داشتم تو اینستا میگشتم. پیجِ سریالِ 13 Reasons Why پست گذاشته بود از فصل دوم سریال. نمیدونم میخوام ببینمش یا نه. به نظرم ماجرای این سریالو همه باید بدونن. همه باید چند ساعت با هانا و کلِی زندگی کرده باشن. ولی دیدن فصل یکش خیلی حالمو خراب کرد. واسه همین، هنوز مطمئن نیستم میتونم برم سمت فصل دومش یا نه. بلند شدم که برم پشت بوم. عادت جدیدیه. هروقت نمیخوام فکر کنم پامیشم میرم پشت بوم. اگه روز باشه، ابرا رو نگاه میکنم. تیکه های پنبه تو بغلِ یه آسمون آبی بزرگ. شب اگه باشه، هیچ کار دیگه ای از دستم بر نمیآد این روزا. یه سقف سنگین سیاه که توش هیچ نوری نیست. فقط سیاهیه. بهم فشار میاره. اینکه هیچ نوری نباشه. نمیتونم نگاش کنم و برمیگردم پایین.
داشتم میگفتم. پاشدم برم پشت بوم. هندزفریم رو هم برداشتم. در پشت بومو که باز کردم دیدم رو پشت بوم ساختمون بغلی -که به پشت بومِ ساختمون ما راه داره- یه مرده واساده. نگام کرد. خوشم نیومد. پشت بوم واسه خودِ خودم بود. منِ تنها. نمیخواستم شریک شم. درو بستم -صدای جیغ داد و گوشمو کر کرد- و برگشتم که برم پایین.
به پاگرد که رسیدم، وایسادم. ریرا رو نگاه کردم. همه گلاش خشکیده بودن. ریرا اسمِ گل منه. خیلی زیباعه. غنچه های سفییید میده، دل آدمو تیکه تیکه میکنه از ذوق. ولی خبری از غنچههای سفید نبود. ریرا خشکیده بود. یادم اومد که چند روزه آب ندادم بهش. اینم میره قاطی چیزای دیگهای که این روزا تو سرمه. سرمو تکون دادم، برگشتم تو خونه.
پیجِ 13 Reasons Why یه پست دیگه گذاشته بود. درباره اینکه خودکشی نکنید و همیشه راه بهتری هست و فلان. یکی زیرش کامنت گذاشته بود که I just wanna die. یکی هم ریپلای کرده بود که talk to someone about your problems. even a stranger would be useful. فک کردم چه راه حل مزخرفی. آدما معمولاً از حجم زیادِ حرفای ناگفتهست که کارشون به اینجا میرسه. اگه میتونستن حرف بزنن که یه بخش زیادی از مشکلشون حل میشد! هیچ وقت تو زندگیم نتونستهم درباره خودم و احساساتم با کسی حرف بزنم. هیچوقت. مشکلمم همینه. کل زندگیم؛ اوج روابط اجتماعیم این بوده که دلایل ناراحتی آدما رو از زیر زبونشون بیرون بکشم و بهشون راه حل بدم. یا اگه راه حل نداشتم، بهشون امید بدم. امید واسه بهتر شدن قضیه، امید واسه قوی تر شدن اونا. اما حالا میفهمم، هیچوقت کوچیکترین قدمی واسه دوباره ساختن پایه هایی از زندگیم که خراب شدن، که از اول خراب بودن، تلاش نکردم. تو این دو هفتهای که شروع کردهم واسه تلاش راجع به این موضوع هم تلاش نکردهم:)) فقط متوجه شدهم که چقد اوضاع خرابه. و استُپ کردهم.
گل من خیلی وقته که خشکیده. درباره ی ریرا حرف نمیزنم. خیلی وقته که کسی بهش آب نمیده. چون صاحبش همه رو از خودش دور میکنه. چون صاحبش، هیچوقت نمیخواد درباره احساسات خودش با کسی حرف بزنه. چون صاحبش، خوب نبوده و هروقت کسی ازش پرسیده خوبی؟ گفته خوبم. و لبخند زده. چون صاحبش تو عمیق ترین دره های فکرشم که باشه پیش دوستاش دلقک بازی در میاره و کسی متوجه نمیشه. نه که نخواد؛ دیوونه که نیست! همه دلشون میخواد بهتر بشن. همه دلشون میخواد از عمیق ترین دره های فکری شون رهایی پیدا کنن. ولی... بلد نیست. آیلار بلد نیست درباره خودش با کسی حرف بزنه. آیلار بلد نیست گریه کنه. آیلار همیشه به احمقانه ترین شیوه ممکن اینا رو نقطه قوت خودش میدونسته. اما... حالا میفهمه که چقد اشتباه میکرده همیشه. گریه نکردن از گریه کردن بهتر نیست. باور کنید. اینو کسی داره بهتون میگه که یه هفته ست بغض تو گلوش نمیشکنه. اینو کسی بهتون میگه که تو عمیق ترین دره های ذهنش به سر میبره. که دوباره داره از همه دوستاش فاصله میگیره و این دردشو بیشتر میکنه که دوستاش نمیآن دنبالش. آره، میدونم. احمقانه ست که همه درا رو به روی همه ببندی و بازم بخوای که کسی بیاد و نجاتت بده. اما من شاید الان نسخه خیلی خفیف ترِ همون هانا بیکری هستم که همتون میشناسیدش. منتظر یه نفر که بیاد و این دیوارو بشکونه و براش مهم نباشه که ظاهرِ من از دستش عصبانی بشه. منتظر یه نفرم که بیاد ازم بپرسه خوبی؟ و تا نگم نه خوب نیستم ولم نکنه. منتظرم کسی که ادعا میکنه بهترین دوست منه بعد یه هفته احساس کنه که خوب نیستم. بیاد و دیوارو بشکونه.
و منتظر چیزی موندن که دست خودت نیست، بد ترین نوعِ انتظاره. و اینکه ممکنه هیچوقت اتفاقی که میخوای نیفته، از اونم بدتره.
پ.ن.: این رها شدن تو عمیق ترین دره های زندگیم، از همون دو هفته قبل شروع شد که تصمیم گرفتم تک بعدی بودنو رها کنم و مشکلای روحمو درست کنم. این یکی از نتایجشه. اما... فک کنم حتا این وضعیت هم بهتر از اون روباته ست. اگه ازش نجات پیدا کنم.