#95 - some infinities are bigger than anything you could imagine.💙

دارى با یه آرامش خاصى فیلم میبینى؛ یهو میاد بالا سرت... موهاتو بهم میریزه میگه آیلار... به فلانى و فلانى و فلانى و فلانى و ... [صد نفرو نام میبره:))] ...و مامانِ فلانى که مشهد بود و باباى فلانى که فلان جا بود گفتم برات دعا کنن. خودمم واست کلیییى دعا کردم امین و الهام هم همینطور. حالا چى شد، خوب دادى؟
و تو چطور میتونى این آدمو بغل نکنى و بهش نگى آره..؟
[پنجشنبه، ۳۱ فروردين ۱۳۹۶، ۲۳:۲۳]

#94 - راستش اصلاً قصد نداشتم این پست این شکلی بشه ولی خب هیولا شروع کرد به نوشتن و نوشتن... و این بهترین مدلیه که پست نود و چهارم این وبلاگ میتونست داشته باشه:)

آیلار...

اگه مرحله دو قبول شدی که هیچ؛ میری دوره و اونجا تموم تلاشتو میکنی! و یه مدال دهن پر کن میگیری و لبخند زنان به همه اونایی که میگفتن "دومای امسال هیچ شانسی ندارن" از دوره میای بیرون و میری واسه طلا...

اگه نشد که بشه هم اصلا اشکالی نداره چون تو امسال دو ماه کامل یه کلمه هم درس نخوندی و کلاً هفت ماهه که داری المپیاد میخونی! و نتیجتن کل تابستون برنامه میشه هفت صبح بیدار شدن، دو ساعت قدم زدن تو پارک با مامان که سر حال بیای، برگشتن خونه و ده ساعت درس خوندن!

حقیقتاً این یه بازی بُرد-بُرده! و بیخیال؛ چرا باید حالمون بد باشه بخاطر چیزای لعنتی ای که تقصیر ما نیست؟ تو گوشات پنبه بذار، چشماتو رو به تموم بدیایی که این چند وقت از آدما دیدی؛ تموم بی توجهیاشون... تموم حال بد کنیاشون ببند و فقط به آرزوهات فک کن. به هدفات... به اون صحنه ای که هر شب قبل خواب توو ذهنت تصور میکردی:)

آیلار!!

این تیکه رو از آقای ایرجی کوت میکنم که خوب گفت؛ فردا با یه کلاهخود محکم میری سر جلسه... و میخام با تمام وجودت بجنگی؛ حتی اون لحظه که همه خسته شدن و کم کم دارن شمشیرشونو میندازن زمین و تسلیم میشن... حتی وقتی به نظرت اومد همه از تو جلو ترن و قبول نمیشی... باید تمام تلاشتو بکنی... چون جنگیدنته که ارزشمنده نه پیروز شدن. همین که با تموم وجودت بجنگی، ینی پیروزی...


پ. ن.: چقد شبیه نامه های آندره ژید به ناتانائیل شد:|| :))

پ. ن. 2: کامنتاتونو جواب میدم. فردا.




"نگاهی خیره به نور...

وجودش همه شور...

حسی می‌گوید نزدیک است آن دور...

ایمان دارد

کوتاه است راه

... تا اوج!"

[چهارشنبه، ۳۰ فروردين ۱۳۹۶، ۲۳:۲۵]

#93 - overthinking

غم داشته باشی. دلت یه خوشحالی اساسی بخواد. دلتنگ باشی. فکر و خیال ولت نکنه. و بدتر از همه اینکه نتونی حرکتی در راستای بهبود همه اینا بزنی...

و به علاوه ی همه اینا، چهرازی تو گوشت بخونه "من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر!" و تو با خودت بگی که حبیب و جمشید چقد منن. جفتشون، انگار فقط اونان تو این دنیا که منو میشناسن. منو بلدن. همه ی همه ی همه ی منو...
[سه شنبه، ۲۹ فروردين ۱۳۹۶، ۲۰:۲۲]

#92 - خدا، تموم خوشحالیاى دنیا رو بفرست تو دل "ر" و "ن" و بقیه اونا که دلیل خوشحالیشون پیششون نیست...

من یه کاره بد کردم. یه کاره خیلى خیلى بد.

من رفتم تو وبلاگ "ر" که لینکشو گذاشته بود رو اکانتش تو انجمن سمپادیا. من وبلاگشُ خوندم هیولا. پست به پستشو. حتى پست سوم دِیشو. من فهمیدم که چقدر سختى کشیده... چقد خورد شده...

"ر" رو دوسش دارم... نمیفهممش، هیچى از دردایى که کشیده حالیم نمیشه اما... به نظرم قویترین دختر این سنّى اى ه که دیدم.

هیولا من جرئت کردم پست سوم دِیشو بخونم... و اشکام بند نمیان...

.

..

 فک نکن بهش انقد، لعنتى. انقد به این موضوع لعنتى فک نکن. انقد به ترسات فک نکن. به خوشحالیا فک کن... به دلخوشیات...

آیلار..؟

[سه شنبه، ۲۹ فروردين ۱۳۹۶، ۰۰:۱۳]

#91 - (:...Never let the fear of striking out, keep you from playing the game

این غیر قابل باوره که هر وقت حالم گرفته ست و میزان فکر کردنم تو روز به "همه چیز" خیلی زیادتر  از حد معمول میشه، A Cindrella Story حالمو خوب میکنه. :)





پ. ن. اضطراری: فونت فارسی و انگلیسی مناسب برای قالب وبلاگ معرفی کنید! همه فونتام گم شدهههه
[سه شنبه، ۲۲ فروردين ۱۳۹۶، ۱۷:۰۴]

#90 - به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل، که گر مُراد نیابم به قدر وُسع بکوشم:]

تو مکانیک کوانتوم چند تا دیدگاه وجود داره. مثل اصل عدم قطعیت هایزنبرگ. اما یه دیدگاه دیگه هم وجود داره که فکر کنم بهش میگن دیدگاه "ندانم انگارانه".
دیدگاه ندانم انگارانه کلاً ایده ش اینه که من نمیتونم هیچ حرف قطعی ای درباره رفتار الکترونها اطراف هسته اتم بزنم چون نمیتونم آزمایشش کنم. پس کلاً بیخیالِ ماجرا میشم، اصلاً به من چه که الکترونای اطراف هسته چطوری حرکت میکنن؟؟
اون یکی دیدگاهی که همتون شنیدید همون عدم قطعیت هایزنبرگه. عدم قطعیت میگه ما نمیتونیم بگیم یه الکترون، تو یه زمان خاص، دقیقاً کجاست؛ ینی هیچوقت نمیتونیم بگیم الکترون کجای هسته ست! اما میتونیم پیش بینی کنیم که کجاها احتمال حضور الکترون بیشتره.

به نظرم زندگی هم همینطوریه. بعضیا ایده شون اینه که اصلاً معلوم نیست که تهش موفق بشم یا نه! پس تلاش هم نمیکنم!
ولی بعضیای دیگه میگن، مهم نیست موفق بشم یا نه، من میگردم و مسیرایی که توشون احتمال موفقیتم بیشتره رو پیدا میکنم و توشون قدم میذارم! اینطوری احتمال موفقیتم بهتر از دست به سینه نشستن و سر جای خودم موندنه!


پی نوشت: از آثارِ ارشدِ فیزیک خوندنِ "ب"!
عنوان: شعر سعدی:)
[يكشنبه، ۲۰ فروردين ۱۳۹۶، ۰۰:۳۳]

#89 - و ترسم از اینه که یه روز اینجا رو هم بذارم و برم.

وقتى به گذشته برمیگردم میبینم یه موقعایى یه چیزایى با شدت خیلى زیادى برام مهم و ارزشمند بودن که الان  حتى یه ذره م برام ارزش ندارن و باهاشون حال نمیکنم. آدما، کارا، حتى موزیکا...
به نظرم این یکى از غم انگیز ترین اثرات بزرگ شدنه. اینکه دوست داشتنى هاى جدیدت، جاى قدیمیا رو تو دلت بگیرن و حتى قدیمیا رو از قلبت بیرون کنن! و تنها چیزى که بمونه یه خاطره ست که یه زمونى فلان چیز یا کَس رو دوست داشتى...!
وقتى میبینم تو تموم این سالهایى که من بچه بوده م، وارد نوجوونى شده م، نوجوونى کرده م و حالا تا سه چهار سال دیگه از این برهه زندگى هم خارج میشم؛ بى اغراق تنها  کار دوست داشتنى اى که همیشه برام ثابت مونده همین نوشتنه ست، حس میکنم شاید من مشکل دارم. چون حتى این علاقه به نوشتنم هم ثابت نمونده، ابتدایى که بودم داستان ترسناک مینوشتم نه وبلاگ! ولى خیلیا رو دیده م که تا دم مرگ شخصى دارن به عنوان "صمیمى ترین دوست"، و ازشون که میپرسى میفهمى از بچگى با هم همبازى بودن!! 
شاید من هنوز تو روابط اجتماعى و دوست داشتن چیزها و کار ها و آدما باگ دارم. چون قانون نانوشته ى زندگیم همیشه این بوده که "هیچى همیشگى نیست. دل به هیشکى و هیچى نبند. چون یه روز همه چى ازت گرفته میشه... اون روز فقط خودت میمونى و خودت." و این موضوع رو رفتارم با همه تاثیر گذاشته. دست خودم نیست، من هیچوقت نتونستم چیزى رو بیشتر از یه مدتِ محدود -که مدتشو خود اون چیز تعیین میکنه- تحمل کنم. بعد یه مدتى میگم، بسه دیگه ازت خسته شدم. و میریزمش دور، انگار نه انگار که یه زمونى از بودنش لذت میبردم...

پ. ن.: من شکست عشقى نخورده م، باور کنید! :||
[شنبه، ۱۲ فروردين ۱۳۹۶، ۲۲:۱۵]

#88 - و دلنشین ترین لبخند، لبخندى است که روى لبهایش نقش میبندد:)

بابا موجود جالبیه. اینو بعد از هیفده سال زندگى باهاش، تازه فهمیدم. کم حرفه مثل خودم؛ وقتایى که دوتایى تنها هستیم عموماً به سکوت میگذرن. اما علاقه ش به گوش دادن قابل تحسینه. اینو اونروز تو ماشین فهمیدم. من و بابا تنهایى داشتیم از اصفهان برمیگشتیم خونه، و مامان و الهام و امین هم اصفهان مونده بودن پیش مامانبزرگ و خاله. نیم ساعت از راه به سکوت گذشت. بابا رادیو گوش میداد تا اینکه رادیو دیگه آنتن نداد. من آلبوم جدید پالتو گذاشتم ولى فقط پنج تا ترک داشت و تازه، بابا هم دوسش نمیداشت. دیگه مونده بودم چکار کنم که سکوت نباشه. (مامان بهم گفته بود باهاش حرف بزن، وگرنه موقع رانندگى خوابالو میشه.) که یهو یه فکرى به ذهنم رسید؛ کتاب "مارکوپولو" ى منصور ضابطیان رو از کیفم دراوردم. تا جایى که میدونستم بابا از سفر کردن بدش نمیومد. شروع کردم به خوندنِ براش. و جفتمون به قدرى ازش لذت بردیم که حد نداره. بابا اگه به خودش باشه کتاب نمیخونه، چون چشماش درست نمیبینه و یه موردایى هم دیدم که به نظرم اومده خوانش پریشى هم داره! اما من اون روز کتاب گویاش شدم... و حس کردم که چقدر از قلم جادویى منصور ضابطیان خوشش اومد. لذت بردن خودمم یه بخشیش مال خوندن کتاب بود، و بخش بزرگترش واسه این بود که داشتم واسه بابام بلند بلند کتاب میخوندم.

اگه تا حالا براى مادر یا پدرتون کتاب نخوندید، دست به کار بشید. موضوع مورد علاقشو پیدا کنید و یه کتاب براش بخرید. و وقتایى که داره کار انجام میده -ظرف میشوره، غذا درست میکنه یا هرچى- براش بخونید. تا نخونید لذتى که ازش حرف زدم رو درک نمیکنید..! نذارید روزمرگى مثل یه هیولاى خاکسترى، کل زندگیشون رو بگیره. براشون کتاب هدیه بگیرید؛ یا اگه نخوندن، خودتون براشون کتاب بخونید. یا براشون سریال بذارید که دنبال کنن، و به نظرم دومى حرکت قشنگتریه. پدر و مادر همیشه مشتاقن که صداى بچَشون رو بشنون! :)

قدر عزیزانتونو بدونید. نذارید زندگیشون فقط صرف شما بشه. شما هم یکمى از زندگیتونو صرفشون کنید:)

[سه شنبه، ۸ فروردين ۱۳۹۶، ۰۱:۵۲]

#87 - The ones that love us never really leave us...

هرى رو درک میکنم. چسبیدنش به تموم وسایلایى که از پدر و مادرش، سیریوس و دامبلدور به جا موندن، و اشتیاقش رو به شنیدن خاطرات جدید درباره شون.
آدم وقتى عزیزشو از دست میده، فقط دنبال یه راهه که حس کنه اون هنوز زنده ست-حتى به اندازه یه خاطره که خیلى سریع از ذهنش رد بشه...
درست مثل گول زدن خودت میمونه، اینکه بگى هِى! اون هنوز کامل از پیشم نرفته... هنوز یه تیکه از وجودش اینجاست؛ یه تیکه از آیینه ایکه اون روز بهم داد! اون یه روزى با دستاى خودش اینو لمس کرده..! و بعد یهو عقل سلیم مث یه سیلى میخوره تو صورتت که فکرات مربوط به گذشته ن و اتفاقات جدیدى افتاده، و باور کنى یا نکنى اون دیگه نیست!
و جدى میگم؛ این احساس آدمو از درون میکُشه! حقیقت تلخ مث موریانه از درون میجودت، و زیر لبش زمزمه میکنه،، کور خوندى... من هنوز از فکر و خیالاى تو قویترم...

پ. ن.: از نتایج فکر و خیالهاى بعد از یه دور دیگه دیدن با دقت تر هرى پاتر...
[جمعه، ۴ فروردين ۱۳۹۶، ۱۶:۱۴]

#86 و چقد برا تحویل پروژه هاى دوتاییمون،حرص خوردناى دوتاییمون واسه کاراى کارسوق،نامه بازیامون تو اون دفتر بنفش پاپکوعه و شونصد تا چیز دیگه که محدودیت کاراکتر تو عنوان پست کفاف نمیدن نام ببرم،دلتنگم.

هیچوقت نفهمیدم چطورى میشه که دو نفر، با تموم علاقه اى که به هم دارن، بعد یه مدت شدیید قربون صدقه ى هم رفتن، کاملاً از تکاپو میفتن و دیگه حوصله جواب همو دادن رو هم ندارن. این ویژگى شاید نفرت انگیز ترین خصلت انسانیه. و واقن نمیفهمم به چه دردى میخوره.
اینکه من الان از ترس افتادن این اتفاق واسه خودم، دو روزه که به "ن" پیام نمیدم، مسخرست جدن.
و ازون مسخره تر اینه که حس میکنم اونم دقیقن به همین خاطره که به من پى ام نمیده..!
جالبه. بخاطر اینکه از هم دور نشیم، به هم نزدیک نمیشیم. یه توافق خاموش و مسالمت آمیز-و مسخره.
[پنجشنبه، ۳ فروردين ۱۳۹۶، ۰۳:۰۲]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan