من هنوز اینجام. هنوز کامل خوب نشدم. ولی فهمیدم که احتیاجی نیست همیشه کامل خوب باشی. باید غمو بغل کرد بعضی وقتا. نه که فک کنه زورش داره به زورِت میچربه، نه... فقط برای اینکه غم ـم یه حسه. مث بقیه حسا. اگه قبولش نکنی، اگه انکارش کنی، منتظر میمونه و میمونه و وقتی که نباید، از بدترین نفوذهای ذرهی که واسه خودت ساختی بیرون میزنه و تو میشکنی. غم ـم مث بقیه حساست. مث عشق، شادی، عصبانیت، پیروزی... بهت کمک میکنه. یه جاهایی کمکت میکنه وایسی. یه جاهایی حتا کمکت میکنه جلو بری.
من هنوز به اون مرحله نرسیدم. هنوز غمو قبول نکردهم. ولی فهمیدهم که باید بکنم. هنوز نمیدونم چطوری. ولی میفهمم. قول میدم.
و عجیبه که با افرادِ خیلی کمی میتونم راجع به این نوع از غم صحبت کنم... اون نوعی که میاد میشینه تو دلت و باعث میشه همه چیزو سیاه ببینی. اون نوعی که باعث میشه دیگه نخوای باشی. باعث میشه خسته بشی از خودت. همه کارای نکرده و همه ی نقصهاتو میاره جلو چشمت و میگه ببین! تو هیچی بجز این نقصها نیستی! تو لیاقتِ وجود داشتن نداری! تو کثیفی. بیشعوری. باید تموم بشی. ولی بلخره خسته میشه و میره... همیشه که نمیمونه!
اسم این نوعِ خاصِ غم که دلیلِ خاصی نداره و هر چند وقت یه بار میاد و منو هم میزنه و به بخشای تاریکِ وجودم اجازه میده بالا بیان و ببینمشون، گذاشتم عصاره ی دیوونگی. آخه به جز خودم فقط یه نفر دیگه رو میشناسم که گلوش هر چند وقت یه بار گیرِ این غم میشه. و اون بهم گفته این غم رو باید قبول کرد. نباید باهاش جنگید. باید ازش استفاده کرد واسه ی بهتر شدن. قوی تر شدن. کمک میکنه که جلو بری...و خب! اون کسی که اشاره کردم، با این غمه کنار اومده. منم یه روز کنار میام. و بهش اجازه میدم هدایتم کنه. شاید این عصاره ی دیوونگی بتونه کمکم کنه بفهمم برای چی اینجام؛ مگه نه؟:))
ما خوشحالیم. و خوشحال میمونیم. حتا با وجود غم.
بعدازظهر م جاتون خالی یک ساعت تموووم پشت بوم بودم و زیر بارون واسه خودم میخوندم و میرقصیدم و فک کنم به درجات والای رد هم رسیدم چون یه تیکه ذغال برداشتم و رو دیوارِ پشت بوم با استفاده از اختلاف زمانی بین دیدنِ صاعقه و شنیدنِ صدای رعد، فاصله رعد و برقا از خودم رِ حساب کردم. خیلی کارِ فانیه؛ حتا اگه از دور همینقدر یُبس به نظر بیاد.
پ. ن.: ساعت یازده و نیم شبه و من فردا امتحان هندسه دارم و نشستم اینجا و سریال میبینم و غصهی بری آلن رو میخورم که یه هفته بعد از عروسیش افتاده زندان و همه شواهد علیه اونه. و یه چیزی بهم میگه نمیتونم تا صبح بیدار بمونم :))) ایشالا که یجوری قضیه ی هندسه رو هم Figure out میکنیم.
امضاء؛ کسیکه اگه برگرده پیش خودِ دو سال پیشش و دو خطِ بالا رو براش شرح بده، احتمالاً از جهان هستی پاک میشه چون خودِ دو سال پیشِش از شوکِ اینکه "من کِی اینقدر تباه شدم" سکته قلبی کرده!:))
پ. ن. 2: اشتباه نکنید، من فک نمیکنم تباه شدم. منِ دوسال پیشم اگه منو ببینه اینطوری فک میکنه. و خب به نظرِ منِ الآن، من دو سال پیش یکم زیادی وسواس بیخود داشته=))
پ. ن. 3: خب، شاید یه ذره احساس تباهی بکنم. ولی فقط یه ذره.
[جمعه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۴۶ ب.ظ]