#147 - فوبیای این روزا (نخونین بهتره)

یه حس عجیبى دارم.یه مخلوطى از همه حساى عجیب و بعضاً هضم نشدنى. ناخودآگاهم داره یه سال دیگه این موقع رو تصور میکنه. کلاً جدا از نتایج دوره، چیزى که مث یه آلارم بزرگ توو ذهنمه بوق میزنه و متوقف نمیشه، اینه که داره تموم میشه. زندگى المپیادى هم داره تموم میشه، مث بقیه دوراناى زندگى. و فقد اون چیزایى که از آدما یاد گرفتم برام میمونه. فقد اون حال خوبى که تو این بازه داشتم به عنوان یادگارى برام میمونه. اون رفاقتا؛ اون خنده ها؛ اون اشکا و اون لبخنداى بعدش:) خاطره هاى زیاااد؛ بعضیا بغض قاطیشون و بعضیا خنده دار ترین. 
میدونى هیولا، بعضى وقتا فک میکنم که آدما چجورى بدون المپیاد زنده ن؟ المپیاد بهترین اتفاقیه که میتونه تو بازه شونزده هیفده سالگى یه آدم براش بیفته. بدون شک بهترین... و واقن بعضى وقتا میمونم که چجورى قراره بعد المپیاد به زندگى ادامه بدم..! هم غصمه ازینکه داره میگذره؛ هم خوشحااالم از اینکه اتفاق افتاده و میفته. ازینکه با نود درصد این آدما آشنا شدم خوشحالم. خوشحال ترین. 
المپیاد بى رحمه و در عین حال، مهربون. بى رحمه چون تو هیچوقت نمیتونى با قاطعیت درباره نتیجه مادیش چیزى بگى. چون حتا وقتى شاخ ترین آدم دور و برت حاضره قسم بخوره طلا میشى، نتایج دوره میاد و تو میتونى طلا نشده باشى.! و اگه تو این دو سال و خورده اى المپیاد کار کردن، پیش فرضت این باشه که طلا میشیو جزو تیم ملى هستى؛ این موضوع میتونه تا حد خیلى زیادى بزنه تو ذوقت.
المپیاد مهربونه. چون چیزایى یاد آدم میده که هیچکس یاد آدم نمیده. المپیاد یادت میده زمان خیلى چیزا رو عوض میکنه. یادت میده به آدما بیشتر از حد اعتماد نکنى. به خودت ایمان داشته باشى اما بدونى خیلى جاها اونطورى که میخاى نمیشه. ولى این به این معنى نیست که اتفاق بهترى نخواهد افتاد. که همه چى نسبیه و هیج چیز مطلقی وجود نداره. 

پنج شنبه شب نتایج دوره اومد. ما استارکاپ بودیم؛ وسط اون قصر بهرام لعنتى با پله هاى یه متریش. اون جاى بى آنتن که توش حتا نمیشد زنگ بزنى. مهیار باهامون بود. نمیدونم چطورى دووم اورده بود. نتایج دوره رو داده بودن و نمیدونست طلا شده یا نه. و خیلى ریلکس داشت به ما یاد میداد چطورى با چشمىِ تلسکوپ میل ستاره ها رو اندازه بگیریم. اینکه شب تا صبح چه استرسى کشیدم رو هیچوقت نمیتونم در قالب کلمات بنویسمش. میخام درباره فکرام بعد از اعلام نتایج صحبت کنم.
ما چهار تا سال بالایى داریم. هر چهارتاشون تو دوره بودن. یکیشون بدیهى بود که طلا میشه. دو تا دیگشون هم کمتر بدیهى بود طلا میشن؛ اما واقعن در حد طلا بودن. اون یکى آخرى هم در حد طلا نبود ولى این چیزى از ارزش هاش و دوست داشتنى بودنش کم نمیکرد. 
صبح که شد؛ فقط یه نفر طلا شده بود. همونیکه بدیهى بود طلا یک میشه. دو نفرى که تموم شب دعا کرده بودم طلا شن نقره شده بودن. و من میدونستم که چقدر طلا حقشون بود.
همونجورى بهت زده و ناراحت؛ دراز کشیده بودم رو یکى از اون تپه هاى لعنتىِ رو پشت بوم قصر بهرام. تلسکوپمو هنوز جمع نکرده بودم. صبح شده بود؛ آفتاب داشت میزد بالا. من داشتم فکر میکردم که یعنى چى؟ مگه میشه به این راحتى؟ مگه میشه این همه تلاش کنیو تهش بخاطر اینکه بد امتحان دادى به حقت نرسى؟ اصن چه عدالتیه؟ چه معیاریه؟ تو دلم خالى شده بود. نمیدونستم میخام ادامه بدم یا نه. نور خورشید میزد تو چشمم. یه جمله اى هست نمیدونم شنیدیش یا نه. میگه که؛ هر اتفاقى هم افتاده باشه، خورشید فردا صبح مث همیشه طلوع میکنه. حتا اگه تو سوادت در حد طلا باشه و طلا نشى و مجبور شى کنکور بدى. اون لحظه واقعن المپیاد و مدالاش رو یجور دیگه نگاه کردم. دستاورد المپیاد، رنگ مدال نیست! چون رسالتش این نبوده که باعث شه هرسال ده نفر کنکور ندن! نه؛ هدف المپیاد یچیزى فراتر از ایناست... المپیاد اومده به خوش شانسایى مث من که مسیرشون طورى رقم خورده که این راهو انتخاب کردن بتونن عمیق تر فک کنن. ذهنشون باز تر شه. تلاش کرذنو یاد بگیرن؛ از آشنا شدن با آدما چیز یاد بگیرن؛ بلد بشن گلیم خودشونو از آب بکشن بیرون...
ب این فک کردم که سال دیگه همین موقع؛ ممکنه نتایج دوره اومده باشه و من طلا نشده باشم و جهانی رفتن منتفی شده باشه. سو وات؟ آدم تو زندگیش به یه هدف که وابسته نیست! هزار و یکی مسیر واسه انجام دادن هرکاری وجود داره... عین اون موقعا که واسه تیزهوشان میخوندم. دو سال زحمت کشیدم و قبول شدم؛ ولی بعد اینکه قبول شدم متوقف شدم؟ نه! حتی یه تابستون هم استراحت نکردم! رفتم راهنمایی و با چالش های بزرگتر روبرو شدم. ته راهنمایی میخاستن آزمون ورودی دبیرستان بگیرن؛ دوباره عین چی خوندم و قبول شدم؛ کمتر از دو ماه بعدش المپیادی شدم؛ هیچ هدفی زیاد طول نمیکشه. عمر هدفا کوتاهه؛ فقد تا وقتی بهشون برسی واست ارزش دارن. بعد مرحله دو هدف میشه طلا؛ اگه شد، بعد طلا میشه تیم یک شدن، بعدش میشه طلا جهانی؛ بعد میری دانشگاه و کلللن هدفات تغییر میکنن... اگه طلا نشدی میری سراغ کنکور، کنکور تموم شد میری سراغ دانشگاه، و و و... این چرخه ها تا زمانی که زنده ام ادامه داره! و هرچی جلوتر میرم هدف قبلیا و موفقیت قبلی ها کمرنگ تر میشن... راه من هیچوقت به ته نمیرسه! بعضی راها میانبرن ولی اگه میانبر بسته شد راهای دیگم هست! شاید طول بکشه ولی بازم میشه..!
هدف من از اول المپیاد این بود که جدی تلاش کردنو تو سن کم یاد بگیرم. و همین الانشم دارم به این هدفم میرسم! طلا و نقره یه سری معیارِ معمولاً نامعتبرن؛ که المپیادو تلخ میکنن. مهم چیزایین که با هیچ مدالی قابل تعویض نیستن؛ چیزای خفنی که یاد میگیرم؛ یا ذهنم که هرروز بازتر میشه... رسالت المپیاد ایناست. رنگ مدال واقن مهم نیست در مقایسه با اینا.
اون صبح همه ی اینا رو به خودم گفتم. تهش تصمیمم این شد که تلاش کنم. خیلی بیشتر از سال قبل. کل وجودمو بذارم واسه این کار. چون یه نقره ی خوشحال خیییلی بهتر از یه طلای ناراحته. که اون نقره ای که رسالت المپیاد رو فهمیده و کامل گرفتدش خیلی خیلی بهتر از اون طلاییه که فقد دستاورد مادی این راهو به دست اورده . کاش اینو بفهمم و با تموم وجودم درکش کنم.

پ.ن: اینا رو صبح استارکاپ واسه خودم نوشته بودم. گفتم بد نیست به هیولا هم بگمشون که یه وقت اگه یادم رفت یکی باشه یادم بندازه.:))
[چهارشنبه، ۱۹ مهر ۱۳۹۶، ۲۰:۲۷]

#133 - قسم به آن لحظه، که قسم میخورى پیروز شوى...!

+ پارسال این موقع فک میکردى الان کجا باید واساده باشى؟! چقد واسه رسیدن به اون نقطه یى که فک میکردى باید تا الان بهش برسى تلاش کردى؟ اصلاً چند درصد راهو تا اون نقطه رفتى؟؟ از خودت راضى اى؟
- نمیدونم؛ فقط میدونم که خیلى بیشتر از اینو میخواستم...
+ خب الان فک میکنى سال دیگه این موقع کجا وایسادى؟
- قطعاً همون جایى که تموم این مدت آرزوشو داشتم!
+ یه قول بده.
- چى؟
+ تموم سعیتُ بکن که سال دیگه ت حس امسال رُ نداشته باشى!

تو حق ندارى شکست بخورى

تو حق ندارى شکست بخورى

تو حق ندارى شکست بخورى

بخاطر همه اونایى که منتظرن این اتفاق بیفته که به روت نیشخند بزنن و بگن "دیدى گفتم؟"

بخاطر همه اون زحمتاى زیاااادى که تو زندگیت داره کشیده میشه

بخاطر فشارایى که بخاطر تو داره به خونوادت میاد

 بجنگ، بجنگ، بجنگ، انقد بجنگ که پیروزى روش نشه مال کسِ دیگه یى بشه..!

[چهارشنبه، ۱۱ مرداد ۱۳۹۶، ۲۰:۰۸]

#120 - حقیقتن 13 reasons why غمگین ترین داستانى بود که تا حالا خونده م...:(

از بین شخصیتاى کتابایى که خوندم، هانا بیکر غم انگیز ترین و غیر عادلانه ترین زندگى رو داشته. بدون هیچ پایان خوشى...

حقیقت اینه که ما آدما هممون بصورت پیش فرض نگاهمون در قبال هرچیزى از اطرافیانمون میشنویم به اون شخص عوض میشه. چه بخوایم و چه نخوایم، همیشه چیزى که درباره کسى میشنویم رومون تاثیر میذاره و این ممکنه باعث اتفاقاى خیلى وحشتناکى بشه... مث خودکشى همین دختر...

داستان زندگى هانا بیکر به من یاد داد دیگه حتا به چیزى که با چشم میبینم هم اعتماد نکنم. بهم یاد داد آدما رو از رو حرفایى که خودشون باهام میزنن بشناسم نه از رو حرفایى که بقیه راجبش میزنن. چون خیلى وقتا حقیقت اون چیزى نیست که میشنوین. کاش هیچوقت فراموش نکنم بدون اینکه خودم بفهمم، چه تاثیرات زیادى میتونم رو آدماى اطرافم بذارم... کاش تا الان ناخواسته باعث این موضوع نشده باشم...

[چهارشنبه، ۷ تیر ۱۳۹۶، ۰۳:۰۹]

#101 - مَه نوشت

تماشا کردن ماه برای من همیشه لذت دیگری داشته است. یک جورهایی از بچگی با ماه احساس هم دردی میکردم. آن برق نقره فامش را که در آسمان میدیدم همیشه دلم قرص میشده. آن وقتهایی که ماه تا نُه صبح هم پیداست و دیرتر غروب میکند هم بیشتر. چه میدانم، شاید تمام جذابیتش برایم، به دلیل اسمی باشد که رویم گذاشته اند. معنی اش می‌شود "هاله ی ماه". شاید، آن موقعها خودم را هاله ی ماه میدانسته ام.

چند وقتی است که ماه برایم از همیشه جذابتر شده. فکر که میکنم، میبینم ویژگی های مشترک من و ماه خیلی زیادند. مثلاً همه فکر میکنند ستاره های زیبا همیشه کنارشند، غافل این اینکه ستاره ها پارسِک ها دور ترند از ماه و ماه رسماً به جز زمین همدم دیگری ندارد و حتی از زمین هم دورتر از آنست که احساس تنهایی نکند..

یا میدانید که، همیشه یک روی ماه از روی زمین دیده میشود و هیچکس به جز چند نفری که تا به حال به ماه سفر کرده اند، آن روی دیگر -و چه بسا زشت تر- ـش را به چشم ندیده اند! (و چقدر اندک اند و تعدادشان به انگشت های یک دست هم نمیرسد آن عده در مورد من...)

ماه، همیشه تنهاست. تنها ترین است در واقع... هرچقد هم که نور بدهد، آخرش همه به چشم یک قمر کوچک نگاهـش میکنند و ساده از کنارش میگذرند و به اجرام "مهم تر" آسمان میپردازند. این ویژگی، همیشه مرا آزار داده. ماه را نمیدانم...


چند وقتی میشود که آسمانِ این حوالی، ابری ست. آنقدر ابری که ماه کامل با تمام نورش، به سختی از پشت ابرها پیداست. آسمان این روزها عجیب تاریک است، عجیب سیاه. به آسمان که نگاه میکنم و ماه را پیدا نمیکنم که با آن نور گرم نقره ای رنگش بتابد، هراس غریبی به جانم می‌افتد. انگار توی این روزهای تاریک زندگی، دیگر تنها چشمه ی امیدم هم خاموش شده. زل میزنم به آن نقطه که ماه باید آنجا میبود و ابرهای سیاه جلویش را گرفته اند. آه میکشم و فکر میکنم، شاید واقعاً دیگر هیچ امیدی نیست... تا بحال نشده بوده که ماه دست رد به سینه ام بزند..!

معجزه، همیشه کنار همه بوده. در تمام لحظات. این تصمیم ماست که به آن توجه کنیم یا نکنیم. و من همان لحظه، معجزه ام را دیدم. از بین آن ابر های سیاهِ بیرحم، ماهم داشت تمام تلاشش را میکرد که نورش را به من نشان دهد. میخواست بگوید امید هنوز نمرده... میخواست بشوید و ببرد با خودش تمام این حال بدی که مثل خوره به جانم افتاده بود...!

آن پرتوی ضعیف را که دیدم متعجب ماندم. کمی ماند و بعد دوباره ابرها جلویش را گرفتند. دوباره ابرها را کنار زد و این بار دیگر ضعیف نبود. ماه با تمام قدرت سعی میکرد از پشت ابر بیرون بیاید. آن لحظه یک هاله ی نورانی زیبا تمام آسمان را گرفته بود. انگاه ابرها نور ماه را در فضای بیشتری پخش کرده بودند. شاید  بعضیها بخندند و بگویند این دختر احمق هم با چه چیزهایی امید میگیرد! اما به نظر من معجزه همین چیزهای ریز است. ما انقدر معجزه دیده ایم که چشممان دیگر به معجزه ها حساس نیست و همه چیز را عادی تصور میکنیم. اما خُب، کدام  مبحث فیزیک میتواند ثابت کند که ما چیزی را درست میبینیم؟ نسبیت، شکست نور، ابیراهی... ما همیشه در حال اشتباه دیدنیم...

بله، معجزه ها وجود دارند، چشم ماست که تشخیصشان نمیدهد... چشم ماست که مثل همیشه همه چیز را معمولی جلوه میدهد...

کاش حداقل چند وقت یکبار به خودمان یادآوری کنیم این موضوع را...!

پ. ن.: به قول یک بنده خدایی،

چیکار میکردی بدون این مخزن لا یتناهی امیدت، آیلار صدایی؟!

[شنبه، ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۲۳:۳۰]

#96 - بارون فقط یه پدیده هواشناسی نیست، قسم میخورم که شعور داره:))

دیروز داشتم ملت عشق میخوندم. شمس تبریزی توش میگفت، "تنها چیزی که تو دنیا ارزش داره عشق ه. حتی اگه آدما بهت بدی کردن، تو بهشون عشق بورز. چون کائنات عشقو میفهمن. درکش میکنن. اگه به کائنات عشق بورزی کائنات هم به تو عشق میورزه..."

من میخوندم و میخوندم و شیفته ی شمس تر میشدم.. اینا دقیقن عقاید خودم بودن. ینی عقیده که نمیشه گفت، چون تا حالا فرصتی پیش نیومده بود ببینم عملین یا نه. ایده بودن فقط.

بعد از ظهر، دوباره یه چیزی شد. کثیفی آدما دوباره اومد جلو چشمام. اشکمو دراورد. حالمو بد کرد. دیگه نمیخاستم چیزی بشنوم. حالم بد بود واقعا... تا جایی که میخاستم بزنم زیر همه چی. میخاستم خلاص شم... میخاستم دیگه نبینم. دیگه نشنوم. میخاستم برم بالا، اونقد بالا که چشمام نتونن آدما رو رو زمین تفکیک کنن. فقط دریاها و جنگلا رو ببینن...

گذشت و شب شد، همینجوری که داشتم فکر میکردم، دیدم رو صفحه گوشیم ساعت دوباره 00:00 شد. مث شروعای دوباره. انگار دیگه مهم نبود تو اون 23 ساعت و 59 دقیقه ای که الان تموم شد چی گذشته. الان دیگه همه چی نو بود. همه چی از صفر شروع میشد. ولی چند تا آدم اینو میفهمیدن؟ که دوباره میشه از نو شروع کرد..؟

چشمامو بستم. آرزو کردم این فکری که تو سر منه بیفته تو سر همه اون بیشعورایی که حالمو بد کرده بودن. همه اونایی که لجن میپاشن به زندگی بقیه. اونایی که عوضی ترینن. آرزو کردم عوض بشن، همه شون... آرزو کردم تو این 23 ساعت و 59 دیقه ی جدید، هیچکس کثیفی بیشتری نپاشه به دنیا. آرزو کردم وضعیت همینجوری نگه داشته بشه، لااقل واسه 23 ساعت و 59 دیقه. چهرازی گفت "ما گم شدیم. اینا کین بابا؟ ما اشتباهی بیرونیم! این کجاش تهرانه؟ از وقتی مرخص شدیم انگار خواب میبینیم. ولی لالیم. عالم هم همه کر. هیشکی رو دیگه نمیشناسیم. مارو برگردون تهرون، پول بلیطشم خودم بهت میدم... میخوایم بریم آسایشگاه پیش حبیب -که دیگه نیست- آلاخون والاخون شدیم. یه بلیط که دیگه انقد قر و قنبیله نداره!"

اینا رو شنیدم و اشکم درومد. اینا رو شنیدم و بغضم گرفت. هیچجا دیگه مثل سابق نبود. نسل آدمیزاد، همه جا رو به گند کشیده بود. تهرانو بیشتر از همه جا... بغضمو قورت دادم، اشکامو پاک کردم. دوباره بغضم گرفت. میشه همه چی مث سابق شه؟ میشه دوباره آدما با صفا باشن؟ میشه تیرگیا برن یه وری، دوباره همه صاف و ساده شن باهامون..؟

یهو یه بادی از بالکن که باز بود زد تو. با خودش بوی بارون اورده بود. از زیر پتو زدم بیرون رفتم تو بالکن، دیدم اشک آسمونم درومده. آسمونم داشت سعی میکرد جلوی گریه هاشو بگیره. داشت سعی میکرد بغضشو قورت بده، مثل من... هی قطع میشد و هی شدیدتر از قبل دوباره شروع میشد. چشمامو بسته بودم  و فقط به نم بارون که میزد تو صورتم فکر میکردم. به اینکه کاش بارون میزد، کثیفیا رو از تن آدما میشست. کثیفیای دلاشونو... کاش رنگ قلبای همه دوباره میشد قرمزِ جیغ، بدون حتی یه ذره سیاهی..

رعد و برق زد. انگار من داشتم بلند بلند فکرامو واسه آسمون میگفتم و آسمون گریه میکرد براشون. واسه آرزوهام. واسه دلتنگیام. بغضش این دفعه بدجور ترکیده بود. انقد شدید که دیگه صدای ماشینای دوازده شبی که هر از گاهی از تو کوچه رد میشدنو نمیشنیدم. انگار آسمون از قصد بلند بلند زار میزد، که صدای هیچکسو نشنوم. یه لبخند زدم. دلم آروم شده بود، بارون کار خودشو کرده بود. چشمامو باز کردم. شاید توهم بود، شایدم واقعیت؛ ولی از لای ابرا یه ستاره دیدم که بهم چشمک میزد، نمیدونم شاید سیریوس بود که تو اون هوای ابری هم معلوم بود. اون چشمک برام شد دلگرمی. برام نشونه ی عشق شد. انگار داشت بهم میگفت بذار همه دلا سیاه باشن. بذار همه پر از کینه باشن و نفرت و عوضی بازی. تو صاف و ساده باش. تو مث آینه باش. تو به همه چی عشق بورز، نومتروات. تو پاک بمون میون این همه سیاهی. و نگران آسیب دیدن از پاکیت نباش، چون به قول شمس اگه به کائنات عشق بورزی کائنات هم به تو عشق میورزه. و ایمان داشته باش که خدا عاشق اون ذره های سفیدیه بین یه دریا سیاهی. ایمان داشته باش که دستتو خدا گرفته، ولش نکن. عشقو هدیه بده به همه... کی میدونه، شاید اون رسالتی که سالهاست دنبالشی همینه:)


"قاعده بیست و هفتم: این دنیا به کوه می‌ماند؛ هر فریادی که بزنی، پژواک همان را میشنوی. اگر سخنی خیر از دهانت برآید، سخنی خیر پژواک می‌یابد. اگر سخنی شر بر زبان برانی، همان شر به سراغت می‌آید. پس هر که درباره ات سخنی زشت بر زبان راند، تو چهل شبانه روز درباره آن انسان نیکو سخن بگو. در پایان چهلمین روز می‌بینی که همه چیز عوض شده. اگر دلت دگرگون شود، دنیا دگرگون می‌شود."

- از مجموعه قواعد چهل گانه ی صوفی گری شمس تبریزی (کتاب ملت عشق - نوشته الیف شافاک)

[سه شنبه، ۵ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۲:۵۹]

#62 - بدا خوب شدن! خوبا بهتر! :)

• زود قضاوت نکنیم. حتى درباره کسایى که همه درموردشون بد میگن!

• ینى اون روز داشتم میرفتم که آخر آخرا واسه "ب" استیکر چش قلبى بفرستم؛ انقد که حالمو یهو خوب کرد!! :)

 یکى از تنها کساییه که ما واقعاً براش مهمیم و دوستمون داره و برامون دل میسوزونه. با اینکه بعضى وقتا یکم رفتاراش عجیبه! =))

[يكشنبه، ۱۹ دی ۱۳۹۵، ۱۹:۴۳]

#33 - بلند شو بگو دیگه غصه بسه...

گریه نکن دختر!

وقتایى که از شدت خستگى دارى از هم متلاشى میشیو وا میرى به این فک کن که خدا هست! خدا داره میبینه تلاشاى تو رو! داره میبینه که به جاى اینکه مث بقیه خوش بگذرونى تو این سن دارى تلاش میکنى! دارى خودتو محک میزنى!

گریه نکن دختر، گریه واسه بچه سوسولاست!

اونموقعایى که از ده تا مسئله فقط یه دونه رو تونستى حل کنى؛ اونموقعایى که به این نتیجه میرسى که هیچى از چیزى که دارى میخونیو نمیفهمى؛ اونموقعایى که درسنامه هالیدِى رو میخونیو میفهمى و تمریناشو میبینى و وحشت میکنى، مصمم تر از قبل شو!

اگه سینماتیکت ضعیفه، اگه از دینامیک هیچى حالیت نیست، اگه حتى ساده ترین مسئله ها رو نمیتونى حل کنى، این برات یه نشونه باشه! یه نشونه واسه اینکه تو باید بیشتر ازین حرفا سعى کنى! یه نشونست واسه اینکه محکمتر از قبل ادامه بدى! انصراف از المپیاد، اونم این وقت سال، فقط واسه اون توهمیاییه که فک کردن هرکى هرکیه و میان یه طلا میگیرن و خیلى راحت وارد دانشگاه میشن!!

تو اهل سخت تلاش کردنى... اهل امیدى... تو اهل ریسکى... تو دیوونه اى... تو آیلارى!!

وقتایى که همه دارن ناله میکنن و به خودشون منفى میدن تو مثبت باش! مگه تو از هدى چى کم دارى؟ از ستاره چى کم دارى؟ از على زینالى و هررر کس دیگه که تونسته طلا بگیره چى کم دارى؟ آیلار! اونا هم از سن تو شروع کردن! اونام وقتى هم سن تو بودن دوزاریشون افتاد که نباید مث بچه هاى عادى باشن، چون میتونن متفاوت فک کنن!

وقتایى که از شدت استرس بغضت میگیره، وقتایى که با خودت فک میکنى دیگه نمیتونى، وقتایى که فکر انصراف مث خوره میوفته به جونت...

نذار شیطون گولت بزنه! به این فک کن که شهریور دو سال دیگه، اسمتو از تو لیست طلا ها میخونن و تو میرى اون بالا و از خوشحالى گریه میکنیو مدالتو میندازى گردنت...

به این فکر کن که مامانت، بابات، خواهر و داداشت، همشون بهت افتخار میکنن اونموقع... نفیسه بهت افتخااار میکنه... یلدا، مُخى، همشون... آره اینجورى شیطونو بِچِزون!

به این فک کن که نتیجه تمام خون جیگرایى که این دو سال خوردیو میگیرى! به این فک کن که قراره بترکونى! قراره به همه اونایى که جلو پات سنگ میندازن، همه اونایى که بهت پوزخند میزنن... قراره به همشون بگى: دیدید میتونم؟

قراره به دنیا ثابت کنى که تو دیوونه اى، تو آیلارى! و هرکسى قرار نیست تو باشه! هرکسى نمیتونه "آیلار صدایى" باشه! آیلار صدایى تو کل جهان یه دونست، و همونیه که قراره بترکونه!

اشکاتو پاک کن دختر... بلند شو...

دیگه گریه نکن :)

[دوشنبه، ۳ آبان ۱۳۹۵، ۲۱:۵۸]

#29 - ایمان داشته باش... حتى به رنجى که میکشى!


رنج نباید تو را غمگین کند؛

این همان جایی ست که اغلب مردم اشتباه میکنند...

رنج قرار است تو را هوشیار تر کند، چون انسانها زمانی هوشیارتر میشوند که زخمی شوند، رنج نباید بیچارگی را بیشتر کند. 

رنجت را تنها تحمل نکن؛ رنجت را درک کن؛ این فرصتی ست براى بیداری، وقتی آگاه شوی بیچارگی ات تمام میشود... اگر که به جاى محبتی که به کسی کردید از او بی مهری دیده اید، مأیوس نشوید؛ چون برگشت آن محبت را از شخص دیگری، در زمان دیگری، در رابطه با موضوع دیگری خواهید گرفت.

شک نکنید!

این قانـون کائنـات است...

[جمعه، ۲۳ مهر ۱۳۹۵، ۱۳:۳۰]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan