یه آیلارِ خوشحال :>

خب، من بعد از دو ماه بالاخره انگیزه ى کنکور خوندنو پیدا کرده م. و امیدوارم که این سرى انگیزه هه فِیک نباشه:))

من در مورد خودم خیلى چیزها رو هنوز کشف نکرده م. اما چیزى که راجع به خودم ازش مطمئنم اینه که تلاش کردنِ زیاد و از جون مایه گذاشتن واسه چیزى، جورى منو به وَجد میاره که چیز دیگه اى تا حالا نتونسته. من تو المپیاد دنبال این تلاشه گشتم و به یه بخشیش رسیدم اما نه اونجورى که دلم مى خواست. خوشحال کننده ترین چیز دنیا براى من، دیوانه وار جنگیدنه. با سیلى صورت خودمو سرخ نگه داشتنه. همیشه تمایل عجیبى به سختى کشیدن داشته م و دارم. و نگید با خودتون که آره نفسش از جاى گرم بلند مى شه... سختى کشیدن چیز لذت بخشى نیست. از آدم جون مى گیره. اما اون "آخیش" ـى که بعد از تموم شدنش مى گى... من معتادِ اون لحظه ام. من به خاطر اون لحظه زندگى مى کنم. تو یه جهانِ سیزده گیگا ساله با ابعاد ده به توان ده پارسکى، قطعاً هدفا همه مسخره ن. چه هدف، مدال المپیاد باشه، چه رتبه تک رقمى کنکور و چه نجات دادن جونِ آدما حتا. تو اون ابعاد همه چى بى معنین اما احساس چیزیه که ربطى به ابعاد نداره. احساس خوب داشتن چیزیه که با دنیا عوض نمى شه. و اینو کسى داره مى گه که بیشتر عمرشو از خودش ناراضى بوده.

با تمام وجود دلم مى خواد این سال آخرى که هنوز بچه حساب مى شم و دغدغه هاى اونقدر جدى اى ندارم، این احساسو واسه خودم به دست بیارم. به نظرم یکى به خودم بدهکارم. این دوران هم میگذره و میره ولى احساس من نسبت به خودم... یا یه آدم سست عنصرِ راحت از پا در اومده ست، یا کسى که با خودش قرار گذاشته حقشو بگیره. حق این همه خون دل خوردناشو. مایه ش یکم عرق ریختن بیشتره. یکم پاى کار وایسادن بیشتره. به نظرم اونقدرى اون احساس وسوسه کننده هست که حاضر باشم بخاطرش خودمو به آب و آتیش بزنم.=)))


"یا مغلوبى، یا نه

یه انتخاب ساده ست

یا که تیغت بُرنده ست

یا که کار و بارت زاره..."

[سه شنبه، ۲۹ آبان ۱۳۹۷، ۲۲:۲۴]

مصداق بارز اِنَّ مع العسرِ یسرىٰ!

اینطوریه که از شنبه تا سه شنبه هرروز اعصاب خوردى و ناراحتى و غرغر و گریه ایم از دست معلماى بیشعورى که ظلم مى کنن در حق آدما- و پول حروم مى گیرن به نظر من!!
و چهارشنبه پر بهترین معلماست.=))
گاهى وقتا دلم مى خواد یه روز در میون چهارشنبه مى شد.
[شنبه، ۲۶ آبان ۱۳۹۷، ۱۵:۱۸]

در ادامه ى پست قبل.

مجدداً عرض مى کنم؛
لعنت.
[دوشنبه، ۲۱ آبان ۱۳۹۷، ۲۲:۰۱]

لعنت به نشکستنى هاى نهفته در گلوى آدمیزاد!

دلتنگى که شاخ و دم نداره. حساب کتاب هم نمى شناسه. یهو میاد. حتا اگه دیروزش رفته باشى ولیعصر و قد کل دنیا خندیده باشى. حتا اگه بعد برگشتنت هم با خواهرت دیوونه بازى در آورده باشى و دوباره همونقدر خندیده باشى.  اینا براش مهم نیست. فقط مث یه ابر سیاه گُنده میفته رو جونِت و تو رو مى بره تو تاریکیا.

در حالیکه حتا نمى دونى دلتنگِ کى.

[دوشنبه، ۲۱ آبان ۱۳۹۷، ۱۷:۴۳]

آنچه در ساعت 00:00 ـِ ١٩ آبانِ ٩٧، موقع آهنگ گوش دادن بهم یادآورى شد.

یا بساز و دونه دونه مرگِ برگاتو ببین

یا بسوز و جنگلى رو شعله ور کن با خودت.

[شنبه، ۱۹ آبان ۱۳۹۷، ۰۰:۰۰]

باز همان حکایت همیشگى؛ پیش از آنکه با خبر شوى، لحظه ى عزیمت تو ناگزیر مى شود..!

داشتم قسمت دو تا مونده به آخر فرندزو مى دیدم. همون قسمتى که ریچل تهش تصمیم مى گیره بره پاریس و گنگشون رسماً جویى و راس مى مونن. این روزا خیلى به جدا شدناى اجبارى فکر مى کنم. دبیرستان داره تموم مى شه؛ احتمالاً سال دیگه این موقع هر کدوم از دوستام یه ورى مشغول کار خودشونن... مگه اینکه هر چند وقت یه بار بتونیم جمع بشیم و همو ببینیم! حتا شاید بعضیاشون بخوان واسه دانشگاه برن به یه شهر دیگه. در بهترین شرایط، چهار سال بیشتر مى بینمشون و بعدش هرکدوممون اپلاى مى کنیم و مى ریم یه ورِ دنیا. اون رویاهایى که داشتم، که بعد همه ى این داستانا وقتى مستقل شدیم با "نون" یه خونه مى گیریم و هم خونه مى شیم و صبح تا شب ور دل همیم و همه ى این ندیدنا و دلتنگیا جبران مى شه. همه ى اونا به احتمال خیلى زیاد در حد رویا مى مونه؛ مگه اینکه خیییلى خوش شانس باشیم و دانشگاهایى که اپلاى مى کنیم یکى باشن. اونم احتمالش خیلى خیلى کمه.

یه بار "پ" یه عکس تو چنلش پست کرد از یه اسکرین شات که شیش تا ساعتِ شیش جاى مختلف دنیا رو فیکس کرده بود رو لاک اسکرینش. زیرش نوشته بود؛ یه روزى اونقدر پخش مى شیم تو دنیا که مجبور مى شیم این همه ساعت داشته باشیم رو گوشیمون واسه اینکه بفهمیم فلان جا کِى روزه و کى فلانى مى تونه تلفن جواب بده:)

این روزا خیلى به این فکر مى کنم. که واقعاً مى تونم همه چیزو بذارم برم؟ من همیشه آدمى بوده م که ساکت نمى شینه. تا به یه چیزى مى رسه شروع مى کنه واسه یه چیز دیگه تلاش کردن. همیشه دنبال چالش مى گشته. ولى هیچ ایده اى ندارم که مى تونم همه چیمو یه ورِ دنیا بذارم و برم یه ور دیگه؟ مى تونم اینم به آسونى هر چالش دیگه اى در جهت خوشحالتر بودن بپذیرمش؟ اصلاً اگه این کارو بکنم خوشحال مى مونم یا پشیمون مى شم؟ مى ارزه یعنى؟

این روزا مدام با خداحافظیا روبرو مى شم. "نون" همین الان برام نوشت که داره به ایده ى نوشتنِ یه نمایشنامه فکر مى کنه. پرسیدم چه ایده اى؛ گفت راجع به یه گروه موسیقی که دیگه نمی تونن با هم کار کنن و تصمیم می گیرن دور هم جمع شن تا ببینن چطور پایان کارشونو اعلام کنن. انگار ته همه چى خداحافظیه. هرچیزى که میاد سراغت، یه روزى قراره ترکت کنه. یا ترکش کنى. چه از روى اجبار، چه با اختیار. و کاش اختیار اینکه چى رو مى تونیم با خودمون تا ته زندگى ببریم هم دست خودمون بود.:)

به قول "نون"، همه قصه ها پایان دارن... و ته همشون تلخه... فقط زیبایی های طول قصه است که ته قلب همه رسوخ میکنه و قصه ی قشنگی میشه برای آدما...

گمونم اصل زندگى همینه. اگه یاد نگیرى با وجود اینکه مى دونى همه چى تموم مى شه، از قشنگیاى طولِ قصه لذت ببرى، اون موقع ست که باختى.

کاش نبازم.


+ عنوان از قیصر امین پور


بعد تر نوشت:

 کلیک؛ نمونه ى کوچک دیگه اى از خداحافظیایى که باهاشون روبرو شده م!

سیریِسلى؛ یه نگاه به باکسِ دنبال شده هاتون بندازید، افسرده مى شید شما هم=))

[پنجشنبه، ۱۷ آبان ۱۳۹۷، ۰۰:۳۲]

:-در آغوش گرفتنِ خود

ولى چیزى که برام خیلى جالبه اینه که با همه ى این خوددرگیریهاى این روزام، هنوزم دلم نمى خواد جاى کس دیگرى مى بودم. و خوشحالم که دوباره به چارچوبهاى خودم برگشته م.:>
این روزا به مدرسه و کتابخونه رفتن و درس خوندن مى گذرن؛ و یکمى دلخوشىِ یه اپیزود سریالِ آخر شبى دیدن. مى خوام بگم شاید این همون پاییزى که منتظرش بودم نباشه ولى دلیل بر این نمى شه که بد بگذره:))
چون با اینکه از دست خودم عصبانى میشم بعضى وقتا؛ ولى هنوز بلدم خودم حال خودمو خوب نگه دارم. پس چى؟
[جمعه، ۱۱ آبان ۱۳۹۷، ۰۲:۱۶]

با شکوه نیست؟

درست وقتى که دارى آخرین آجراى قصر وجودتو رو هم میذارى و حس مى کنى بالاخره فهمیدى از زندگى و روابطت و آدما چى مى خواى، درست فرداى همون شبى که تا صبح داشتى به اینکه چیکار کنى فکر مى کردى و به نتیجه رسیدى و خوابیدى، میاد و با چند تا جمله، کل قصرى که ساختى و فکر مى کردى کارش تموم شده رو ویروون مى کنه؛ جورى که انگار هیچوقت تلاشى براى ساختنش نکردى...
و تو رو تو خرابه ها با خودت تنها مى ذاره که قصرو از نو بسازى و این بار، اشتباهاى دفعه قبلتو تکرار نکنى!


- سیمرغى خاموش 
               در نگاه اوست...
[سه شنبه، ۸ آبان ۱۳۹۷، ۱۷:۱۸]

مزایاى کنکورى بودن: مجبور نیستى رها کردن هاتو توضیح بدى.

تازه مى فهمم وقتى کیمیا مى گفت "مى خوام برم" واقعاً منظورش چى بود.

از جو خونه فرارى ام

خواهرى که یک سال پیش کلاً یه آدم دیگه بود و الان یه آدم دیگه؛ و من هیچکدوم این ورژنا رو دوست ندارم. بیشتر از یه حد مشخصى باهاش وقت بگذرونم کاملاً از تحملم خارج مى شه رفتاراى حق به جانبانه و "من راه درستو مى رم بقیه بى حیا و خرابن" ـش. یعنى هنوز به این جهان بینى نرسیده که آدمها ممکنه عقایدشون با هم تفاوت داشته باشه؟!

و بعد از اون، مامانى که رو تک تک حالتایى که صورتم به خودش میگیره حساس شده و همش میگه چرا نمى خندى؟ چرا اخم کردى؟ و من حتا فکرشم نمى کنم که بخوام دلایل رو بشکافم براش. از حوصله م خارجه. و با وجود اینکه بى لیاقتى محضه ولى بعضى وقتا عصبیم مى کنه این کارش. در حقیقت سعى مى کنم خونه نباشم که منو این ریختى نبینه و بیشتر غصه نخوره.


از مدرسه هم فرارى ام؛ از اینکه آدما رو ببینم و حس غریبگى کنم با عده ى زیادى از کسایى که یه روزى نزدیکترین بودن بهم. اون تعداد انگشت شمارى هم که این حسو بهشون ندارم، یجورى براشون از زمین و زمان مى باره که حالمو بدتر مى کنه.


نتیجه ش چى مى شه؟ تلگراممو پاک مى کنم که بهونه داشته باشم براى حرف نزدن با آدما. به کتابخونه پناه مى برم. به درس خوندن؛ به کتابها و مثل همیشه، به گوش دادنِ قصه ى زندگى دیگران.

[شنبه، ۵ آبان ۱۳۹۷، ۲۲:۳۱]

کاش کسى جایى منتظرم مى بود.

نه. من تو گذشته زندگى نمى کنم. نه. من حسرت نمى خورم. نه. من حتا آرزوى اینو هم نمى کنم که کاش جاى کس دیگرى بودم. دیگه غمگین نیستم.
فقط... طول مى کشه که زخمامو ببندم
طول مى کشه که دستمو بگیرم به زانوم و بلند شم
طول مى کشه که بیخود و بى جهت دلگرفته و تو فکر نباشم.
و آره؛ دارم واسه هدف بعدیم تلاش مى کنم؛
ولى طول مى کشه که لبخند واقعى بیاد رو لبام، طول مى کشه از ته دل و بى دغدغه بخندم.
چون جداً کسى رو نمى شناسم که کمکم کنه. باید خودم خودمو بلند کنم.
واسه همین، یه کم طول مى کشه که دوباره آیلار بشم.
اما مى شم. قول مى دم. چون هنوز جوونه دارم. هنوز امید دارم. قد یه عمر زندگى.

کاش اون کسى که باید، این روزا پیداش مى شد. واقعاً مى تونست موثر باشه تو زودتر برگشتنم.=]
[جمعه، ۴ آبان ۱۳۹۷، ۱۹:۴۱]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan