راستى، حس میکنم یه آدم جدید (و ظاهراً موجه!) از دانشکده داره سعى میکنه باهام دوست شه=)) :-استقبال با کله

دلم میخواد با خودم یه جلسه ى چند ساعته داشته باشم و حرف بزنم. هر آنچه امسال بهم گذشته رو با صداى بلند به خودم بگم و بپذیرمش. گریه کنم، بعد خودمو در آغوش بگیرم و بگم چیزى نیست، همه چیز میگذره؛ یه سرى از قشنگترین روزاى زندگیت هستن که هنوز اتفاق نیفتاده ن

بعد بزنم پشت خودم و خودمو آروم کنم، اشکامو پاک کنم و با جرئت و جسارت داد بزنم امسال چیکارا کردم و چیا سرم اومد.

دیوونم؟

 

یه پروژه تبلیغاتى ده روزه به الف بزرگه پیشنهاد شد، بهش گفتم منم میام، سه روزش گذشته. از صبح تا شبه و اینطوریه که ژل ضد عفونى کننده به ملت میدیم هم دستاشونو ضدعفونى کنن هم تبلیغ شرکت اکتیو بشه. خلاصه وقت سر خاروندن ندارم بر خلاف چند روز پیش که شبانه روز تو تخت بودم:)) ولى با اینکه همش ماسک دارم و دستکشامو تند تند عوض میکنم واقعاً دارم میترسم کرونا بگیرم و آرزو میکنم کاش قبولش نکرده بودم کاره رو -.- آخه خب حقوقش خوبه. منم بیکاااار تو خونه نشسته بودم و هیچ غلطى نمیکردم. حداقل الان یه پولى میگیرم. آخه برنامم اینه که تو سال جدید هرجور شده ویولن سل بخرم و یاد گرفتنشو شروع کنم.

بعد خیلى تجربه جالبیه=) چون تو یه ونیم و سطح شهرو میگردیم و جاهاى پر تردد وایمیسیم ژل میدیم به مردم. و من خیلى به نگاه کردن منظره ها از پشت شیشه علاقه دارم=)) بعد وقتى به مردم ژل میدیم یه عالمه ازمون تشکر میکنن و یه چیزى تو درونم واقعاً ذوق مرگ میشه:)))) انقد حس خوب میدن (اکثراً!) که اصن خسته نمیشم. نمیدونم اینکه اینقد انرژى میگیرم ازشون برون گرایى حساب میشه یا نه ولى واقعاً فک نمیکردم انقد خوب طاقت بیارم. البته هنوز هفت روووز مونده ها:))) 

بعد اینکه... سر فیلد دارم کتاب کشتن مرغ مقلدو میخونم. نمیدونم قراره به کجا برسه و حس میکنم استایلش شبیه ناطور دشت اینطوریه که فقط زندگیشو تعریف میکنه و تموم میشه. ولى روایتش جالبه. کشش داره. به دلم نشسته تا اینجا.

آره، این بود این چند روز زندگى من و مفتخرم!! دوباره اعلام کنم که بولت ژورنالمو خط کشى کردم واسه این ماه و بعد گذاشتمش تو قفسه بالایى کتابخونه م و دیگه بهش دست نزدم:))) مرزهاى برنامه ریزى و procrastination جابجا میشن هى. (باید تو بیوم بنویسم مادر آو procrastination بخدا.) البته خب صب میرم سر کار و شب خسته برمیگردم و تازه میشینم سر کاراى المپیاد که بهم سپرده شده! و درس دادن به الف کوچیکه؛ بخاطر اینکه صداسیما داره به shitty ترین روش ممکن، درس دادن به بچه ها رو از سر باز میکنه (آخه روزى بیست دیقه؟!!!! واقعاً چطورى روتون میشه؟:)) ) و با این فرمون پیش بریم بچه رفوزه میشه!! درساى تلنبار شده ى خودمم فعلاً به امان خدا رها شده ن و نمیدونم کى قراره بجام بشینه جاوا و شىء گرایى یاد بگیره. حس میکنم کد زدن داره یادم میره حتا. حالا خدا بزرگه. عجالتاً سقف آرزوهام اینه که این ده روز تموم شه و من کرونا نگرفته باشم.

چقد حرف زدم. کسى که نیست براش تعریف کنم، اینجا ثبتشون میکنم.:))

[جمعه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۸، ۱۲:۱۸ ق.ظ]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan