تو این سه روز، کتاب "همه چیز، همه چیز" از نیکولا یون رو خوندم. رمان بدی نبود. ارزش یه بار خوندن رو داشت. نویسنده شما رو با خودش به زندگی دختری میبره که به خاطر بیماریش تو قفسش حبس شده.
تو داستان، دختره عاشق میشه. عاشق پسر همسایشون. و چیزی که برام جالب بود و باعث شد بهش خیلی فکر کنم، نگاه دخترست به عشق.
شرح احساسات دختره درست شبیه احساسات خودم بود.
من فکر میکردم این عشق نیست.
هنوزم فکر میکنم این عشق نیست.
این احساسات، فقط نتیجه ی دونستن این احتماله که ممکنه در آینده عاشق "آ" بشم. به نظرم مدلین هم همینطور بود. خودشم میدونست. احساسات اولیه ش عشق نبودن. وقتی که آلی رو شناخت و قد تموم ناگفته هاش باهاش حرف زد، وقتی باهاش واسه اولین بار دنیا رو تجربه کرد، اون وقت فهمید که این آدم همونه. همونیه که می تونه عاشقش باشه. همونیه که میتونه خوشحالترش کنه.
نظر من راجع به احساسات خودم هم دقیقاً همینه.
به نظرم این احتمال وجود داره که من یه روزی عاشق "آ" بشم. دلیل اینکه الان، هروقت ازش صحبت میشه، یا هر وقت بهم پیام میده، یا هر وقت باهاش مواجه میشم به "علائم شکمی هیجان"* دچار میشم هم همینه.
اما اون روز هنوز نرسیده. چون من هنوز اونو کامل نشناختهم. هنوز راجع به مسائل جدی باهاش حرف نزدهم. اما یه روز این کارو میکنم.
بعد از اینکه همه ی این درس خوندنا و وقت نداشتنا تموم شد:)
و کسی چه میدونه؟ شاید همه چی یه جور خوبی بشه از اون به بعد. به هرحال ارزش امتحان کردنشو داره.
و من واقعاً خوشحالم که بعد از پنج ماه و نیم کلنجار رفتن با خودم، بالاخره به یه نتیجه درست و حسابی رسیدهم. حالا قلبمو میشناسم.
*: مراجعه به صفحه 79 کتاب "همه چیز، همه چیز"