و شاید همه این فکرا ناشى از رد دادن مغزم در مواجهه با استرس کنکوره

تو افسانه هاى یونان یه تیتان بود به اسم اطلس،

که وظیفش این بود که آسمونو نگه داره تا به زمین نرسه!

الان سنگینى آسمونو رو شونه هام حس مى کنم

نه بخاطر کنکور

بخاطر همه کارهایى که باید تو زندگیم بکنم.

بخاطر اینکه باید آدمى باشم که مى خوام باشم، و این مسئولیت سنگینیه.

از حالا به بعد من تقریباً آدم بزرگ حساب مى شم. وارد زندگى اصلى مى شم. باید کار کنم. باید فشار تحمل کنم و سختى بکشم و با وجود همه شون خوشحال بمونم. و باید به آدما امید بدم. چون که این بزرگترین رسالت منه.

بار آسمون رو شونه هام سنگینى مى کنه. ولى من مى دونم که مى تونم از پسش بر بیام. شاید نتونم همه کارایى که مى خوامو به سرانجام برسونم و کاملشون کنم. شاید اصلاً قبل اینکه هیچکدومشون به سرانجام برسن بمیرم! اما باید تو راه باشم. باید تا لحظه آخر تو جنب و جوش باشم. چون فقط اونجوریه که مى تونم خوشحال بمیرم.

[جمعه، ۳۱ خرداد ۱۳۹۸، ۱۹:۰۴]

نمى دونم چرا یادش افتادم.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
[چهارشنبه، ۲۹ خرداد ۱۳۹۸، ۱۳:۰۳]

این یک پست نیمه کاره است.

پ از تابستون پارسال نوشته بود. دیشب، ساعت دوى نیمه شب. اون موقع خواب بودم. حرفاشو غروب خوندم و فلج شدم. از اون همه جزئیاتى که به خودم اجازه نداده بودم به شون فکر کنم. چون فکر کردن به خاطرات تابستون پارسال هیچوقت حالمو بهتر نکرده. اما پ از جزئیات گفته بود. از شبى که تا صبح جرئت حقیقت بازى کردیم و بعدش دیگه هیچکدوممون اون آدماى سابق نبودیم ! از در نوشابه جمع کردناى سر ناهار. از آبى موهاش که واسه همه عجیب بود. از شیکوندن گلس گوشیش. از مینى میلیشیاهایى که بازى میکردیم. از گریه ش ته اون اتوبوس کذایى رو شونه ى من که کسى جز من نفهمید. از رقصیدنمون تو تاریکى تو گوشه ى اون مدرسه تو دماوند با کام ان ایلین و "الان هرکى از اینجا رد شه و ما رو بشنوه قطعاً فک میکنه لزیم و داریم یه کارایى میکنیم!" از اون آینه تو کمد دیوارى از صورت فلکیاى سقفى که کفِ تخت بالایى بود و از پیتزاهاى جنیس و بستنى شاد و بقالى ته کوچه مرزبان و کاهو خریدنم براش وقتى هوس کاهو کرده بود و بقالى سر کوچه ى مدرسه هه تو میبد و از کانکتاى دسته جمعى و فریزبى و مافیا و اون دختره که بهش میخورد اسمش الهام باشه اما الان یادم نمیاد و چند روز پیشا یادش افتاده بودم و از آمپول و سرم خوردنش و از عقربا و جورابامون و از اون غذاخورى کثیف که صدا توش میپیچید و دسشویى پشتش بود و از اون پله اى که روش نشسته بودیم و ک برامون ابى خوند و شب روش از من با جبار عکس گرفتیم و از تلاشایى که برا صاف وایسادن و تار نشدن عکس میکردیم و اون یه دونه عکس سعید که از کل عکساى ما بهتر شد و واى اصن خود سعید و ابى دوست داشتنش و "دبیرستانى که شدم یه اتفاقایى برام افتاد که به ابى گرَویدم" و خندیدنش به پت و مت بازیامون و اون عکسه که من و پ توش همدیگرو بغل کردیم.

عن فریکشن در اوردن من و کیمیا و وقتى که آپ اند آپ گوش میدادم و دانیال گفت من کل اهنگاى کلدپلیو دارم و اسکچ زدنمون تو اون غذاخورى کثیف و اون جاى دور افتاده ى مدرسه که با کیمیا نشسته بودیم اسکچ میزدیم و چیزایى که اونجا راجبشون حرف زدیم و مامان نازلى و 

[دوشنبه، ۲۷ خرداد ۱۳۹۸، ۲۲:۱۹]

دلمان براى هر چیز کوچک چقدر تنگ است.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
[جمعه، ۲۴ خرداد ۱۳۹۸، ۰۰:۴۹]

در عنفوان جوانى

احساس میانسالى مى کنم.
[چهارشنبه، ۲۲ خرداد ۱۳۹۸، ۱۸:۵۵]

خالى از عاطفه و خشم؛ شاید:)))

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
[سه شنبه، ۲۱ خرداد ۱۳۹۸، ۰۰:۳۸]

Through the chaos as it swirls

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
[يكشنبه، ۱۹ خرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۴۲]

وگر خونِ دل بود، ما خورده ایم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
[جمعه، ۱۷ خرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۰۶]

All I know

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
[يكشنبه، ۱۲ خرداد ۱۳۹۸، ۱۸:۱۹]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan