داشتم حرفا و پستاى پارسالمو میخوندم. خیلى حس غریبى بود…! اصلاً اینکه یه برهه ى نه چندان دورى از زندگیم من این حجم از دغدغه رو یه جا تحمل میکردم واقعاً شوک بر انگیز بود.
نکته ى دیگه اى که واقعاً بهم بر خورد، این بود که من چقدر آدمِ caring ترى بودم پارسال… اونقدرى که مینشستم پست صد خطى مینوشتم راجع به فکرام راجع به اتفاقا
امسال، تا به اینجا که همه چى با یه "به …ـم" ـِ خاصى گذشته:))
انگار سِرّ شده باشم مثلاً. انگار دیگه برام مهم نباشه.
و این موضوع ترسناکه واقعاً. منو همون آىلارِ سابق کنین دوباره. ابداً اون اتفاقایى که پارسال افتادن رو پس نمیخوام ها؛ اونا برن به جهنم! فقط خودِ اون موقعمو پسم بدین. میخوام دوباره حس کنم. میخوام دوباره فکر کنم. انگار ناخواسته یکم شبیه دانیار شدهم:))
و عجیب ترین احساسى که ساعت سهى نصف شبى به جاى اینکه بگیرم بخوابم وقت گیر آوردم پیدا کنم، این بود که دلم نماز خوندنِ بى ریا خواست… با وجود همه حرفایى که میزنم همیشه و با وجود اینکه به صراحت گفتهم اسلام رو نمیخوام چون با فلسفه ى نفرت داشتن از بعضى نفراتى که فقط ظاهرشون رو میبینى ش مشکل دارم و نمیتونم خودم رو راضى کنم تو زندگى مردم دخالت کنم و نمیتونم به خودم اجازه بدم فکر کنم راه و عقیدهى من درسته و راه و عقیدهى بقیه غلط، و اینکه از عربى نماز خوندن خوشم نمیاد، و از اون قسمتِ "تو یه هفته در ماه حق ندارى با من در ارتباط باشى چون کثیفى و اصلا مهم نیست که خودم تو رو اینطور آفریدهم" متنفرم... ولى، دلم بودنِ خدا رو خواست.
شاید همه ى این چیزایى که گفته م تو اسلام وجود داشته باشه؛ اما من به الف بزرگ قول داده بودم هر شب با خدا حرف بزنم. و نزدم. حداقل، اسلام داشتن باعث میشد یه حرف نصفه و نیمهاى با خدا بزنم هرروز!
میدونى هیولا؛ انگار حس میکنم اعتقاد نداشتن به چیزى اَت آل ترسناکه. من امروز قتل نمیکنم و دزدى نمیکنم و کاراى بزرگى که بدیهیه بدن رو انجام نمیدم؛ ولى چون به چیزى اعتقاد ندارم میتونم خودم رو با تبصره هاى گوناگون متقاعد کنم که میشه دروغ گفت، میشه تو این یه مورد که نمرهش جایى تاثیر نداره تقلب کرد، حالا یه نگاه کوچولو که کارى نمیکنه،
و این زنجیره تو بزرگسالى میتونه منجر بشه به انجام دادن همون کارایى که الان بدیهیه بَدَن، با تبصره هاى خودم.
نمیدونم حس و حالشو دارم یا نه حقیقتاً. به نظرم پیرو دین بودن حس و حال میخواد. شاید فردا پا شدم حس و حالشو نداشته باشم. ولى الان اینا رو اینجا مینویسم که بعداً بخونم و شاید تصمیم درسته رو بگیرم.
بیخیال بابا؛ انقدر سختگیرى نداره که! فوق فوقش اون نفرتا و تعصبا رو پیدا نمیکنم.
پ.ن.: حتا از این حرفا هم معلومه چقد آدم خسته و ولم کنى شدهم:)) مرا به زندگىِ پر جوش و خروشِ همیشگى ام بازگردانید. این تابستوناى بیکار و بى عارى به اخلاق و روحیات من نمیسازن. از دوازده سالگى به این ور طعمشونو نچشیدهم، جنبه شونو ندارم. یه کوه کار هست که باید انجام بدم ها؛ منتها زیاد بودنشون باعث شده همه رو هول بدم گوشه ذهنم و در حالى که هیچ کارى نمیکنم، از گوشه چشم نگاشون کنم و یه آلارم ضعیف تو گوشم بگه اینا هم هستن!
انگار عین دامبلدور که بعد ماجراى گریندل والد دیگه تو خودش جنبه ى قدرت به دست گرفتن رو ندید و پیشنهاد به عهده گرفتن وزارت سحر و جادو رو سه دفعه رد کرد، این بازه دو ماهه هم به من فهمونده که جنبه ى طلا شدن رو ندارم چون شور هیچ کارى نداشتن رو در میارم:)) خدا کمک کنه خلاصه.