«من فقط نمیخوام تو بمیری!»

من همیشه میترسیده م از یه چیزی با قطعیت بنویسم. از رخ دادن یه اتفاق، از حسم به یه آدم، از دیدگاههام، از هرچی. ترسیده م بنویسم و بعد برگردم بهش و مث پتک تو سرم بخوره که اونقدارم که فک میکردم بدیهی نبود رخ ندادنِ اون اتفاقه، یا موندنِ آدمه، یا درست بودنِ دیدگاهم.

همین ترسه ست که باعث میشه خیلی چیزا رو با بقیه به اشتراک نذارم و تو خودم نگه دارم. چون از این تغییرا کم هم نبوده تو زندگیم. وقتی 16 سالم بود و واسه خودِ چند سال بعدم نامه مینوشتم خیلی با ملاحظه عمل کردم. سعی کردم که از هیچ چیزی راجع به آینده با قاطعیت حرف نزنم. چون کی از پس فرداش خبر داره؟:)) حتا یادمه نامه مو چند بار خوندم و تمام تلاشمو کردم باعث ناراحتیِ خودِ چند سال بعدم نشم.

الان هیچی از اون نامه هه یادم نمیاد. حتا یادم نیست کی قراره به دستم برسه. ولی الان از اون مواقعیه که واقعا خوب میشد اگه نامه ای از خودِ گذشتم به دستم میرسید.

نه واسه اینکه خودمو مقایسه کنم ببینم از اصل خویش چقدر دور شده م... فقط واسه اینکه مسیری که تا اینجا اومده م رو بتونم واضحتر ببینم و یکم خودمو بخاطرش بیشتر دوست داشته باشم.

چون آدم هرچقدرم که تلاش کنه همه چی پرفکت باشه بازم هیچی دقیقا اون چیزی از آب در نمیاد که میخواستی.

ولی این موضوع باعث نمیشه که واقعیت، زیبا نباشه.

 

اینا رو نوشتم اینجا چون اومدم توییت کنم که

 

"دیروز بالاخره تونستم موضوعی که چند ماه بود غمگین نگهم داشته بود رو با خودم تموم کنم. از تموم شدن هیچ دورانی تا حالا اینقدر خوشحال نبوده‌م:)))
البته که فلش بکهاش هنوز هستن حالا حالا ها. ولی اصل داستان تموم شد."
 
ولی ترسیدم که تموم نشده باشه و فقط حس در لحظم باشه و چند روز بعد برگردم بهش و غمگین تر شم. ولی اینجا مینویسمش. چون هیچ اشکالی نداره اگه هنوز تموم نشده باشه. بهرحال داری تلاشتو میکنی و فعلاً همین کافیه.
[جمعه, ۹ اسفند ۱۳۹۸، ۰۵:۳۱ ب.ظ]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan