ینى، گشتما. ولى واقعاً چیزى پیدا نکردم. هنوزم چیزى ندارم.

ولى این سرى همه چى خیلى ترسناکتر از همیشه بود. من واقعاً هیچ دلیلى براى ادامه دادن و تحمل کردن نداشتم.

 

از این جهت ترسناک بود که این سرى دیگه غصه خوردن مامان و بابامم برام مهم نبود. آدمن دیگه. یه جورى کنار میان.

شاید فقط اینکه توانایى شو دارم درآمدى داشته باشم و به کسایى که به کمک مادى نیاز دارن، کمک کنم.

یا امید اینکه تنها بشم و وقتهایى که کار نمیکنم رو به زندگى کردن تو کتابها بگذرونم...

[جمعه، ۱۶ اسفند ۱۳۹۸، ۲۳:۲۷]

راستى، حس میکنم یه آدم جدید (و ظاهراً موجه!) از دانشکده داره سعى میکنه باهام دوست شه=)) :-استقبال با کله

دلم میخواد با خودم یه جلسه ى چند ساعته داشته باشم و حرف بزنم. هر آنچه امسال بهم گذشته رو با صداى بلند به خودم بگم و بپذیرمش. گریه کنم، بعد خودمو در آغوش بگیرم و بگم چیزى نیست، همه چیز میگذره؛ یه سرى از قشنگترین روزاى زندگیت هستن که هنوز اتفاق نیفتاده ن

بعد بزنم پشت خودم و خودمو آروم کنم، اشکامو پاک کنم و با جرئت و جسارت داد بزنم امسال چیکارا کردم و چیا سرم اومد.

دیوونم؟

 

یه پروژه تبلیغاتى ده روزه به الف بزرگه پیشنهاد شد، بهش گفتم منم میام، سه روزش گذشته. از صبح تا شبه و اینطوریه که ژل ضد عفونى کننده به ملت میدیم هم دستاشونو ضدعفونى کنن هم تبلیغ شرکت اکتیو بشه. خلاصه وقت سر خاروندن ندارم بر خلاف چند روز پیش که شبانه روز تو تخت بودم:)) ولى با اینکه همش ماسک دارم و دستکشامو تند تند عوض میکنم واقعاً دارم میترسم کرونا بگیرم و آرزو میکنم کاش قبولش نکرده بودم کاره رو -.- آخه خب حقوقش خوبه. منم بیکاااار تو خونه نشسته بودم و هیچ غلطى نمیکردم. حداقل الان یه پولى میگیرم. آخه برنامم اینه که تو سال جدید هرجور شده ویولن سل بخرم و یاد گرفتنشو شروع کنم.

بعد خیلى تجربه جالبیه=) چون تو یه ونیم و سطح شهرو میگردیم و جاهاى پر تردد وایمیسیم ژل میدیم به مردم. و من خیلى به نگاه کردن منظره ها از پشت شیشه علاقه دارم=)) بعد وقتى به مردم ژل میدیم یه عالمه ازمون تشکر میکنن و یه چیزى تو درونم واقعاً ذوق مرگ میشه:)))) انقد حس خوب میدن (اکثراً!) که اصن خسته نمیشم. نمیدونم اینکه اینقد انرژى میگیرم ازشون برون گرایى حساب میشه یا نه ولى واقعاً فک نمیکردم انقد خوب طاقت بیارم. البته هنوز هفت روووز مونده ها:))) 

بعد اینکه... سر فیلد دارم کتاب کشتن مرغ مقلدو میخونم. نمیدونم قراره به کجا برسه و حس میکنم استایلش شبیه ناطور دشت اینطوریه که فقط زندگیشو تعریف میکنه و تموم میشه. ولى روایتش جالبه. کشش داره. به دلم نشسته تا اینجا.

آره، این بود این چند روز زندگى من و مفتخرم!! دوباره اعلام کنم که بولت ژورنالمو خط کشى کردم واسه این ماه و بعد گذاشتمش تو قفسه بالایى کتابخونه م و دیگه بهش دست نزدم:))) مرزهاى برنامه ریزى و procrastination جابجا میشن هى. (باید تو بیوم بنویسم مادر آو procrastination بخدا.) البته خب صب میرم سر کار و شب خسته برمیگردم و تازه میشینم سر کاراى المپیاد که بهم سپرده شده! و درس دادن به الف کوچیکه؛ بخاطر اینکه صداسیما داره به shitty ترین روش ممکن، درس دادن به بچه ها رو از سر باز میکنه (آخه روزى بیست دیقه؟!!!! واقعاً چطورى روتون میشه؟:)) ) و با این فرمون پیش بریم بچه رفوزه میشه!! درساى تلنبار شده ى خودمم فعلاً به امان خدا رها شده ن و نمیدونم کى قراره بجام بشینه جاوا و شىء گرایى یاد بگیره. حس میکنم کد زدن داره یادم میره حتا. حالا خدا بزرگه. عجالتاً سقف آرزوهام اینه که این ده روز تموم شه و من کرونا نگرفته باشم.

چقد حرف زدم. کسى که نیست براش تعریف کنم، اینجا ثبتشون میکنم.:))

[جمعه، ۱۶ اسفند ۱۳۹۸، ۰۰:۱۸]

«من فقط نمیخوام تو بمیری!»

من همیشه میترسیده م از یه چیزی با قطعیت بنویسم. از رخ دادن یه اتفاق، از حسم به یه آدم، از دیدگاههام، از هرچی. ترسیده م بنویسم و بعد برگردم بهش و مث پتک تو سرم بخوره که اونقدارم که فک میکردم بدیهی نبود رخ ندادنِ اون اتفاقه، یا موندنِ آدمه، یا درست بودنِ دیدگاهم.

همین ترسه ست که باعث میشه خیلی چیزا رو با بقیه به اشتراک نذارم و تو خودم نگه دارم. چون از این تغییرا کم هم نبوده تو زندگیم. وقتی 16 سالم بود و واسه خودِ چند سال بعدم نامه مینوشتم خیلی با ملاحظه عمل کردم. سعی کردم که از هیچ چیزی راجع به آینده با قاطعیت حرف نزنم. چون کی از پس فرداش خبر داره؟:)) حتا یادمه نامه مو چند بار خوندم و تمام تلاشمو کردم باعث ناراحتیِ خودِ چند سال بعدم نشم.

الان هیچی از اون نامه هه یادم نمیاد. حتا یادم نیست کی قراره به دستم برسه. ولی الان از اون مواقعیه که واقعا خوب میشد اگه نامه ای از خودِ گذشتم به دستم میرسید.

نه واسه اینکه خودمو مقایسه کنم ببینم از اصل خویش چقدر دور شده م... فقط واسه اینکه مسیری که تا اینجا اومده م رو بتونم واضحتر ببینم و یکم خودمو بخاطرش بیشتر دوست داشته باشم.

چون آدم هرچقدرم که تلاش کنه همه چی پرفکت باشه بازم هیچی دقیقا اون چیزی از آب در نمیاد که میخواستی.

ولی این موضوع باعث نمیشه که واقعیت، زیبا نباشه.

 

اینا رو نوشتم اینجا چون اومدم توییت کنم که

 

"دیروز بالاخره تونستم موضوعی که چند ماه بود غمگین نگهم داشته بود رو با خودم تموم کنم. از تموم شدن هیچ دورانی تا حالا اینقدر خوشحال نبوده‌م:)))
البته که فلش بکهاش هنوز هستن حالا حالا ها. ولی اصل داستان تموم شد."
 
ولی ترسیدم که تموم نشده باشه و فقط حس در لحظم باشه و چند روز بعد برگردم بهش و غمگین تر شم. ولی اینجا مینویسمش. چون هیچ اشکالی نداره اگه هنوز تموم نشده باشه. بهرحال داری تلاشتو میکنی و فعلاً همین کافیه.
[جمعه، ۹ اسفند ۱۳۹۸، ۱۷:۳۱]

امروز خیلی به تغییرات برق چشمای آدما تو عکسا در گذر زمان فکر کردم.

روزایین که هیچوقت در کل زندگیم فکر نمیکردم ببینمشون

حس میکنم متعلق به یه جهان دیگه ن این روزا! و زندگی کردن توشون جزو عمرمون حساب نمیشه

پر از انواع و اقسام نگرانیای ریز و درشت

تا دیروز تو هول و ولا بودیم که نکنه عروسی کنسل شه! آخرم وقتی کنسل شد که فکر میکردیم دیگه قطعی شده و همه چی رواله و تنها نگرانیمون این بود که نکنه واقعاً اتفاقی بیفته؟

اگه به من بود همون اول خودم کنسل میکردم ولی خب الانم فک میکنم که خب اوضاع قطعا بهتر نمیشه حداقل تا شیش ماه! خواهر من که شنبه قرار بوده بره سر خونه و زندگیش باید شیش ماه دیگم بلاتکلیف بمونه یعنی؟ اصلاً نمیتونم تصور کنم حسشو. اگه جاش بودم نمیدونم چیکار میکردم. اول که گرونی وحشتناک و بیکاری، بعد جنگ داخلی آبان:) بعد جنگ خارجی!! بعد هواپیما، الانم که اینطوری. واقعاً چرا خب؟ :)) واقعا نمیدونم چرا. اصلن دیگه زندگی عادی رو یادم نمیاد. شرایط زندگی عین تماشای سیرک شده، وقتی یه نمایش تموم میشه اطمینان داری که بعد از اینم یه چیز دیگه هست با این تفاوت که واقعاً نمیشه فهمید کی تموم میشه این سیر عجیب اتفاقات.

 

***

 

چیز دیگه ای که خیلی وقته تو مغزم میوتش کردم همون داستانیه که آخر پاییز پیش اومد.

الان خیلی بهترم ولی هنوز خوب نشده م. هنوز وسط یه چیز کاملاً بی ربط، یه دیتیل از حرفا و خاطرات یادم میفته که عذابم میده برای چند ثانیه طولانی و مغزم دوباره شوتش میکنه یه جای پرت و دور افتاده. نمیدونم حسمو متوجه میشی یا نه. درد داره هنوز. این مدت دایورتش کرده بودم و راجع بهش فکر نمیکردم ولی ناخوداگاهم تو خواب همه چیزو میاورد جلو چشمم. چندین بار به اینکه بزنم زیرش فکر کردم. من که دلیل ناراحتیامو بهش گفته بودم، رابطمو کم هم کرده بودم. بعد یه مدت احتمالا خودش میفهمید. خودش پیغامو میگرفت و از زندگیم میرفت بیرون. ولی... این همه چیزی که با هم پشت سر گذاشتیم چی میشن؟ یه چیزی درست نبود به نظرم. یه چیزی این وسط حیف بود. دلم نمیومد دوستیعی که این همه لحظه ی خوب توش داره و شاید بیشتر هم داشته باشه رو واسه همیشه تمومش کنم. آخه خیلی تلاش میخواد که خودتو به یکی بشناسونی... حسش شبیه حس نمک گیر شدنه. یهو یه چیزی یادم میومد و بغض میکردم و فک میکردم که هنوز دوستش دارم. همزمان هم دوستش دارم و هم ازش متنفرم. هنوز نمیتونم حقو کامل بدم بهش. نمیدونم چرا اینطوری شد. نمیدونم چرا داستان باید اینقدر پیچیده میشد. ولی دلم نمیخواد از دستش بدم. تو خوابهام، جواب سوالایی رو میدیدم که تو بیداری از خودم پرسیده بودم: اینکه تو کل این مدت چقد ازش حس خوب گرفتی؟ چقد ازش آزرده شدی؟ آیا می ارزه؟

ولی دوستی با چرتکه انداختن فرق میکنه. بولد ترین چیزی که من تو این دوستی دیدم، حس درک شدن بود. ازش یاد گرفتم. به من و زندگیم خیلی اضافه شد از دوست بودن باهاش. به خاطر بودنش آدم بهتری ام. اون حس شنیده شدنه هم حسی نیست که هرجایی بتونم پیداش کنم.

امشب یه حرفایی بهش زدم که موقع نوشتنشون داشتم فکر میکردم که واقعاً اینا رو از ته دلم دارم میگم یا فقط دارم میل همیشگی م به راضی نگه داشتن بعضی نفرات رو ارضا میکنم؟ بعد فکر کردم و به یه جواب نصفه و نیمه رسیدم که فعلا بهش قانعم

اگه یه چیزیو میخوای باید پیه ی سختیاشو به تنت بمالی. اگه دو تا آدم دیدی که تا حالا با هم بد نشده ن، تا حالا از هم دلخور نشده ن بدون که اونقدا که نشون میدن به هم نزدیک نیستن. تو نمیتونی توقع داشته باشی یکی بهت نزدیک باشه و هیچوقت ازش ناراحت نشی. هیچوقت بینتون فاصله نیفته. باید دره هاشو بپذیری تا به قله هاش برسی. اگه روابط عمیق میخوای و دلت میخواد آدمایی داشته باشی که بهشون تعلق خاطر داشته باشی، باید نزدیک بشی. باید آسیب ببینی. باید ریکاور کنی از آسیبه. باید خودتو بندازی وسط میدون و زخم بخوری اما مطمئن باشی تهش نمیمیری. وگرنه نمیشه. باید اونقد به جون مشکلات بیفتی تا بتونی حلشون کنی وگرنه یه آدم خشک و خالی و Dead inside میشی که با شنیدن کلمه رفاقت پوزخند میزنه. بی لیاقتی و بی معرفتی با اشتباه فرق دارن. فرقشو بفهم و خودت بی لیاقت نباش. اون آدم ثابت کرده لیاقت داره. هیچ آدمی نمیتونه اشتباه نکنه حتا اگه خیلی مواظب باشه. حتا خودتم چندین بار شده که اشتباه کردی با اینکه قصدشو نداشتی. مهم ذات آدماست. و تو اونقدر شناختیش که بدونی بی لیاقت نیست.

امیدوارم بعد ها که به این نوشته برمیگردی به نظرت اشتباه نیاد. نه راجع به این آدمِ خاص؛ نه کلاً در زمینه ی روابط.

جرئت بیشتری داشته باش. موضوع رو حل کن. وقتی آدمه پات وایمیسه پاش وایسا. حذف کردن همیشه راه خوبی نیست.

 

 

+ از صبح قلبم هی تیر میکشه از ناراحتی. خیلی وقت بود اینطوری نشده بودم.

++ مراقب خودتون خیلی باشین. خیلی خیلی بیشتر از مواقع عادی.

[پنجشنبه، ۸ اسفند ۱۳۹۸، ۰۰:۴۵]

بی معرفت

امروز همون سه شنبه ی سه روز مونده به عروسی بود که آسمون یه بند بارید و من حتا ازش نپرسیدم چرا

6 اسفند 98
[چهارشنبه، ۷ اسفند ۱۳۹۸، ۰۲:۵۳]

من معذرت میخوام ولی نخونین.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
[دوشنبه، ۵ اسفند ۱۳۹۸، ۰۰:۴۶]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan