#55 - معلم تاریخمون همیشه میگفت آیلار دانشجو که شدی فقط مواظب باش ستاره دار نشی

تو جامعه، یه سرى آدم هستن

که فقط فکر منافع خودشونن.

هر کارى میخاد انجام بشه یکمى بهش فک میکنن که تصمیم بگیرن این کار به سودشونه یا ضررشون؟ و اصلاً به این فک نمیکنن که رو بقیه چه تاثیرى ممکنه بذاره این اتفاق... و کلا کارى به اینکه چه کارى درسته ندارن، صرفن میخان کار راحت رو انجام بدن. این عده تو جامعه، تو رأس قرار گرفتن و بطور واضح هر غلطى دلشون بخاد میکنن و هیچکس حق اعتراض بهشون نداره.

 عده ى دیگه اى هستن که کارى به کار اینکه چه اتفاقى داره میوفته ندارن، تلاش میکنن اگه شد از اوضاع به نفع خودشون استفاده کنن و اگه نشد هم تحت تاثیرش قرار نگیرن و به پیشرفت خودشون ادامه بدن. این عده همونایى هستن که حاضر نیستن خودشونو فداى هیچى بکنن. و در نهایت بیشترین موفقیت جامعه رو اینا کسب میکنن.

اما عده سوم....... همون عده شورشگرى هستن که تمام تلاششون به اینه که یه ذره، فقط و فقط یه ذره از ظلمى که میبینن عده اول دارن به بقیه میکنن کم کنن. اینا همونایین که همیشه به عنوان دردسر ساز و شورشى شناخته میشن. همونایى که اگه نباشن و اون یه ذره اعتراض و شورشو انجام ندن، دسته ى اول قشنگ همه چیو میخورن و برمیدارن و میرن.

اینا همونایى هستن که تمام زندگیشون فدا میشه... فداى آزادى خواهیشون... فداى آرزوهاشون... فداى عشقى که به جامعه شون دارن؛ فداى اینکه نمیخان جامعه شون بخاطر عده اول نابود بشه...

اینا همونان که اگه نباشن، حق عده دوم خیلى شیک و مجلسى توسط عده اول خورده میشه...!!! :))

اگه جزو دسته اول هستید که... هیچ صحبتى ندارم. خیلیم عالى. به حق خوردنتون ادامه بدین و لذت ببرین :)) نمیشه بحثى باهاتون کرد.

اگه جزو دسته دومید؛ دمتون گرم که انقد به فکر پیشرفت خودتونید، بدونید که آخرش شما از همه بیشتر پیشرفت میکنید و آینده خوبى خواهید داشت تو این جامعه.

اما...

اما الان روى صحبتم با شما دسته سومیاست؛ شما که الویتتون خودتون نیستید؛ که یه چیزایى براتون مقدسه... که تموم خاسته تون اینه که حق سر جاى خودش باشه...

الهى بمیرم واسه تموم فداکاریایى که وظیفتون نبوده اما انجام دادید و هیچکس متوجه نشد. الهى بمیرم واسه تموم دلواپسیاتون واسه آینده جایى که دوسش دارین.

میدونم سخته... میدونم یه جاهایى میبُرید از همه چى؛ که شاید بخاطر اینکه "شورشى" هستید هیچ لذتى از عمرتون نبرید، اما...

اما بمونید... روحیه مبارزه تونو حفظ کنید... بمونید بجنگید حتى اگه موقع نتیجه دادن تلاشاتون خودتون نباشید که نتیجه رو ببینید...

میدونو خالى نکنید... این جامعه شاید ندونه؛ اما فقط بخاطر شماهاست که تا حالا سر پا مونده... 

باور کنید هرکى نبینه، خدا میبینه که بخاطر چى فدا شدید...

ایمان داشته باشید... بجنگید... عوض کنید... یه ذره جامعه رو به اون چیزى که باید باشه   نیست نزدیک تر کنید...

سخته.. میدونم خیلى سخته؛ اما مسیر درست همینه... حتى به قیمت فدا شدن تموم اون شورشیایى که میتونستن بهترین پیشرفتا رو داشته باشن اما انتخاب کردن خودشونو فدا کنن تا جامعه شون سر پا بمونه...

میخام بگم به عنوان آدم کوچیکى که فک میکنه این  روحیه "طغیان گرى" رو داره؛ عاشقتونم. عاشق همتونم. تک تک شماها که میدونید چه کارى راحته اما ترجیح میدید کار درستو انجام بدید با تمام سختیاش.

جامعه بعدن میفهمه اگه شما نبودید چقدر اوضاعش خرابتر میشده... شاید خیلى سال بعد؛ اما میفهمه. بلخره یه روزى میاد که تلاشاتون به نتیجه میرسه.......

میخام بگم؛ یه روز خوب میرسه... دیگه گریه نکن... 💙


پ. ن.: حرفاى دلمو نوشتم... از اون مدل حرفایى بود که یهو هجوم میارن به مغز و تا به کسى نگیشون آروم نمیشى...

پ. ن. ٢: قطعا استثنا همه جا وجود داره؛ امیدوارم این موضوعو درک کنید که من بطور کاملا کلى حرف زدم :)

پ. ن. ٣: دیدید بعضى روزا رو فقط تحمل میکنین که بگذرن و برن؟؟ امروز براى من ازون روزا بود. همین.

[سه شنبه، ۲۳ آذر ۱۳۹۵، ۲۳:۱۶]

#54 - گوشه اى از سخنان "ب"!

ربطى به این نداره که زنى یا مرد، دخترى یا پسر.

باید محکم بود.

باید جنگنده بود.

باید شخصیت مردونه داشت. شخصیت هرماینى گرنجر رو.

همون که با اینکه عاشق بود، با اینکه عشقش داشت از دستش میرفت اما... یه لحظه عم نلرزید از پاى قولش. وایساد. وایساد و جنگید و پیروز شد...

*مث هرماینى باشید. فقط اینجوریه که پیروز میشید...

[شنبه، ۲۰ آذر ۱۳۹۵، ۲۰:۱۵]

#53 - خونه ى ما اینجاست...!

داشتم به آهنگ "خونه ى ما"ى حلقه گوش میدادم؛

یهو یاد خونه خودمون افتادم...

 خونه ى ما، خونه هممون؛ محل بزرگ شدنمون... خونه ى پر خاطره ى کوچولومون که تو حیاط یه وجبیش زیر بارون بپر بپر میکردیم و میرقصیدیم و پاندول میزدیم و خانومِ "خ" از پشت بلند گو داد میزد "بخدا سهراب سپهرى راضى نیست انقد حرفاشو گوش بدید، بیاید برید سر کلاساتون مث موش آب کشیده شدید!!!"

چه بلایى سر خونه ى ما اومده؟ همه آدماش از هم جدا شدن... هرکدوم یه جان الان...

از اون خونه هیچى باقى نمونده بجز یه مشت خاطره که گوشه قلب هرکدوممون جمع شدن و سنگینى میکنن... و احتمالاً هر چن وقت یه بار یادشون میوفتیم و سعى میکنیم آروم بدون اینکه کسى بفهمه بغضمونو قورت بدیم...

فرزانگان ٣ ى راهنمایى؛ خونه ى من؛ انصافانه نیست که انقد آروم و بى سر و صدا و مظلوم نابودت کردن...  اصلا نیست...


"خونه ی ما اینجاست 

جایی برای باهم بودن 

روزی که می خونیم یک صدا

صدامون می پیچه تو دنیا

سال اول ابتدای راه

و با ترس تنها بودن

اومدیمو شدیم یک تکه ی ابر

گوشه ای از آسمون زیبا

تو دنیایی که شادیه همیشه

می خونیم آوازی آشنا

مثه بادبادک

آرامو رها

می شینیم رو شونه ی ابرا

...

بار دیگه مدرسه 

سال دوم از راه می رسه

دیگه ترس توی قلبم جایی نداره 

دوستی می گیره رنگی دوباره

سال سوم سال آخره

اینجا، اونجا، هست خاطره

غم شادی و بازیه توی حیاط

همشون بهترین لحظات

تو دنیایی که شادیه همیشه

می خونیم آوازی آشنا

مثه بادبادک

آرامو رها

می شینیم رو شونه ی ابرا

تو دنیایی که شادیه همیشه

می خونیم آوازی آشنا

مثه بادبادک

آرامو رها

می شینیم رو شونه ی ابرا

قلبمون می مونه اینجا

قلبمون میمونه اینجا......."


پ. ن.: حتى اگه فرزانگانى نیستید هم این آهنگ حلقه رو گوش بدید؛ شاید شما هم مث من یاد خونه خودتون افتادید و خاطرات خونه ى بهترین روزاى زندگیتون، مدرسه راهنماییتون اومد جلو چشمتون... [🔗]

[پنجشنبه، ۱۸ آذر ۱۳۹۵، ۰۰:۱۳]

#52 - دووم بیار...

خدا داره میبینه.

داره میبینه تو تلاشتو میکنى.

داره میبینه دارى تلاشتو میکنى...

فقط، باید تلاشتو بیشتر کنى. اینقد نازک نارنجى نباش دیگه...!

بخاطر یه عدد خودتو نباز. ضعفاتو شناسایى کن؛ بلند شو و دوباره تلاش کن؛

هر کارى میکنى، جون مادرت ناامید نشو... یه طورى نشه که آخر کار حسرت بخورى...

همین!!

[دوشنبه، ۱۵ آذر ۱۳۹۵، ۲۳:۴۳]

#51 - و خبراى بدى که پشت هم میشنویم...!

چن روز پیش با هم تصمیم گرفتن امسال شهادت امام رضا رو تو حرمش باشن

خبر نداشتن که امسال شهادت امام رضا به خاک سپرده میشن... 😔

[چهارشنبه، ۱۰ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۴]

#50 - هیولا مینویسد

آفرین که با وجود اینکه خیلى بخاطر بهم خوردن قرارت با "ن" براى صدمین بار (!!!) ناراحت شدیو اعصابت خورد شد و پتانسیل اینو داشتى که حال اونو هم بد کنى، اما چنتا نفس عمیق کشیدى و بعد برگشتیو بهش دلدارى و انرژى مثبت دادیو کلى حالشو خوب کردیو خلاصه مث یه آدم باشعور رفتار کردى.

خودمونیم ولى یکى از معقولانه ترین رفتارایى بود که این چن وقته ازت دیده بودم...

[سه شنبه، ۹ آذر ۱۳۹۵، ۰۰:۲۷]

#49 - "ماجراهای من و درسام!!" و یا "دیوانه بازیهای این روزهای من"

فِرست: می‌گویم یک سری چیزها را هیچوقت نباید از هیچ آدمی بپرسی. چیزهایی مثل حقوق، رتبه کنکور، شغل پدر!

می‌گوید خوب اگر دوست ندارد بگوید، بگوید دوست ندارم بگویم!! مگر کسی مجبورش کرده جواب بدهد؟

و من چند روز است که به این فکر میکنم که کداممان درست میگوییم...!

سِکِند: تو این هوا میخان ببرنمون رصد!! وسط بیابون!!! درسته که خیلی خوش میگذره اما وقتی دمای تهران، دقت کنید گفتم تهرانِ آلوِیز هاتِ نِوِر اسنویینگ!! داره برف میاد، قطعن بیابونی که میخایم توش به رصد آسمان بپردازیم (!!!) هم دما با قطب جنوب ـه!!

ثِرد: تولد "ن" نزدیکه و من هنوز دقیقا نمیدونم چی میخام براش بگیرم... میخام یه کتاب براش بگیرم که مطمئنم دوسش میداره ولی کتاب چیز تکراری ایه :| اهل ماگ و اینام نیست وگرنه ماگ خوب زیاد سراغ دارم که به دردش بخوره -__-

فورث: این خیلی خوبه که اینجا مجبور نیستم رو خودِ واقعیم نقاب بذارم.

فیفث: یه باند موزیک خفن کشف کرده م به اسم کُلد پلِی و دارم همه رو دیوونه میکنم انقد که همه آهنگاشونو هِــی پلی میکنم. ایمجین درگونز ـم یه مدت گوش میدادم اما تا حالا نشده بود بطور جدی گوش کنمشون! و الان عاشق اونام هستم.. مخصوصن آهنگ دریم ـشون.

سیکسث: از اون مود آیی دارم که امروز و فرداشون زمین تا آسمون باهم فرق داره. و دارم نمیتونم از این حالت خارج شم.

سِوِنث: دلم واسه دیدن اینترستلار و د فالت این اور استارز و هری پاتر و بیگ هیرو واسه ی شونصدمین بار تنگ شده. و تابستان، به راستی تو کجایی و تو نیم کره جنوبی چه غلطی داری میکنی که به ما رخ نمینمایی؟ (نه که تو تابستون ولمون میکنه این مدرسه! :|)

اِیث: و به راستی که ما چقدررررررر سر کلاس اخترفیزیک با "ع" جان میخندیم!! اصلن این بشر همه چیش خنده داره! تمام حرکاتش سوتی ـه! =))

ناینث: اونروز "ن" ناخواسته برگشت یه چیزی گفت که بغض کردم. بدجوری. ولی نذاشتم کسی بفمه. از کلاس زدم بیرون و در سلفو باز کردم. (کلاس اخترفیزیک شنبه ها تو اتاقک بغل سلف برگزار میشه!! :|) یه باد شدید اومد و بهم سیلی زد. انگار بهم گفت "آیلار؟ به این زودی داری جا میزنی؟ تو باید دوساال با این آدما زندگی کنی! قرار نیست همه چی باب میلت باشه! قراره؟! این یه تمرینه واسه اینکه بهتر بتونی با آدما کنار بیای. وقتی وارد جامعه شدی که نمیتونی مثل الان از زیر ارتباط با آدما در بری که! به راستی تو چرا اینگونه منزوی هستی؟" بعد یهو "پ" در کشویی سلفو باز کرد و پرید بیرون. با اون خرکیفی همیشگیش که تا چند ماه پی منم داشتمش گفت "اینکه آیلاره خودمونه!" و پرید بغلم! و من به سختی بغضمو قورت دادم و به این فک کردم که اگه "پ" نبود و یه ذره از دیوونه بازیامو با اون انجام نمیدادم الان منم مث ابنا آدم آهنی شده بودم...

تِنث: هیولا کلاسمون داره از وسط نصف میشه!! :| اون روز صب قبل اینکه معلم بیاد کتاب شیمیمو باز کردم که بخونم، بعد دیدم یه چیزی داره میریزه لاش که شبیه گچ نمداره!! سرمو بلند کردم دیدم سقف جوری از وسط ترک برداشته که نور خورشید از لاش داره میزنه تو!!! :| بعد سرمو چرخوندم سمت چپ و دیدم این ترک رو دیوارا عم ادامه پیدا کرده!! (اگه نفهمیدید چی میگم یه کارتون مقوایی رو تصور کنید که یکی با چاقو از وسط نصفش کرده!! دقیقن به همین صورت!) و در آنجا بود که فهمیدم مدرسه پشیزی برای جان دانش آموزان قائل نیست!! :|

ایلِوِنث: شماعم مث من به بیماری پول جم کنم این قابه رو واسه گوشیم بگیرم؛ خیلی خفنه لامصب دچارید؟ اگر دچارید دارم بهتون هشدار میدم که به حرف بیماریه گوش ندید! شکستش بدید وگرنه مث من ورشکسته میشید! :|

توِلث: آقا این سریاله هست تلویزیون گرامیمون داره پخش میکنه! اسمش چی بود... ماه و پلنگ!! اینو نبینیدا! قشنگ انگار فیلمنامه شونو دادن دست یه دختر بچه احساساتی یازده ساله (ازینایی که رو همه کراش دارن و همش تو خیالاتشونن) و اونم با کمال میل یه سری شر و ور نوشته تحویل مملکت داده! :|:-"

ثرتینث: دیروز از شیش صب تا شیش شب رو با یه بطری آب سر کردم. ینی میخام بهت بگم هوا یه جوری سرد بود که حال نداشتم از سلف بیام بیرون و برم پر کنم قمقمه رو! بعد آخراش دیگه داشتم له له میزدم رفتم از بوفه یه لیوان نسکافه گرفتم که تبخیر نشم فقط :|

"و از بزرگترین نعمات دنیا اینست که کلاستان به سلف چسبیده باشد..."

فورتینث: همینجوری داریم به هیفده نزدیکتر میشیم... من هیچوقت نخاستم بزرگ شم... میترسم از بزرگ شدن... از سنگ شدن... از "معقولانه" رفتار کردن!!! میترسم از اینکه بزرگ بشم و همه چی برام معمولی شه... میترسم ازینکه درگیر روزمرگی بشم! اینو از تولد یلدا به این ور دارم بهش فک میکنم و داره خیلی اذیتم میکنه... و اصلا نمیتونم باهاش کنار بیام. کیلیک و کیلیک و کیلیک و کیلیک و کیلیک و کیلیک!

فیفتینث: چهرازی گوش نکردید؟ نود و نه ممیز نهصد و نود و نه درصد زندگیتون برفناست!! لینکش تو لینکای سمت راست هست، بشنوید این دیوونه ها رو... این شونصد بار :)


به اندازه کافی تخلیه شدم؛ اما اگه بازم چیزی بود میام و میگم بهت! فعلن خدافظ :):*

[يكشنبه، ۷ آذر ۱۳۹۵، ۲۱:۴۶]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan