خسته شدم از این دعواهای اتفاق نیفتاده و نخواهد افتادهای که هر روز، هر لحظه، هر ساعت و هر موقع یادت میفتم تو ذهنم باهات میکنم.
یه بار بیا پیشم و بهم فرصت بده همه فریادایی که از دستت نکشیدمو سرت بکشم. بکشم و خالی شه این بغض. این پوزخندی که وقتی به حرفایی که بهم میزدی فکر میکنم میشینه رو لبام.
داری آزارم میدی. بدون اینکه کاری واسه آزار دادنم بکنی.
داری با کاری نکردنت آزارم میدی. میفهمی چی میگم؟:))
شاید یه روزی به سرم بزنه. همه چیزو برات تو یه نامه بنویسم و بفرستم و اثرمو از همه جای زندگی ت پاک کنم. اون روز لعنتی که بیاد، من بالاخره یاد گرفتهم وقتی چیزی آزارم میده خفه خون نگیرم. وقتی ازم میپرسن خوبی و واقعاً میخوان مشکلاتمو بشنون و کمکم کنن، مث ابلها سرمو به نشونهی آره تکون ندم. مغزم توهم نزنه که آدما براشون مهم نیست. و وقتی کسی بهم میگه هر لحظه و هر ساعت بهم فکر میکنه و به کارایی که قراره با هم بکنیم و امید به همین چیزاست که سه ساله سرِ پا نگهش داشته، باور نکنم.
میدونی نون؟ تو هیچ دوست واقعی ای نداری. حتا منو هم نداری. خیلی وقته که نداری. خودت حواست نیست.
- گوشیم بالاخره خاموش شد و دیگه روشن نشد. نتیجتن اون اپی که توش این جور حرفا رو مینوشتم که جلو چشم شما نیان، در دسترسم نیست و باید اینجا بنویسمشون. که یادم بمونه. که یادم بمونه داره باهام و با فکرام چیکار میکنه. که بعداً اگه اومد، اینا رو نشونش بدم و بگم تو رفیقی؟ تو رفیقی که اینجور آزارم میدادی؟ اصلاً بود و نبودم برات مهم هست؟!
خلاصه که شما نخونید و رد بشید.
++ براش یه جمله رو وبش نوشتم که بفهمه عصبانیم. پستش که کردم، سایت هنگ کرد و جمله هه پرید. نمیدونم کائنات میخواد به چی برسه. ولی من اصرار خاصی نکردم و صفحه رو بستم. امیدوارم قرار باشه به چیزای خوبی برسه.:))