نشسته م تو چادرم رو پشت بوم
و فکر مى کنم.
بزرگترین راه در اومدن از این بحران براى من
افتادن به جونِ یه هدفى و وحشیانه تلاش کردن براش ه.
دلم تلاش کردنِ شدید مى خواد بیشتر از هرچیزى. اون حس موفقیت رو. اون زدن از چیزاى راحت و سختى دادن به خود رو.
این قویترین دستیه که مى تونه منو از جایى که هستم و توش گیر افتادم بکشه بالا.
و حالا که نمى تونم خودم از خودم کار بکشم، خودمو میسپرم دست یه رفیق قدیمى... که ازم کار بکشه:)
بدون اما و اگر. بدون چرا. خودمو رها مى کنم و میدم دستش. مث وقتایى که خودتو رها مى کنى تو آب و آب میکشدت بالا و از غرق شدن نجاتت مى ده.
نفیسه تو بهار گفته بود نذار غم ساکنت کنه. ازش استفاده کن و خودتو بکش بالا. اون موقع نمى دونستم ولى حالا فهمیده م چطورى. غمِ الانم، منشأ و راه حلش تقریباً یکیه. به شوق بیرون اومدن از اون غم، راهى میشم به سمت راه حلش.
خودمو مى سپرم دستش و هدایتش مى کنم به جایى که هیچ اثرى ازش نمونه.
+ اینکه امروز، بیست و هفتِ هفتِ نود و هفته رو هم، یقیناً به فال نیک میگیریم.^___^