پوست انداختن

شاید درستش همینه که مدام مشغول پوست انداختن باشی. شاید ایرادی نداشته باشه که نتونی یه روند رو مدت زیادی ادامه بدی تا زمانی که اصل کار داره انجام می‌شه.
[شنبه، ۲۸ فروردين ۱۴۰۰، ۱۷:۲۷]

Let's paddle away, kid.

چیز جالبی که این چند وقت دارم توی خودم می‌بینم اینه که از یه استیت به یه استیت بالاتری می‌رم، و چنان حال چند ماه پیش خودم رو فراموش می‌کنم که گویی از اول از همین نقطه و همین حالت شروع کرده‌ام. مدام باید به خودم یادآوری کنم که پیشرفت داشته‌م. مدام باید یادآوری کنم که نیازی نیست وحشت کنم و چیزهای خوب زمانبرن. که سرعتم مناسبه و دارم وقت می‌گذارم و تلاشمو می‌کنم. ولی خیلی سخته که به حرفهای بقیه توجه نکنم. وقتی بازخورداشون منفیه حالم بد می‌شه و بد می‌مونه. ولی به هرحال، سخته دیگه. سختی کشیدن نشون می‌ده حداقل سرجامون واینسادیم.

 

به جز اون، نمی‌دونم چی یه هفته ست آزارم می‌ده که کم‌حوصله‌ام. دلم برای اون حرفهای بی‌انتهای موقع زنگ ناهار کف حیاط دبیرستان تنگ شده. دوری از آدما خیلی خوبه. ولی قدرت اینکه حرف از خودم بیرون بکشم رو ندارم خیلی وقتها. مخصوصاٌ وقتهایی که غمگینم. به جاش فقط تو خودم غرق می‌شم. ساکتتر از همیشه. و چون خودم تصمیم گرفته‌م که از آدما دور باشم دیگه کسی اینو نمی‌فهمه. در واقع توی کل این یک سال و خورده‌ای، فقط وقتی آدمهای امنمو دیدم که خیلی پرحوصله بودم. یا اگرم نبودم، ترجیح داده‌م حرفامو واسه خودم نگه دارم چون کم می‌دیدمشون و دوست نداشته‌م اون مدت محدودی که با همیم غم‌انگیز باشه. و وقتی آدمای امن نباشن، فقط خونواده می‌مونه. و من هیچوقت توی ارتباط برقرار کردن با خونواده‌م موفق نبوده‌م. خیلی کم پیش اومده که هیجانات منفیمو پیششون ابراز کنم و بعدش حالم بهتر باشه. و خیلی موقعها حتی از ابراز حال خوبم هم پشیمون شده‌م پیششون.

خلاصه اینکه من با تنهایی مشکلی ندارم ولی داره آزارم می‌ده این واقعیتها. از یه طرف هم این مدل فکرها میاد سراغم که «وقتی نتونی پیش خونواده‌ت خودت باشی خیلی چیزا رو باختی» و بدتر غمگین می‌شم. هی بیشتر و بیشتر تو خودم فرو می‌رم. و نمی‌تونم هم برگردم این حرفها رو رودررو به خودشون بگم. چون قشنگ هیییییچ نتیجه‌ای نداره بجز اینکه بهشون بر می‌خوره و یه چند روز با هم سرسنگین می‌شیم. دیگه گیو آپ کردم.

نوشتن تقریباً تنها کاریه که می‌تونم باهاش خودمو ابراز کنم. صفحه رو باز می‌کنم که برای خودم بنویسم ترسیده‌م. از همه‌ی این اوضاع. از اینکه زورشون نمی‌رسه (یا نمی‌خوان) تمومش کنن. از اینکه زندگیمون همین باشه. همین بمونه تا مدت زیادی. از اینکه این ماجراها باعث بشه نتونم سالهای جوونیمو اونجور که دوست دارم و آرزوشو دارم سپری کنم. می‌ترسم از اینکه نرسم به چیزی که دارم براش می‌جنگم. می‌ترسم ما هم شبیه همه آدمایی بشیم که اشتباهی تموم شدن. می‌ترسم آدمهایی که کنارشون خوشحالم رو هیچوقت پیدا نکنم. می‌ترسم هیچ جایی واسه من وجود نداشته باشه. می‌ترسم تا تهش همین آدمی بمونم که همه از دور می‌شناسنش ولی اولین انتخاب هیچکس نیست. ابعاد احتماعی زندگیم خیلی وقته که یه گوشه دارن خاک می‌خورن. شادی رو بجز توی رسیدن به هدفام نتونسته‌م پیدا کنم. نتونسته‌م هیچ آدمی رو تمام و کمال دوست داشته باشم. نتونسته‌م به آدما برچسب نزنم و کنارشون خوش باشم تا وقتی هستم و هستن و همدیگه رو تا حد خوبی داریم.

این همه نوشتم و هنوز نفهمیده‌م درد اصلی الانم چیه، چون خب اینا که همیشه بوده‌ن.

الان نمی‌دونم چطوری باید خودمو جمع و جور کنم و دوباره حالم بهتر شه.

ولی می‌گذره.

[جمعه، ۲۷ فروردين ۱۴۰۰، ۱۷:۵۲]

دلم نمایشگاه کتاب خواست.

"ز" یه بار داشت راجع به حسش به ضربه هایی که از المپیاد خورده بود حرف می‌زد؛ برگشت گفت «مث یه ساختمون نیمه‌کاره گذاشتمش بمونه یه گوشه مغزم. شبیه ساختمون مُصلا. یه خاطره ست برام؛ یه ساختمون متروک که تقریباً هیچوقت بهش سر نمی‌زنم.»
حسم به اون ماجرا همینه. آدمیم که دوست دارم همه چیز ریشه‌ای حل شه و اوکی شه. اما شاید باید بپذیرم که بعضی چیزها باید همین شکلی نیمه کاره بمونن. شبیه ساختمون مُصلا.

[چهارشنبه، ۲۵ فروردين ۱۴۰۰، ۱۵:۳۳]

shiver

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
[جمعه، ۱۳ فروردين ۱۴۰۰، ۰۰:۲۰]

nope

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
[يكشنبه، ۸ فروردين ۱۴۰۰، ۱۹:۱۷]

Always have, always will

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
[شنبه، ۷ فروردين ۱۴۰۰، ۱۸:۲۶]

غبار

بعضی وقتها در اوج خوشحالیهایم به همه عوامل خوشبختیم نگاه می‌کنم و حس می‌کنم نمی‌خواهمشان. بعضی وقتها یک لحظه آرزو می‌کنم کاش بیخیال تر بودم. کاش می‌توانستم پیشرفت درسی و  و مسئولیتهایم را رها کنم و بدون هیچ دغدغه‌ای بنشینم یک گوشه و فقط کتاب بخوانم و فیلم ببینم و بشوم یک دیوانه عوضی مث مارتین دین که هیچ چیز به هیچ جایش نیست و فقط یک گوشه غصه بی‌اهمیت بودنش را می‌خورد.

[چهارشنبه، ۴ فروردين ۱۴۰۰، ۲۳:۳۰]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan