باید یه اسم واسه این نوع از همزاد پندارى پیدا کنم:))

ولى من فهمیدم چرا سوپرگرل دیدن با همه ى بى مزگیا و بچگونه بودنش و به خوبى و خوشى تموم شدناش، اینقدر روح منو ترمیم مى کنه.

کارا (شخصیت اصلى) مشکلات روحى شبیه به منى داره. ولى باز هم سر پاست. باز هم مى جنگه. و آخرش یجورى همه چى رو کنترل مى کنه.

گمونم دیدنِ کسیکه با تمام وجود باهاش همزاد پندارى مى کنم در حال حل کردن یکى یکىِ مشکلاتش، یجورایى بهم این آرامش -شایدم توهم!- رو مى ده که درست مى شه. تو با سبک خودت برو جلو و نهایتش همه چى درست مى شه.

اینکه دختر به این قوى اى، نیازى به عشق ورزیدن به یه آدمِ خاص نداره که بتونه ادامه بده، شاید بزرگترین امید من باشه. حداقل فعلاً.


پ. ن.: فکر کنم قبلاً اشاره کرده م که مثل چارلى کلمکس توthe perks of being a wallflower، با شخصیتهاى داستانهایى که مى خونم و مى بینم، جور عجیب غریبى همزاد پندارى مى کنم. کارا تو صدر این جدوله.

[دوشنبه، ۳۰ مهر ۱۳۹۷، ۰۰:۱۹]

یه چیزى تو مایه هاى کاراى استاد ایرج ملکى!:))

این عجیبه که من به جاى اینکه سریال خفناى این روزا رو ببینم، نشسته م دارم سوپرمنى که هیفده سال پیش ساخته شده رو مى بینم که بفهمم ماجراى لکس لوثر و کلارک کنت چى بوده؟:))

سرعت رخداد اتفاقا به قدرى پایینه که با سرعت دوبرابر دارم مى بینمش و اصلاً حس نمى کنم که سرعتش بیشتر از حد نرمال ه.


پ.ن.: بهترین اقتباسِ کمیک هاى سوپرمن smallvile ه دیگه نه؟ اگه بهترشو سراغ دارید بیاید بگید چى!:دى

پ.ن.٢: انقد این روزا فکر مى کنم که همه محتواى بلاگ شده فکرام. گفتم یه تنوعى بدم!=))

[يكشنبه، ۲۹ مهر ۱۳۹۷، ۱۶:۵۱]

"غم شاد به ما و ما به غم شاد."

نشسته م تو چادرم رو پشت بوم

و فکر مى کنم.

بزرگترین راه در اومدن از این بحران براى من

افتادن به جونِ یه هدفى و وحشیانه تلاش کردن براش ه.

دلم تلاش کردنِ شدید مى خواد بیشتر از هرچیزى. اون حس موفقیت رو. اون زدن از چیزاى راحت و سختى دادن به خود رو.


این قویترین دستیه که مى تونه منو از جایى که هستم و توش گیر افتادم بکشه بالا.

و حالا که نمى تونم خودم از خودم کار بکشم، خودمو میسپرم دست یه رفیق قدیمى... که ازم کار بکشه:)

بدون اما و اگر. بدون چرا. خودمو رها مى کنم و میدم دستش. مث وقتایى که خودتو رها مى کنى تو آب و آب میکشدت بالا و از غرق شدن نجاتت مى ده.


نفیسه تو بهار گفته بود نذار غم ساکنت کنه. ازش استفاده کن و خودتو بکش بالا. اون موقع نمى دونستم ولى حالا فهمیده م چطورى. غمِ الانم، منشأ و راه حلش تقریباً یکیه. به شوق بیرون اومدن از اون غم، راهى میشم به سمت راه حلش.

خودمو مى سپرم دستش و هدایتش مى کنم به جایى که هیچ اثرى ازش نمونه.


+ اینکه امروز، بیست و هفتِ هفتِ نود و هفته رو هم، یقیناً به فال نیک میگیریم.^___^

[جمعه، ۲۷ مهر ۱۳۹۷، ۱۲:۳۵]

خسته ى کابوس، دلزده ى رویا

امروز با یکى که همیشه سر کلاساش بچه ها هر سى ثانیه یه بار مى خندن -معلم ادبیات ه- چهار زنگ کلاس داشتیم. سه زنگ اول خیلى روال و مث همیشه گذشت. زنگ چهارم که نشستیم سر کلاسش، بحث این شد که تو این دوره زمونه اینکه سر کلاس به معلم تیکه جنسیتى بندازى طبیعیه مثل اینکه. و ماهایى که این کارو نمى کنیم غیر نرمالیم. بعد معلمه گفتش همین میشه که وقتى مى رید دانشگاه یه عده انگشت شمارى مثل خودتون پیدا مى کنید و فقط با اوناست که مى تونید رفیق بشید و بقیه رو هم گرچه باهاشون اوکى برخورد مى کنید ولى از معاشرت باهاشون بیزارید. گفت و گفت از زندگى خودش؛ گفت به آسونى خودتونو به هرچیزى نفروشید در راستاى مقبولیت. اصل خودتون رو هیچوقت فراموش نکنید. گفت هرچى سنتون بالاتر میره انگار کُند مى شید. گفتیم کُند یعنى چى؟ 

گفت آدم وقتى جوونه برنده و تیزه؛ حس مى کنه قدرت اینو داره که همه چیرو بزنه کنار و ببُره و تغییر بده؛ سنش که میره بالا انگار دیگه تیزى سابقو نداره. له شده باشه انگار.

کیمیا از اون پشت گفت 

"من له شده م."

بقیه فکر کردن مسخره بازى در میاره و زدن زیر خنده. اما ما مى دونستیم واقعاً منظورش همینه.

تا آخر زنگ لبخند هم نتونستم بزنم. صداى کیمیا تو اتوبوس برگشتنى از امتحان رصد تو گوشم بود که مى گفت؛ اگه مرگش آسیبى تو این جهان نمى ذاشت و کسى رو نمى شکوند، آماده ى آماده بود که بره. چون چیزى نمى خواست از این زندگى. حتى علاقه ش به کشف کردن رو هم از دست داده بود. مى گفت خیلى وقته از یاد گرفتن چیزى به وجد نیومده...

به مدلِ جدید رد دادناش فکر کردم. به اینکه پشت خنده هاى حتا از ته دلش هم یه پوچى اى نهفته که منو مى ترسونه... که همه رو مى ترسونه.


معلمه؟ مث همیشه شده بود، مى خندید و مى خندوند ولى... چشماش.

لعنتى. قد یه عمر حسرت تو نگاهش بود.

[پنجشنبه، ۲۶ مهر ۱۳۹۷، ۱۷:۴۶]

شایدم خودم عوض شده م، هوم..؟

وقتی برمی‌گردم و حرفهای خیلی قبل تَرَم به «نون» رو می‌خونم، دوباره حسِ همون آدمی که قبلاً برام بود زنده می‌شه...

بعد با خودم فکر می‌کنم، اون که عوض نشده؛ اون که هنوز هم حرفاش همونه...

پس چرا حس من بهش انقدر عوض شده؟


پ. ن.: بیاین روراست باشیم. دوستی اگه عمیق و خالص باشه، فاصله توش مشکلی ایجاد نمی‌کنه. چه فیزیکی چه منتالی. می‌شه بعد از ماهها حرف نزدن با یه دوست واقعی، نشست و حرف زد و باز هم حس داشتن همون رفاقت قدیمی رو داشت.

اینو از دوستی با «نون» پست قبل فهمیده‌م. چون از این پنج سال دوستی، شاید روی هم رفته دو سالشو با هم حرف نزده‌یم. و با تموم اینها، هیجان‌زده ترینم که فردا قراره ببینمش.

پس مشکلم با این یکی «نون» چیه..؟

[دوشنبه، ۱۶ مهر ۱۳۹۷، ۱۹:۴۲]

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

داشتم حس عجیب غریب دیشبم رو براى نون تعریف مى کردم.
دیشب که داشتم مى خوابیدم، قبل خواب lovely رو پلى کردم. و عجیب غریب ترین حس ممکنو بهم داد. حس پاییز سال اولِ راهنمایى رو. انگار که این چار تا پاییز نفرت بارِ آخرى نبوده باشن.
اولین سال راهنمایى، رفیقاى زیادى نداشتم. همیشه زنگ تفریحا یا تو کتابخونه بودم یا یه گوشه از مدرسه مشغول خوندن. آرامشم عجیب بود. تنها بودن رو دوست داشتم. اینکه کسى مزاحمم نشه رو. تنها رفیقم همین "نون" بود که ازش حرف مى زنم؛ که مدرسه ش با من فرق داشت. همیشه در حال ساختنِ ادامه ى داستانهام تو ذهنم بودم. تو کیفم کلى دفترچه بود که تو هر کدوم یه داستان خود نوشته، نیمه کاره مونده بود. چهارشنبه که میشد، با یه ذوق زیادى منتظر مامانم میموندم که بیاد دنبالم؛ بعد میرفتم خونه و یه عالم کتاب منتظرم بودن که بخونمشون. انگار فقط من بودم و اونا.
حالا که یه کتاب ناخونده از اون سالها رو برداشته م و دوباره دارم داستان ترسناک مى خونم، حالا که دوباره هوا هواى اون پاییز شده، حالا که دوباره بیشتر از همه "نون" ه که دوست دارم باهاش از هرچیزى حرف بزنم، حالا که دوباره کسى رو پیدا کرده م که حسى بهش دارم [این اتفاق با این بار، فقط دو بار تو زندگیم افتاده؛ باید تو یه پست مجزا راجع بهش حرف بزنم بعداً:))]، انگار دوباره همون آى لارِ سابقِ اصلى شده م. همون core اى که مدت زیادى پشت پوسته هاى دیگه پنهون شده بود. انگار دوباره خودم شده م. و دیگه تنهایى آزارم نمیده. 
و قسم مى خورم این بار دیگه نمى ذارم هیچ چیزى باعث بشه خودِ واقعیم پنهون بشه. 

خدا پاییز
و هواى بهترینشو
و قسمتِ شرقىِ آسمونش موقع نصفه شب بیداریهاى منو
و شبهاى بلندشو 
از ما نگیره.
رفاقتاى پنج شیش ساله رو هم.
[يكشنبه، ۱۵ مهر ۱۳۹۷، ۲۰:۵۷]

دنبال یه صلح بود تو دلش...

این روزا، به بی اعتنا ترین آدم ممکن تبدیل شده م. واسه خودمم ترسناکه. 11 روزه که المپیاد واسه همیشه تموم شده. یازده روز از مزخرف ترین روزای زندگیم.

این سه ماه آخر، خیلی بهم سخت گذشت. و انتظاری که داشتم این بود که بعد این همه جنگیدن با فکر و خیالها و ترسها، تهش یه چیزی گیرم بیاد. منظورم از یه چیزی، مدال طلا نیست. منظورم اون اطمینانه ست که آدم به خودش داره، حتا با اینکه طلا هم نشده. من نه طلا شدم نه لیاقت طلا شدنو داشتم. الان جوریه که قضیه رو گردن هیچی نمیتونم بندازم جز ناتوانی و تلاش کم خودم. چون تو امتحانا بهترینِ خودم بودم، تو هیچ کدوم از امتحانا بدشانسی نیاوردم، و واقعاً هرچی تو چنته داشتم رو کردم. و بخش ناراحت کننده ی قضیه اینه که هیچکدومِ اینا کافی نبود.


من یه آدمِ غمگینم. مهم نیست هرچقدرم تظاهر کنم. من اون نقره ی خوشحالی که وانمود میکنم هستم نیستم. و دغدغه م هم این نیست که وای الان باید یه سال دیگه درس بخونم و کنکور دارم و فلان. اتفاقاً از درسامون خوشم میاد. کنکوری درس خوندنو دوست دارم. غمگینم چون اعتقاداتم، هرچی که بهش باور داشتم انگار دیگه وجود نداره برام. به همه شون شک کردم. باورم نمیشه تو اون شرایط سخت خودمو سر پا نگه داشته باشم و نتیجه شو نگرفته باشم. باورم نمیشه این همه مدت قوی مونده باشم و تهش با کسی که هیچ کدوم از این سختیای روحی رو تحمل نکرده فرقی نداشته باشم.


الان که دارم اینا رو مینویسم، دارم فکر میکنم که این تازه اول زندگیه. تو زندگی یک عالم موقعیت این شکلی هست که تو  با تموم وجودت واسه به دست اوردن چیزی میجنگی و بهش نمیرسی. منظورم از نرسیدن نرسیدن مادی نیست ها؛ من الان حسرت اینو دارم که حقم باشه رسیدن به چیزی و حقمو خورده باشن. اون حس بهتر از این حسه. اونجا آدم با خودش کنار میاد؛ میگه من دستاورد حقیقی م این بوده؛ ولی الان هیچ چیزو هیچ کس بجز خودم قابل سرزنش نیستن.

مدام سعی میکنم جنبه های مثبتشو نگاه کنم. به خودم میگم تو واسه تئوری تلاش کردی، اونو هم که هفتم شدی بین چهل و پنج نفر. دیگه چی میخوای؟ ولی حسم اینه که دارم خودمو گول میزنم. دارم ماست مالی میکنم قضیه رو...

من از برد و باخت بدم میاد. دلم میخواد یه مدتی تو مسابقه نباشم. تلاش کنم ولی تو مسابقه نباشم که مفهوم برد و باخت صفر و یکی وجود داشته باشه برام. دلم میخواد یه عالم بخونم و یاد بگیرم. دلم میخواد واسه دل خودم باشم. نه واسه فلان رتبه و فلان مقام. لذت همه چیو ببرم. لذت یاد گرفتنو. جمله ی «وقت نیست» رو نشنوم. دلم آرامش حقیقی میخواد. کاش میشد فرار کنم از خودم. از این جوی که توشم و همه توش منو به چشم یه قهرمان نگاه میکنن. چون این فقط باعث میشه که پیش خودم کوچیکتر به نظر برسم. و بی لیاقت تر.


اولین باریه که اینقدر از خودم بدم میاد. و هیچکس درکم نمیکنه. شاید یه نفر درکم میکنه که اونم کاری به کارم نداره. انگار این روزا هر آرزویی که میکنم خلافش بهم میرسه. الان فقط عشق میتونست حالمو خوب کنه. فقط اون آدم. اونم که نیست. خب من چیکار میتونم بکنم؟


پ. ن.: سارای قشنگم، من خیلی نیاز داشتم که این حرفا رو به تفصیل باهات بزنم. چون حس میکنم نتیجه ی خوبی در پی داره. حس میکنم تو میتونی حالمو خوب کنی. ولی انگار قسمت نیست تو مدرسه پیدات کنم=)) امیدوارم بخونی اینو. و امیدوارم حرف بزنیم راجع بهش.


[پنجشنبه، ۱۲ مهر ۱۳۹۷، ۱۷:۲۷]

عالَم تمام کر..!

من یک عالم حرف دارم براى زدن. و پنل بیان رو لپتاپم باز نمیشه. و واقعاً نمیتونم این همه حرفو با گوشى بزنم!
چه وضعشه؟:))
[سه شنبه، ۳ مهر ۱۳۹۷، ۲۳:۴۷]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan