اگه بخوام یه عنوان واسه این روزا، اتفاقاش و حس و حالم و فکرام بذارم، اون عنوان میشه "انتظار". انتظار واسه کنکور و ماجراهایی که تو دانشگاه منتظرن. تجربه های جدید همشون تو نیمه دوم سال سنگینی میکنن و باعث میشن این نیمهی اولِ "فقط درس" رو با سختی کمتری بگذرونم.
اردو مطالعاتیمون تو دانشکده فنیِ دانشگاه تهران بود. و این ده روز واقعاً کافی بود که این همه به فضاش و درختاش و راه مخفیای محوطه ش و حتا به صدای خاص جیک جیکِ گنجشکهاش وابسته بشم. تمایلی که من به بودن تو فضاهای بزرگ و دلباز و سرسبز دارم باعث شد که خیلی خیلی اونجا رو دوست داشته باشم. چون بزرگ بودنش باعث میشد هروقت احتیاج به خلوت داشتم سریع یه جا رو پیدا کنم. و دیدنِ هرروزه ی اون همه سرسبزی و زیبایی واقعاً کیفیت زندگی رو چند درجه بالاتر میبره.=)
از درس خوندناش زیاد نمیگم. اما خیلی احساس کافی بودن کردم. و انقدر اون فضا بهم انرژی میداد که بعد اینکه ساعت شیش و نیم صبح از خواب بیدار شده بودم و از ساعت هفت و نیم صبح تا هشت شب درس خوندهبودم، شب هم میومدم خونه و اگه میشد بازم انرژی اینو داشتم که یه ساعت دیگه م درس بخونم! ولی خب مهمونای عید امون نمیدادن بعضی وقتا:)) :/
این دور بودن از همه و بودن تو یه جای بزرگ باعث شده بود روحیهم خیلی بهتر باشه و حالم کلی خوب تر. تو این ده روز فقط یه بار حال روحیم بد شد. اونم فقط یه روز طول کشید و زود خوب شدم. چند دفعه هم فکر وخیالای بد اومدن منو با خودشون ببرن که تقریباً نذاشتم.
"ن" هم اونجا بود. اونی که ازش دلخورم نه. یکی دیگه از دوستای راهنمایی. احساس نزدیکی روحی نمیکنم باهاش ولی چون خیلی وقت بود حرف نزده بودیم اون نیم ساعتی که هرروز میتونستم ببینمش جالب بود. و یه مقداری از حس دور بودن ازش رو کم کرد و راضیم.
دوم سومِ عید، "آ" بهم پیام داد. برام یه آهنگ فرستاد که میدونست خیلی دوست میدارم و خیلی دوست داشتم.:)) میدونم شاید خیلی چیز خاصی برای کسیکه اینا رو میخونه نباشه اما برای من هست چون رابطه ی ما دو تا خیلی جالبه. خیلی کم به هم پیام میدیم؛ شاید ماهی یه بار. ولی وقتی شروع به حرف زدن میکنیم انگار جفتمون چنگ میزنیم به ادامه یافتنِ چت! و دارم میبینم اینو که جفتمون از مصاحبت هم دیگه خیلی لذت میبَریم ولی جفتمون میخوایم بیشتر از یه حدی به هم وابسته نشیم. و وایسیم که این سه ماه هم بگذره و رها بشیم. این که اونم چنین احساسی داره برام جالب و راحت کنندست. اینکه اینقدر شبیه منه هم همینطور. همو میفهمیم. انگار مدتهاست همدیگرو میشناسیم.
نمیدونم، بخاطر اینه که دارم تو ذهنم بدونِ اینکه پسش بزنم باهاش برخورد میکنم، یا چی. ولی تازگیا خیلی بیشتر بهش فکر میکنم. به کارهایی که میتونم باهاش بکنم. به جاهایی که میتونیم بریم. لحظاتی که میتونیم با هم بگذرونیم. حرفامون. شکلِ رابطه مون.
این فکرا منو نمیترسونن. اما دو تا چیز خیلی منو میترسونن.
یکی اینکه این فکرا همش خیال الکی باشه و هیچوقت اتفاق نیفته؛ یا اون آدمی نباشه که من دارم تصور میکنم و بعد از درست حسابی شناختنش دیگه نخوام برام بیشتر از یه دوست معمولی باشه
یکی هم اینکه فکرا دارن زیاد میشن. میترسم تمرکزمو ازم بگیرن.
اما اگه این چیزی که داره واسه من اتفاق میفته عشق باشه خیلی حالم خوبه باهاش:)) علی رغم همه ی ترسایی که با خودش برام آورده در کل چیز خوبیه.
دیگه اینکه، نود روز همش مونده به کنکور و من همچنان برآنم که همه چی جمع میشه و اوکی میشه و رتبهم چیز خوبی میشه:)) دیروز تو جشنی که دانشکده به مناسبت تموم شدن اردومون گرفته بود، یکی از استادای دانشکده برق دانشگاه گفت؛ بعد اعلام رتبه تون دو تا حالت وجود داره؛
یا میرید تو اتاقتون و تا دو سه روز بیرون نمیاید و آدما میترسن بیان صداتون کنن واسه شام
یا اینکه با خوشی میرید رتبه تونو نشون مادر و پدرتون میدید و اونام کلی خوشحال میشن
بعدشم چمدونتونو برمیدارید و از خونه میزنید بیرون و با اینکه دخترید و این جامعه یکم خطرناکتره براتون اما اونا هیچی بهتون نمیگن چون یه بار بهتون اعتماد کردهن و شما جوابِ اعتمادشونو درست حسابی دادید.=))
حالا البته من فکر نمیکنم حتا اگه دو رقمی هم بشم بهم اجازه بدن همینجوری تنهایی با خودم و هرکی دوست دارم برم مسافرت! ولی این خیلی تصویر ذهنی خوبی بود؛ حس خوبی بهم داد=))
و اینکه آقا من تصمیم داشتم از بهار امسال دیگه بولت ژورنال داشته باشم و توش هرروزمو بنویسم؛ چون خب اینجا مال حرفای زیاده و نه روزمرگی های معمولی. و اون اپلیکیشنی که تو گوشیم همه چیرو توش مینویسم هم در معرض خطره چون گوشیم واقعاً داره به دو قسمت مساوی تقسیم میشه و واسه خودش هی روشن و خاموش میشه و هر آن ممکنه دیگه روشن نشه! و هم اینکه برنامه هه قابلیت بک آپ نداره متاسفانه و از ترسم همه ی حرفایی که توش زدم رو اسکرین شات گرفته م و الان همه ی همه ی خصوصی ترین حرفام تو گالریمن و هرموقع گوشیم دست کس دیگری بیفته میتونه بخوندش و ای وای همین الان خالیش میکنم تو لپ تاپ! باید اسکرین شاتها رو بریزم تو یه فولدری و اسمشو بذارم "پاورپوینت تربیت بدنی" و روشم رمز بذارم پنج شیش تا که دست کسی جز خودم بهشون نرسه چون واقعاً دلم نمیخواد کسی اون وجهی ازم که تا حالا به کسی نشون نداده مو ببینه.:))
آها. بولت ژورنال. آره دیگه؛ بعد اینقدر این روزای اول سال یا خسته بودم یا مشغول که اصلاً نفهمیدم کی گذشت! و اون وسواس مانیکا طورم رو باید ایگنور کنم که بتونم بولت ژورنالمو از وسطِ ماه شروع کنم! امیدوارم که بتونم چون بعیده ازم :-" ولی واقعاً دلم خواست وقتی بولت ژورنالِ "ن" رو دیدم. من که همیشه کوله پشتیم همرامه؛ فوقش اینو هم میذارم بغل اون دفترچه هه که روش نقش ابرای محوِ مورد علاقه ی منو داره دیگه. دست کسی بهش نمیرسه. چون کوله پشتی من شبیه یه غار تو در توعه و از ترس اینکه یه زیپشو باز کنن و یه نارنگی کپک زده پیدا کنن که از بهمن مونده اونجا، مسئولیتش کاملاً با خودمه و سوراخ سنبه هاش دست نخورده باقی میمونه.:))))
ساعتِ آخرِ روز آخر اردو هم اینجوری گذشت که داشت شر شر بارون میومد و ما پفک میخوردیم و با آهنگای گروه آریان میرقصیدیم و همه چی خوب بود=)) بعدشم رفتیم تو و یکم الکتریسیته ساکن خوندم و یکم با "ن" گاسیپ کردیم و خوش گذشت. بعدش بابا و الف کوچیکه اومدن دنبالم و رفتیم معجون بستنی خوردیم، بعد هم رفتیم ترمینال که مادرجونو از اونجا برداریم که از اصفهان داشت میومد تهران پیشمون. که یه بارون شدیییید اومد و مجبور شدیم بغل خیابون آزادی بزنیم کنار. من و امین پیاده شدیم و شروع کردیم تو بارون رقصیدیم و با صدای بلند سیاوش قمیشی و پالت خوندیم. خوبیش این بود که شر شر داشت بارون میومد و هیششکی تو خیابون نبود که اذیت شه یا اگه بود هم صدای بارون اونقدر زیاد بود که متوجه فریادِ "آب ما را حل خواهد کرد؛ شهر ما را بغل خواهد کرد" ـِ ما نمیشد:)) بابا هم هی میگفت بیاید تو خیس میشید و ما هی گوش نمیکردیم و اونم هی ازمون عکس میگرفت تو اون شرایط:)) و این بهترین نحوی بود که میتونست اون ده روز تموم شه. بعد که اومدیم خونه و اینا رو تعریف کردم الف بزرگه بهم گفت رفتی یه عالمه تفریحِ آِیلار پسند کردی الان خوشحالی نه؟ و من فکر کردم که چقدر خوشحال کنندست که تفریحات آیلار پسند همون چیزایین که نیاز به مقدارِ کمی پول و مقدارِ زیادی طبیعت یا اگه نشد، حداقل دوری از شلوغی دارن و این باعث شد خوشحال شم. چون اینا همون چیزایین که من خودمو باهاشون توصیف میکنم. خوشحالم که استایل خودمو دارم. و ذره ای برام اهمیت نداره که به نظر بقیه مسخره باشه اینکه من عاشق توجه کردن به شکل ابرام. یا اینکه دوست دارم جلوم هیچی نباشه که موقع راه رفتن بخورم بهش و بتونم در حالیکه آسمونو نگاه میکنم کلدپلی گوش کنم. یا اینکه برم پشت بوم تو بارون برقصم و به نظر بقیه خل و چل بیام. خودمو دوست دارم. چیزای مورد علاقه م رو هم دوست دارم. آدمایی که پیشمن و تو قصه ی زندگیم یه جاهایی شریکن رو هم.
این بود انشای من. خیلی وقت بود از اتفاقات ننوشته بودم فکر کنم.=)