#158 - که اشکهایش شیره ى جانم را از وجودم میکشند...

دیشب خوابشو میدیدم. اومده بود دم مدرسه، دنبالم. خوشحال بود، مى خندید. دستامو گرفته بود؛ رفتیم، همه جا رو گشتیم، حرف زدیم، دیدم که میخنده. از ته دلش. از عمق وجودش.
خوشحال بودم. خوشحال بودم که میخنده.

بیدار شدم. هنوز هم حالم از خوشحالیش تو خواب خوب بود. بعد یاد حرفاى پریشبش افتادم. واقعیت دوباره به ذهنم هجوم آورد.
خوب نیست. چهار روز مونده به تولدش؛ و خوب نــیــســت.

خوب نیستم. از خوب نبودنش...

پ. ن. بى ربط: دلم براى آنهایى که میخواندمشان و دیگر نمینویسند تنگ شده. برگردید.........
[چهارشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۶، ۰۴:۱۸ ب.ظ]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan