#97 - آخه چرا انقد دیییر کشفت کردم *___*

تا حالا شده وقتى هیچى از اسپانیایى بلد نیستید یه آهنگ اسپانیایى رو تقریبن حفظ باشید؟

این لنتى رو میگم *___*
انریکه *___*
[يكشنبه، ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۲۱:۳۳]

#91 - (:...Never let the fear of striking out, keep you from playing the game

این غیر قابل باوره که هر وقت حالم گرفته ست و میزان فکر کردنم تو روز به "همه چیز" خیلی زیادتر  از حد معمول میشه، A Cindrella Story حالمو خوب میکنه. :)





پ. ن. اضطراری: فونت فارسی و انگلیسی مناسب برای قالب وبلاگ معرفی کنید! همه فونتام گم شدهههه
[سه شنبه، ۲۲ فروردين ۱۳۹۶، ۱۷:۰۴]

#64 - برایت همبازی پیدا کردم هیولا! :)

امروز :)
یکی از بهترین روزهای عمرم :)
با مامان جان دوتایی رفتیم بیرون، تصمیم گرفته بودیم چند ساعتی همه ی دغدغه هایمان را از ذهنمان دور کنیم :) اولش نمیدانستیم چه کار کنیم؛ من دلم برای فیلم دیدن در سینما به شدت تنگ شده بود... اما سینما هیچ چیز به درد بخوری نداشت! یعنی درباره هیچکدام از فیلمها، از زبان دوستان هم سلیقه در فیلم (!!) اَم چیزی نشنیده بودم که بخواهم هیچکدامشان را ببینم. همینطوری سر در گم وایساده بودیم دم در سینما که یکهو یک عنوان توجهم را جلب کرد :))))
"سلام بمبئی" !! :D
با آرنج به مادر زدم و با نیش باز و خنده، نشانش دادم. خیلی جدی گفت: «میخای بریم ببینیم؟»
هیچ اطلاعاتی درباره فیلمهای دیگر روی پرده نداشتم، ولی این یه قلم را مطمئن بودم فیلم چرتی است. اما نازلی اینا که با هم دیگر بعد مدرسه رفته بودن و دیده بودنش، میگفتند از شدت بی مزگی و چِرتیش، کلی خندیده اند!! خوب من هم در آن لحظه به تنها چیزی که نیاز داشتم یک خنده از ته دل بود! دست مامان را کشیدم و دوتایی رفتیم تو :دی
فیلم را هم که نیازی نیست بگویم، دقیقاً همانجوری بود که نازلی تعریف کرده بود. ولی بی شوخی، و جدا از تمام ضعف و ضُعوف (!) عی که فیلمنامه و کارگردانی و این هایش داشت، کلی خندیدیم. به تمام جاهایی از فیلم که دُوز هندی بودنش میرفت بالا، به رقصیدن های آن عده ی رقاص و "سلام بُمبئی" خواندن هایشان. واقعن فیلم جالبی بود :))) مخصوصن آن تیکه ی آخر فیلم که گلزار خیلی یهویی فهمید ده سال است که بابا شده و کاملن منطقی و بدون هیچ واکنش احساسی ای با موضوع برخورد کرد :دی

از فیلم و چیپس و ماست موسیر خوردنمان بگذریم؛ از سینما که بیرون آمدیم، دیدیم خیابان پر است از مغازه های مانتو و پالتو فروشی! یک گشت چند ساعته هم در مغازه ها زدیم و خوش گذشت، با اینکه شدیداً از پُرُو لباس بدم می آید! اما پس از این همه مدت، تفریح خوبی بود. البته چیز خاصی عایدمان نشد :|
و اما بهترین و کیوت ترین اتفاق!!
همینطوری که داشتیم از پیاده رو رد می شدیم، به یک بساطِ عروسک فروشی رسیدیم. یک نگاه کوتاه به عروسکهایش انداختم و آمدم رد شوم و بروم، که دیدم یک جفت چشم درشت سبز روشن از لابلای عروسکهای گُنده، بهم خیره شده! نمیدانم در نگاهش چه جاذبه ای (!) وجود داشت که متوقفم کرد و وادارم کرد خم شوم و آن را از میان هروار عروسکها بکشم بیرون. و وقتی بیرون کشیدمش... میتوانم حسم در آن لحظه را، به حس لوسیا کلارک تشبیه کنم، وقتی از جعبه کادویی که ویل برایش خریده بود، آن جوراب شلواری زرد راه راه را بیرون کشید:



ذوق و شوق من در آن لحظه، دقیقن برابر است با ذوق و شوق لو در این عکس :) امیدوارم این فیلم را دیده باشید، اسمش Me Before You است و توی اینستاگرام هم خیلی غوغا به پا کرد، خلاصه اگر ندید همین الان بگذارید دانلود شود که نصف عمرتان بر فنا بوده و نمیدانستید :دی

داشتم عروسکه را میگفتم!! اسمش مُصَیّب است، یک میکروب نارنجی با موهای سیخ سیخ و زبان بیرون زده :) نگاهش کنید آخه!



مُصیب از نمایی دیگر:



بله دیگر... خلاصه مُصیب را خریدم و خوشحالی امروزم کامل شد :)
حُسن ختام برنامه (!!!) هم این بود که وقتی بر میگشتیم توی ماشین و میخواستیم راه بیفتیم به سمت خانه، چشم جفتمان در یک لحظه افتاد به کله پزی آن بغل خیابان! بعد دوتایی بهم نگاه کردیم و از ماشین پیاده شدیم به مقصد کله پزی. و چون خییییلی وقت بود نخورده بودیم، عین این ندید بدید ها یک دست کامل سفارش دادیم! کله پزی خیلی خفنی هم نبود، اما واقعاً چسبید! جالبیش هم این است که وقتی آب اول کله پاچه هه را خوردیم، جفتمان کامل سیر شده بودیم و نمیدانستیم با باقیش چیکار باید بکنیم :)) این بود که گفتیم کله پز محترم بقیه اش را بریزد توی ظرف و ببریمش خانه :)

دلتان نخواهد، این هم عکسش است! ببخشید، نشد خیلی لاکچری و اینا عکس بگیرم :دی


قسمتی از بدن مصیب عزیز را هم مشاهده میکنید که آمده بود کله پاچه بخورد :))))))

الان هم به عنوان پایان برنامه، میخواهم بنشینم اینترستلار را برای بار هفدهم ببینم، که دلم بد جور برایش تنگ شده... اما قبلش باید یک سر و سامانی به این قالب و این وبلاگ بدهم، و لیست دلخوشیهایم را هم بنویسم :)

+ این چالشِ رنگی توسط جولیک عزیز راه اندازی شده، شما هم توش شرکت کنید که هنوز یه روز وقت دارید :)
جولیک جان؛ همینجا ازت تشکر میکنم و از ته قلبم آرزو میکنم مادر جان بهارت اون بالا بالا ها خوشحال باشه و جاش خوب باشه. تولدتم مبارک. :)
+ روح همه مامانایی که پر کشیدن شاد... 💙
[سه شنبه، ۲۸ دی ۱۳۹۵، ۲۲:۴۶]

#59 - چهرازى چه کردى با من...!

اینو بذارید تو گوشتون و باهاش بخونید متنشو...

+ چرا سرگردونی؟

– سرگردون؟ خیره شدم.

+ به چی؟

– خیره‌م. نگو هیچی.

+ باشه نمی‌گم. هنوز نگات نکرده؟

– می‌کنه. وایسا همین‌جا.

+ جمشید جانم، تو چرا این‌قد دیوونه‌ای؟ نمی‌کنه بابا.

– این بود هیچی نگفتن‌ات؟ می‌گم می‌کنه دیگه. باید صبر کنی.

+ صبر می‌کنیم خب. تا کی حالا؟

– معلوم نمی‌کنه؛ بعضیا زود، بعضیا یه‌عمر طول می‌دن تا نگات کنن. اما همه بالاخره نگا می‌کنن.

+ یعنی می‌گی یه‌عمر وایسیم این‌جا؟

– نه بابا، الاناس دیگه نگا کنه.

+ حالا گناه من چیه باید یه‌عمر وایسم؟

– گناه نیست، دوستمی. مال تو هم بود من وامیسّادم.

+ مال من که اصن یادم نیس کِی بود، کی بود.

– بعد به من می‌گی دیوونه.

+ حبیب حالا خودمونیم.

– خودمونیم، ولی در عین‌حال دلبرم هست. اونم بگو!

+ همون. این‌که گاهی نگات می‌کنه بالاخره. این‌جا معطل چی وایسادی؟

– نه. کی نگا می‌کنه؟

+ باو تو راهرو، سلام وُ احوال‌پرسی، وقت ناهاری، هواخوری، هفته‌ای یه‌بار یه نگاهی می‌کنه. خودم دیدم.

– آها اونا رُ می‌گی؟

+ آره، اونا.

– من اونا رُ نمی‌گم.

+ ینی تا کی باید وایسیم؟

– بهش گفتم می‌شه بنگری؟

گفت بفرما. گفتم از اونا که بقیه رُ می‌نگری نه، می‌شه دلبرانه بنگری؟ گفت برو بابا. رفت با یارو جدیدیه.

+ از کی این‌جا وایسادی؟

– صپّ زود.

+ حالا اومدیم وُ نکرد.

– می‌کنه. وایسم می‌کنه. امید داریم.

+ حالا که سخت داره یارو جدیدیه رُ می‌نگره.

– خب یه‌هو دیدی وسطش خواست این‌جا رُ بنگره، باس باشیم دیگه.

+ اگه بنگره هم باز از اوناست.

– اونا هم خوبه. اما شایدم خوبش کرد. دلبرانه‌ش کرد.

– واسه همینه سرگردونی؟

– می‌گم خیره شدم. نگو هیچی یه‌دیقه.

+ کی می‌ریم سرگردون؟

– حرف مفت نزن. حالم خوبه.

+ حالا اگه یه‌هو کرد چی؟ اگه دلبرانه نگریست چی؟ نقشه‌ت چیه؟

– یه‌دیقه این‌جا هفت‌آسمانُ می‌درم برمی‌گردم.

+ آخ آخ بعدش‌م دوباره وامیسّیم؟

– جمشید جدیدیه داره می‌ره. نیگا.

+ کجا می‌ره؟

– نمی‌دونم. دارن خدافظی می‌کنن.

+ خدافظی نیست دیوونه. بیا این‌ور یه‌دیقه، نمی‌خواد نگا کنی.

– ایناها بابا، دارن روبوسی می‌کنن.

+ بیا. بیا بیشین این‌جا.

– سیگار داری؟

+ یه‌کم استراحت کن، بعد دوباره برو.

– آره از صبح یه‌لنگه‌پا وایسادم.

+ گفتم بهت.

– بابا جمشید بالاخره نیگام می‌کنه.

+ کور بودی الان؟ ندیدی؟ باز هی نیگام می‌کنه، نیگام می‌کنه.

– چی رُ ندیدم؟

+ هیچی. می‌گم… آره به‌نظر منم بالاخره نیگا می‌کنه.

– پاشیم خب.

+ حالا اینُ بکشیم، بعد.

– آخ آخ جمشید، رفت.

+ کی رفت؟

– دلبر رفته بابا. نیست. دیدی گفتم.

+ چی گفتی؟

– گفتم که یه‌هو نگا می‌کنه، من نباشم فک می‌کنه از صبح نبودم.

+ حبیب بیا بشین، فکری نمی‌کنه.

– می‌کنه.

+ جون هردومون، اصن هیچ‌فکری نمی‌کنه.

– می‌کنه. سیگار داری؟

+ اگه می‌کرد، کرده بود تا الان.

– بابا بعضیا بیش‌تر طول می‌دن. تقصیر تو شد.

+ دیوونه‌ایا.

– بس که نمی‌نگره.

+ خب خسته شو.

– خسته‌شم که بشم عین تو؟ که یادت نمی‌آد.

+ آخه این‌طوری به چه‌دردی می‌خوره؟

– به این درد که یادمه؛ صبح که پا می‌شم، تا شب یادمه.

+ حالا که رفته، باز باید وایسیم؟

– تو برو من یه‌دیقه این‌جا چیز دارم.

+ سرگردونی؟

– سرگردون؟ خیره شدم به آفاق مغربی. تو چی می‌دونی...


دل‌مون تنگه. تو بیا. مگه نگفتی سر می‌زنی؟ تابستون کش می‌آد تا می‌تونه. خیلی تنگه. با این‌که حتا پاییزم نیست. من دیوونه‌م؛ درست! اما من نکردم. نفهمیدم چی شد به‌خدا. خیلی فکر می‌کنیم مگه ما چی‌کار کردیم که می‌گن دیوونه‌س. قیافه‌مون شبیه پدرزن ونگوک شده: دستان زیر چانه، با کلاه، نگاه غم‌آلود. بیا گل‌خونه کن، ایام سرده وسط این‌همه تابستون قلب‌الاسد. یادمون رفته دیگه اون های‌وُهوی و نعره‌ی مستانه‌مون. چند وقتیه دیگه کسی دندونامون رُ ندیده. قدیما بیش‌از این اندیشه‌ی عشاق می‌کردی. چند وقتیه خسیس شدی. یه‌هو شدی. رفتی دیگه سر نزدی. انگار یادت ما رُ رفته باشه. ما اما هنوزم از یادت کم نکردیم.نباش خسیس، تو بیا. من دیوونه‌م؛ درست. ولی مگه تواَم دیوونه نبودی؟ مگه همیشه سر نمی‌زدی؟ ما هنوزم خیال‌مون جمعه، آخه قرارمون همینه. می‌زنه بارونا عاقبت. نگرانی این‌همه نیم‌روز ِ تفته می‌گذره. امید داریم. گیریم ته دل‌مون گاهی یه‌ذره هول می‌کنیم: نکنه به‌عمرمون قد نده. هی می‌خوایم بگیم: بابا نکن هدر، تو بیا. آخرش که می‌آی، حتا روزی که ما دیگه نباشیم. خب حالا زودتر بیا. نگا، به‌خدا شاید دیگه هرگز چیزی نسرودیما. دیروقتیه نشستیم منتظر اومدن‌ات. بیم است کو یه‌هو دیگه برنخیزد از رخوت بدن. بیا او را صدا بزن. واسه ما زشته این‌همه لابه‌التماس. جلو دیوونه‌ها کلی پُز دادیم. گفتیم می‌آی. زمین نمی‌ندازی‌مون. دیروقتیه موندیم روو زمین. کجا پیدات کنیم؟ یه‌بارم تو بیا، بی‌که ما بگردیم. جان ما ممکنه درفزاید، اما از حسن شما کم نمی‌شه. باشه، بگو من دیوونه‌م. اصن کی خواست عادی باشه؟ هیچ‌وقت. حیفه آخه این‌همه دور. کی گفته دور؟ تنگه دل‌مون. تو بیا. چشم‌مون چند وقتیه به دره؛ اگه بدونی...!

[شنبه، ۱۱ دی ۱۳۹۵، ۱۴:۵۷]

#34 - چه زود گذشت و دوباره آبان شد...

میشه این آهنگو صد بار گوش داد و هر صد بار باهاش عاشقى کرد... [🔗]

[جمعه، ۷ آبان ۱۳۹۵، ۱۵:۵۱]

#30 - بزرگ نشو بچه! دیوونه ها همیشه عاقلترن...

هوای فردا دوده، آبیه، زرده، ساری و خردله، رنگین کمونه، نجاسته...

هوا پَسه بچه ، تا میتونی بخند، بزرگ نشو...

دوسِّت دارم.


"رادیو چهرازی - سخنی با بچه... [🔗]"

[جمعه، ۲۳ مهر ۱۳۹۵، ۱۹:۳۶]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan