دلم نمایشگاه کتاب خواست.

"ز" یه بار داشت راجع به حسش به ضربه هایی که از المپیاد خورده بود حرف می‌زد؛ برگشت گفت «مث یه ساختمون نیمه‌کاره گذاشتمش بمونه یه گوشه مغزم. شبیه ساختمون مُصلا. یه خاطره ست برام؛ یه ساختمون متروک که تقریباً هیچوقت بهش سر نمی‌زنم.»
حسم به اون ماجرا همینه. آدمیم که دوست دارم همه چیز ریشه‌ای حل شه و اوکی شه. اما شاید باید بپذیرم که بعضی چیزها باید همین شکلی نیمه کاره بمونن. شبیه ساختمون مُصلا.

[چهارشنبه, ۲۵ فروردين ۱۴۰۰، ۰۳:۳۳ ب.ظ]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan