من خداحافظی از نود و هفتمو اینجا ننوشتم. چون هنوز دلم نیومده باهاش خداحافظی کنم. چون حتا نمیدونم از کجاش باید شروع کنم! نود و هفت برای من اونقدر پُـــر بود که حس میکنم از پارسال این موقع تا حالا که اینجا نشسته م و دارم مینویسم حداقل سه چهار سال از لحاظ شخصیتی بزرگ شدهم. همه چی برام تو کاسهش داشت. و وقتی میگم همه چی واقعاً منظورم اینه که "همه چی".
اول نود و هفت، به خودم قول داده بودم برا خودم کافی باشم. تا قبل امسال، من همیشه ژستِ تلاش سخت و طولانیو میگرفتم. یه برهه های کوتاهی شده بود سخت تلاش کنما؛ اینو انکار نمیکنم. ولی نشده بود طولانی مدت و یه نفس واسه چیزی بجنگم، اونم در حالیکه همه دارن از پشت سر میگن بابا تا همین جاشم کلی راه اومدی! واسه من، تا قبل نود و هفت اینکه بقیه بهم بگن آفرین کافی بود. تصمیم اول نود و هفتمم این بود که از این سطح عبور کنم و به سطوح بالاتری از تلاش و جنگیدن برسم.
و رسیدم.
من تو نود و هفت جوری واسه چیزایی که میخواستم و برام مهم بودن جنگیدم که تا حالا نجنگیده بودم. به اون چیزی که میخواستم نرسیدم. ولی نتیجه تلاش بسیار زیادمو گرفتم. دلیل اینکه به چیزی که میخواستم نرسیدم هم این نبود که کم تلاش کردم. این بود که یه سری چیزا که به نظرم واسه رسیدن به اون هدفه اهمیت کمی داشت و دو روزه جمع میشد از حد انتظارم مهمتر و تعیین کننده بودن. مشکلیم باهاش ندارم البته.
تو نود و هفت، من سعی کردم آدم مهربون تری باشم. رفیق تر باشم. بزنم سد آدما رو بشکونم و موقع تنهاییاشون نترسم از اینکه کنارشون باشم. تا قبل امسال من واسه اینکه دوستام غصه میخوردن و من نمیتونستم کاری براشون بکنم غصه میخوردم. ولی میترسیدم از اینکه باهاشون حرف بزنم. اما امسال فهمیدم آدما وقتی کنارشون باشی غماشونو راحتتر تحمل میکنن و بله، تو هم این توانایی رو داری که کنارشون باشی! درسته که هیچوقت آدم اجتماعی ای نبودی ولی میتونی یه جوری دل رفیقاتو آروم کنی. نتیجه ش این بود که من حالا اعتماد به نفس بیشتری دارم و دوستای واقعی تری. و من اجازه دادم وقتی ناراحت بودم آدما بیان و سدمو بشکونن و کمکم کنن. و این واسه من قدم غول آساییه.
من امسال آدمای دور و برمو خیلی زیاد شناختم. بخاطر همه چیزایی که امسال از سر گذروندم، روی واقعی خیلی از آدما رو دیدم. خیلیا موقع سختیا کنارم نبودن و ادعای رفاقتشون زمین و زمانو برداشته بود. گاهی قضیه واقعاً اونقدر پیچیده نیست. نارفیقی آدما با اتفاقای خیلی سادهای مشخص میشه!
با وجود اینکه رفاقت رفیقایی که برام موندن، واقعیتر شده ن و اونایی که رفاقتشون فیک بود کمرنگ تر شده، ولی الان در مجموع از همه چی راضیم تو روابطم با دوستام. فاصلهی مناسب خودمو پیدا کردهم و دارم حفظش میکنم، و در عین حال بودنشونو دوست دارم و واقعاً دوستشون دارم. فکر کنم واسه آیلار همین کافی باشه.
امسال با کسی آشنا شدم که متفاوت بود. که خیلی به خودم نزدیک بود. هنوز کامل نشناختمش. هنوز میترسم اونی نباشه که من تو ذهنم تصور میکنم. ولی امیدوارم سال نود و هشت اتفاقای خوبی تو ارتباطم باهاش بیفته. چون، فک کنم اونم همین حسو به من داره. واسه حفظ کردن ارتباطم باهاش تلاش کردم. کلی با خودم کلنجار رفتم. بخاطرش خودمو حسمو انکار کردم. بعد با خودم جنگیدم و از انکار دست برداشتم و به احساسم بها دادم. هنوز خیلی میترسم. اما میدونی هیولا، ترسم شبیه همون لحظه از پاییزه که مربی شنام منو بُرد لبه ی قسمت چهار متری و بهم گفت بپر. این پا و اون پا کردم. اما راه فراری از دستش نبود. واسه همین به خودم گفتم هرچه باداباد و شیرجه زدم. و من هیفده سال بود از تصور اینکه بخوام شنا کنم از ترس میمردم. یه حسی بهم میگه اینم مث همونه. شاید آسون نباشه. قطعاً آسون نیست. اما من خودمو میشناسم. هرچی که بشه، هر اتفاقی که بیفته از خودم راضیم که پریدهم. چون آدم هربار که میپره تو دل ترساش، یه جون به جوناش اضافه میشه.:))
دیگه اینکه... جمعه ی هفته ی پیش که هوا معرکه ترین بود رفتم پشت بوم. نشستم یک عالم فکر کردم و لیست اولینهای نود و هفتمو نوشتم. اتفاقا، احساسا و کارایی که اولین بار تو نود و هفت تجربه شون کرده م. اونقددر لیست بلند بالاییه که هنوز تموم نشده. نوشتنش خیییلی قراره طول بکشه. چون، گفتم که، نود و هفت برای من پُر ترین بود. واسه همین عاشقانه دوستش داشتم. نه فقط به خاطر خنده هاش. به خاطر همه ی حساش. ترسای زیادی که توش تجربه کردم و سعی کنم از بینشون ببرم. غمای زیادی که اومدن نشستن گوشه دلم و سعی کردم با زندگی کنار بیام. -و من تا به حال اینقدر غم رو تو یه سال تجربه نکرده بودم؛ طوری که میترسم افسرده شده باشم!- من دوست داشتم همه شونو. چون به خاطرشون آدم بهتری هستم. چون حالا بزرگترم. خیلی زیاد.
و چی از این بهتر؟=)