روی سیاره اشتباهی به دنیا آمده‌ایم هیولا جان.

نمی‌دونم چه حکایتیه که وقتایی که هیچ جوره نمی‌تونم خودمو آروم کنم، یاد گذشته های خیلی دور می‌افتم. یه جزئیاتی از گذشته یادم میان که سالهاست بهشون فکر نکردم. مثلاً سر صبحی یاد وبلاگ مریم افتادم. هر چقدر فکر کردم اسم و آدرس وبلاگش یادم نیومد. فقط یادم افتاد که عاشق قالب وبلاگش بودم و می‌خواستم به اون پسره که توی بلاگفا واسه همه قالب می‌ساخت، پول بدم که عینش رو برام بسازه:)) -و اصلاً فکر نمی‌کردم که این کارم کار بدیه.- تهشم به این نتیجه رسیده بودم که 10 هزار تومن (اون موقع!) ارزششو نداره و ممکنه طرف پولمو بخوره و کلاٌ بیخیالش شده بودم=)))

من... مدت زیادیه که نمی‌دونم چرا؛ ولی غمگینم. وحشت زده‌ام. و در ظاهر ابداً اینجوری به چشم نمیاد. در ظاهر یک دختر ساکتم که توی فصل امتحاناشه و به شدت مشغول درس خوندنه. اما... واقعیت اینه که خیلی ترسیده‌م. نمی‌دونم باید چکار کنم. حتا نمی‌دونم از کی می‌ترسم. حس و حالم شبیه کساییه که دچار بحران 30 سالگی یا 40 سالگی یا 50 سالگی می‌شن. 

دیگه خودم رو با بقیه مقایسه نمی‌کنم و این خبر خوبیه. اما... از این دنیا و کثیفی هاش وحشت کرده‌م. همه چیز در نظرم فروریخته‌ست. به هیچکس نمی‌تونم از اعماق قلبم احساس محبت کنم. (مثل همیشه... به استثنای الف کوچیکه.) حتی به پدر و مادرم. نمی‌تونم روی کسی یا چیزی حساب باز کنم. هر تصویر یا تصوری که به نظرم زیبا میاد، یه صدایی توی مغزم می‌پیچه که «این چیزیه که تو داری دریافت می‌کنی و تو هم پر از خطایی.» و برای اینکه بهم اثبات بشه، می‌ره می‌گرده نکاتی که بهشون توجه نکرده‌م رو پیدا می‌کنه و می‌گذاره جلوی چشمام. و همه چیز رو از چشمم می‌ندازه اینطوری. همه ی نقصها اینجوری نیستن ها. یه سری ارزش و معیار دارم که خیلی هم معنوی اند اتفاقاٌ. و اگر کسی نداشته باشدشون، واقعاً نمی‌تونم از ته دلم دوستش داشته باشم.

من نمی‌دونم چرا. دوست داشتن چیزی یا شخصی نباید به شرط نقص نداشتن اون چیز یا شخص باشه. آخه واقعاً مسخره ست. من واقعاً جوری که مغزم کار می‌کنه رو دوست ندارم. نه که بد باشه. ولی این دنیا و این زندگی، جداً همینه که هست. من ممکنه فقط به یک درصدش زورم برسه. و این طرز کار کردن مغز و ذهنم، با هیچ چیز این دنیا و آدمهاش جور در نمیان. باعث می‌شن نتونم عمیقاً خوشحال باشم. مگر از دست خودم. باعث می‌شن وقتایی که در هم شکسته م هیچ چیز بیرونی ای نباشه که به زندگی برم گردونه. (این چیز خوبیه یا بدی؟ هنوز نفهمیده‌م.) 

 

واقعیت اینه که دنیا خیلی جای گوهیه. مدام اعتماد می‌کنی و به اعتمادت خیانت می‌شه. آدمایی که دوستشون داری فقط وانمود می‌کنند که براشون اهمیت داری و در نهایت همه به فکر خودشونن. نمی‌خوام ادعا کنم که خودم اینجوری نیستم. ولی من حدوداً یک سال می‌شه که از مود «محبت و بخشش بی توقع» خارج شده‌م. تا قبل اون با تمام وجودم سعی می‌کردم هر کاری از دستم بر بیاد واسه هر کسی انجام بدم و خودم مهم نباشم. نمی‌گم اونجوری خیلی خوب بود. ولی... اینا دو سر یه طیفی اند که من دوست داشتم حداقل وسطش وایساده باشیم. زندگی زیبا نیست. همه چیز مدام در حال بدتر شدنه و تک تک ما توی این بدتر شدن سهیمیم. تک تک ما رفتارهای اشتباهی از خودمون نشون می‌دیم که روی فاجعه‌های در حال وقوع اثر مستقیم دارند و حتا نمی‌فهمیم که اشتباهن. یا اگه می‌فهمیم هم، در آخر نفع خودمون رو ترجیح می‌دیم.

سوالی که باید جوابش برای همه مشخص بشه اینه که «چرا نباید نفع لحظه‌ای خودت رو ترجیح بدی؟» و من هم جوابی که از نظر همه قانع کننده باشه براش ندارم. جوابی غیر از اینکه برای نسلهای بعد دنیای بهتری بسازیم و زجری که ما کشیدیم رو نکشند. این جواب بعضی وقتها حتی برای خودم هم قانع کننده نیست. چرا من ارزشمندترین چیزی که دارم رو دو دستی تقدیم آدمایی کنم که نمی‌شناسمشون و نمی‌شناسندم؟ اصلاً تلاش من وسط این همه سیاهی ذره‌ای به چشم میاد؟

همین. مشکلم فکر کنم دقیقاً همینه. همینه که باعث می‌شه حال خوشی نداشته باشم. نمی‌دونم باید تو کدوم جهت حرکت کنم. آیا اینکه من بیام کاری که به نفع همه‌ست رو انجام بدم، واقعاً به نفع همه‌ست؟ برای درک بهتر، منظورم اینه که، مثلاً الان من بیام یه پولی از خودم بگذارم وسط به نیت اینکه برسه به اونی که نیاز داره. از کجا می‌تونم مطمئن باشم که یکی که داره حق همه‌مون رو می‌خوره نیاد برش داره؟ اون جوری به خودم ظلم شده. اونجوری به فاسد تر شدن این سیستم فاسد کمک کرده‌ام. آدم هیچوقت نمی‌تونه مطمئن باشه چون تاثیر کارها رو نمی‌شه اندازه‌گیری کرد. چون کسی که حقیقت رو می‌دونه به هزار و یک دلیل، هیچوقت نمیاد اون حقیقت رو منتشر کنه. و منی که جایگاهم توی این سیستم، شبیه نقش ماگلها توی اون مجسمه‌ی وسط وزارت سحر و جادوست، دستم ابداً به حقیقت نمی‌رسه.

اگر مطمئن بودم، اگر حقیقت شفاف بود، هیچ تردیدی نمی‌کردم توی اون کار. فکر می‌کنم اون جوونایی که اول انقلاب از جونشون گذشتن هم معتقد بودن همینطوره:) مشکل همینه که ما تک تکمون بدهکاریم. اما حتی نمی‌دونیم بابت چی. و هیچوقت قرار نیست بفهمیم. پس هیچوقت قرار نیست این فاجعه‌ای که در حال وقوعه متوقف بشه. پس... چرا تمام تلاشمون رو نکنیم که حداقل خودمون جون سالم به در ببریم و توی اون 80 سالی که زنده ایم از زندگی لذت ببریم؟

حرفم یه جوریه. اگه بخوام همه‌ی این اتفاقات در حال وقوع رو دایورت کنم هیچوقت نمی‌تونم لذت ببرم. همونطوری که الان دارم نمی‌برم. همونطوری که الان، از همه چیز دست کشیده‌م و همه وجودم رو گذاشته‌م روی درس خوندن و کار کردن، که بتونم اپلای کنم و برای همیشه از این خراب شده برم یه جای نامعلومی که ممکنه هزار تا اتفاق دیگه توش برام بیفته ولی حتی کجاش هم خیلی برام اهمیتی نداره. اما... تا کمی فراغت پیدا می‌کنم، تا می‌شینم یک کمی فکر می‌کنم، دوباره همه چیز روی سرم آوار می‌شه و خوشحالیام خراب.

 

و در آخر... مجدد تاکید می‌کنم که کاش ربات بودم.

[جمعه، ۲۶ دی ۱۳۹۹، ۱۹:۵۴]

null pointer exception

کاش ربات بودم.
خالی از عاطفه و خشم.

یا کاش احساسات آدمی از قوانین پایستگی فیزیک پیروی می‌کردند. کاش خشمم تمام می‌شد. کاش می‌توانستم این همه را پشت سرم جا بگذارم و بروم.

[جمعه، ۱۹ دی ۱۳۹۹، ۲۲:۴۸]

It's funny how sometimes you find things

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
[پنجشنبه، ۴ دی ۱۳۹۹، ۱۳:۳۹]

we're only human

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
[دوشنبه، ۱ دی ۱۳۹۹، ۱۷:۳۸]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan