چیزهایی هستند که هرقدر زور بزنی فایده ندارد. مال تو نیستند انگار. بی پناه شدهام. هم پناهی نمییابم و هم میترسم از پناه گرفتن. همه عمر دوست داشتم خودم همه کسِ خودم باشم. جز این برایم معنا نداشته هیچوقت. همیشه این من بودم که خودم را از کف راه جمع میکردم و ادامه میدادم. همیشه خودم بودم و خودم. ته تهش یک سری شنونده داشتم که داستانم را برایشان تعریف میکردم. خیلی وقتها هم داستانم آنقدر میماند یک گوشه مغزم که به قولی، یخ میکرد. برای اینکه دلم خوش باشد کسی میخواند آمدم نوشتمشان روی وبلاگ. ولی همیشه میترسیدم یک نفری که نباید، بیاید بخواندشان و فاش شوم پیش همه.
راجع به خیلی از چیزهای زندگیم دارم روی یک لبهی باریک راه میروم. لبه باریکِ بینِ بیخیال (خوشحال) بودن یا دغدغه داشتن. لبه باریکِ سختکوش بودن یا خوش زندگی کردن را بلد بودن. هیچوقت نیاموختم چطور میشود روی لبهها راه رفت. هیچوقت نفهمیدم این لبهها را کی ساخته؟ همه میگویند منافاتی وجود ندارد. لبهای وجود ندارد. ولی لبه هست. حداقل برای من هست. مادامی که باید سخت تلاش کنم نمیتوانم از یک حدی خوشحالتر باشم. نمیتوانم دغدغه مند باشم اما زندگی شادی را تجربه کنم. نمیتوانم به کسی تکیه نکنم ولی احساس تنهایی هم نکنم. آیا آدمها همه همین شکلیاند؟ آیا واقعاً این احساساتی که از بیرون میبینم که دارند، همه تصنعی و از روی اجبارند؟
پررنگ ترین بخشهای زندگیام آن موقع هایی بوده که هیچکس کاری به کارم نداشته. آن موقع هم دلتنگ میشدم حتی. دلتنگ آدمهای نداشته. آدمهایی که هیچوقت قرار نبوده سهم من باشند. آدمهایی که معلوم نیست هیچوقت در زندگی من وجود داشته باشند.
پاییز که میشود یاد روزهایی میافتم که تنهایی از مدرسه تا میدان انقلاب پیاده برمیگشتم و آهنگ گوش میکردم. آن تقاطع وصال-طالقانی که همیشه پر از برگ خشک بود. گمانم زیباترین لحظات زندگیام همانها بودند. هیچکس نبود. خودم بودم و خودم و افکار بیانتها و رویاهای بیانتهایی که فکر میکردم یک روز واقعی میشوند. همه چیز چه آسان بود..! گویی زندگی در مشتم بود. از «نشدن»، از حسرت یک چیزی شنیده بودم فقط. خیال میکردم تا همیشه همینطور سبکبال میمانم. خیلی وقت است آنقدر سنگین شدهام که تصور آن روزها هم برایم دشوار است. و راهی برای سبک شدن، رها شدن پیدا نمیکنم. انگار بسته شدهام به همه چیز. زندگیام همیشه آنقدر پر است که در حال دویدن باشم و همینطور که میدوم هم، در حال فکر کردن به این هستم که شاید باید بیشتر بدوم. چرا؟ دنبال چی میگردم؟ مگر نه اینکه به هر مقصدی برسیم مقصد بالاتری هست؟ مگر نه اینکه مهم مسیر است؟ تا شاید یک سال پیش فکر میکردم مشکل از مسیر است. اما حتی آن هم نیست. مشکل این حفره قلب من است که هرچی تویش میریزم پر نمیشود. مشکل همان پوچی ست که چندین ساله گریبانم را گرفته. مشکل معنایی ست که ندارم برای خودم. بیشترِ معنای زندگیام همان تاثیرهای بیرونیایست که گاه و بیگاه آدمهای اطراف میگویند رویشان گذاشتهام. هیچ چیز هیجان زده ام نمیکند. بهتر بگویم، هیچ چیز «عمیق» ای هیجانزده ام نمیکند.
نمیدانم کی به این نتیجه رسیدم که باید انتظار همه چیز و همه اتفاقی را داشته باشم. اگر تا اینجا از تجربیات شخصیم در زندگی چیزی یاد گرفته باشم آن این است که هرچقدر هم خودت را آماده کنی، هرچقدر هم محکم و قوی و آسیب ناپذیر باشی، دقیقاً از همان نقطه ضعفی ضربه میخوری که نمیدانستی داری. نمیشود گفت بیهوده است تلاش برای آسیب ناپذیر بودن. همین تلاش هم کلی آدم را جلو میاندازد توی مسیرش. ولی اینکه بنشینی غصه این را بخوری که چرا دارم آسیب میبینم، بیهوده است.
من غصه آسیب دیدنهایم را خیلی خورده ام. غصه آسیبهایی که خودم به خودم میزنم و آسیبهایی که دیگران بهم میزنند را هم. آن بیرونی ها را یک جوری توجیهشان میکنم. یعنی توقع خاصی ازشان ندارم که بخواهم وقت زیادی صرف تعجب راجع به این کنم که بهم آسیب زدند. اما آن آسیبهایی که خودم به خودم میزنم... این خوشحال زندگی نکردن، این سنگینی روی شانه هایم، دارد جوانی ام را تبدیل به یک فرایند فرساینده و بیهوده میکند. و راهی برای اصلاحش، برای بهتر کردنش ندارم. اصلاً خیلی وقتها حوصله خودم را ندارم که حتی بخواهم کاری بکنم که لبخند بزنم. نمیدانم آدم چطور باید مراقب خودش باشد. کاش این مراقبت را میشد یک جور دیگر دریافت کنم. از شخصیت خودم خوشم میآید. اما از خودم، نه انگاری.
نمیدانم این حرفها به کجا قرار است برسد. فقط دوست دارم مثل همیشه یک جایی ثبت کنم که میدانم بعدها برمیگردم و میخوانمش. کاش یک روز یاد بگیرم خوشحال بودن را. کاش بتوانم دست از تیغه کشیدن بین چیزها و راه رفتن روی لبهی تیغههه بکشم و از درهم آشفتن چیزها لذت ببرم.