرش میشدم، الان نمیشم. نمیدونم قصه چیه و چرا انقد یهو عوض شدم و چرا بدون تلاش اونقد زیاد، این ویژگی خوب رو پیدا کردم...


ولی... ته تهش که فک میکنم... حس میکنم دارم کم کم بزرگ میشم هیولا... :)


چقد حرف داشتم :)) چقد حال خوب دارم هنوزم. خدا جونم شکرت. شکرت. شکرت.

[چهارشنبه، ۸ دی ۱۳۹۵، ۲۰:۱۴]

#31 - دلم میسوزه براى کسایى که هیچوقت نتونستن اونطورى که باید، این حسو تجربه کنن...

جایزه بزرگترین و لذت بخش ترین حس دنیا تعلق میگیرد به:
هنوز بابا و مامان داشتن... 
حتى اگه الان که دارم اینو مینیویسم خواب باشن! :)
[يكشنبه، ۲۵ مهر ۱۳۹۵، ۱۹:۵۳]

#16

یکی از ارزشمند ترین هدیه هایی که خدا امروز بهم داد این بود که دو نفر از خوبا، (مامانم و عمه‌) وقتی حواسم نبود با عشق خالص بهم خیره شدن و بهم گفتن "آیلار، چقدر دوستت دارم...!"

دلخوشی یعنی همین :)
[چهارشنبه، ۳۱ شهریور ۱۳۹۵، ۲۲:۴۴]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan