ما، یه مشت آدمیم؛ که تظاهر میکنیم. به خوب بودن. به زندگی خوش داشتن. به دل خوشی داشتن. تظاهر میکنیم بهترین خونواده ی دنیا رو داریم. تمام سعی مون اینه که واقعیتمونو نشون ندیم. تمام ترسمون اینه که صدامون از حدی بالاتر نره که همسایه ها بشنون ما داریم دعوا میکنیم. مدام خودمونو گول میزنیم. که "حداقل یه سقفی بالاسرمون هست." "حداقل همدیگه رو داریم." ولی، نه. ما همدیگه رو هم نداریم. ما یه مشت آدمیم تو یه اجتماع پنج نفره، که تنها ترینیم. که باید با هم باشیم ولی تنها ترینیم. ولی عمیق ترین زخما تو وجودامونه. بعضی روزا واسه مجموعه چیزایی که بهشون میگیم "آداب و رسوم خانوادگی" مجبور میشیم بریم تو جلد یه "خونواده". من تظاهر میکنم دختر کوچیکه ی خونوادهم؛ الف دختر بزرگه خونواده ست؛ اون یکی الف، پسر خونواده. بعد که از "آداب و رسوم خانوادگی" رها میشیم، برمیگردیم به جایی که اسمش "خونه" ست و مجبوریم توش با هم دیگه زیر یه سقف زندگی کنیم؛ اون نقابا رو از دور گردنمون باز میکنیم؛ دوباره تو قالب تنهایی خودمون فرو میریم، و به چیزی که اسمشو گذاشتیم "زندگی کردن" ادامه میدیم.
و هممون میترسیم. میترسیم از روزی که اون زخمای عمیق، سر باز کنن. سر باز کنن و خونِشون بزنه بیرون. واسه چی میترسیم؟ واسه اینکه
و هممون میترسیم. میترسیم از روزی که اون زخمای عمیق، سر باز کنن. سر باز کنن و خونِشون بزنه بیرون. واسه چی میترسیم؟ واسه اینکه
[دوشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۶، ۱۰:۰۸ ب.ظ]