راستش خیلی وقته که احساس میکنم همه چیز خیلی تکراری شده. شاید بلاخره قرنطینه بعد از یه سال و خوردهای به اون سطح از آزاردهندگی رسیده برام. ولی حتی اینجا نوشتن هم بهم حس جالبی نمیده. حرفی ندارم یعنی. واسه خودم تکراریه همه چیز. اینجوری البته نیست که دچار روزمرگی شده باشم. چون هر روز دارم برای رسیدن به چیزایی که میخوام تلاش میکنم و لذت میبرم. ولی، چطور بگم، محتوایی تو روزهام وجود نداره. غیر کتابهایی که میخونم. اتفاق جدیدی برام نمیفته. با آدم جدیدی آشنا نمیشم. ایده جدیدی پیدا نمیکنم یا اگه میکنم اونقدری برام جدید و قابل توجه نیست که بتونم راجع بهش قد یه پست حرف بزنم. نمیدونم شاید سختگیر شدهم نسبت به نوشتن تو وبلاگ؛ ولی خب این چیز بدی نیست. چون برام جالب نیست که اینجا پر از پستهای یه کلمهای و توییتری/کانالتلگرامی باشه. یه کانال توی تلگرام هم داشتهم از خیلی وقت پیش؛ که عادت کردم روزمرگیا و ریاکشنای لحظهایم به چیزها رو اونجا بنویسم.
اینجا اسمش somewhere faraway ه و خب این به خاطر اینه که دوست داشتم وقتی میام اینجا مینویسم یه کم کلی تر و از دور به زندگیم و اتفاقاش نگاه کنم. از جزئیات روزمره کمتر بنویسم و بیشتر اون راهی که دارم میام رو اینجا بنویسم. احساسام و چیزهایی که تو هر برهه باهاشون درگیرم مثلاً. ولی خب خیلی وقته که حرفام واسه خودمم تکراری شدهن چه برسه به کسایی که اینجا رو میخونن.
نمیدونم، شاید این هم مث خیلی موقعای دیگه یه phase باشه و بگذره. ولی حس میکنم یه بخشیش به خاطر اینه که وارد بزرگسالی شدهم. دیگه چیزهای خیلی کمی وجود دارن که غافلگیرم میکنن. چیزای کمی هستن که سطح هیجانات و احساساتمو از بالا پاییین نرمالش خارج میکنن و نسبت به همه چیز پوکر شدهم. الان که اینو نوشتهم یادم اومد که یکی از نشونههای افسردگی همینه. ولی من قد یه آدم افسرده غمگین نمیشم و واقعاً اوکیم.
واسه همین تا مدتی میخوام خودمو مجبور نکنم که اینجا بنویسم. تا زمانی که اوضاع از تکراری بودنش در بیاد. تا زمانی که واقعاً تغییری تو دورنمای زندگی حس کنم. شاید تا یه مدت بعد از اینکه قرنطینه تموم بشه.
ولی عجالتاً تا اون موقع اومدم اینجا بنویسم که آره. من واقعاً خسته شدم از قرنطینه. به نظرم خودخواهانه ست که یه سری آدم دارن هرروز از کرونا میمیرند، یه سری آدم مجبورند شبانه روزهای طولانی و زیادی توی بیمارستان کار کنند و من فقط به دلیل اینکه مجبورم خونه بمونم ناراحتم. ولی، بیاید از این غمهای کوچیک و خودخواهانه مون هم بگیم. بیاید برای اونا هم اهمیت قائل بشیم چون هر چقدر که کوچیک باشن به هر حال چیزایین که آزارمون دادهن. از اینکه مجبور شدم 19 - 20 - و شاید 21 سالگیمو توی خونه بمونم و جایی نرم خیلی غمگینم. از اینکه قرنطینه باعث شد بفهمم نمیتونم به هیچ چیز اینجا احساس تعلق کنم. از اینکه نتونستم دوست جدیدی پیدا کنم توی این مدت، و فاصلهم از دوستهای قدیمی هم بیشتر شد. از اینکه اونقدری که فکرشو میکردم از دانشگاه لذت نبردم، اونم درست وقتی که همه چی داشت جالبتر میشد. از اینکه مجبور شدم با کیفیت پایینتری همه چیزو یاد بگیرم و کلی سختم بشه. از اینکه این دوره میتونست خاطره انگیزترین دوره عمرم باشه؛ چون فشار خاصی روم نیست و خانواده هم مثل قبل سختگیری نمیکنن و میتونستم خیلی تجربه ها داشته باشم. میتونستم خیلی خاطره ها بسازم. و توی این یک سال و خورده ای، انقدر بی خاطره ام و زندگیم بی محتواست؛ که خاطرات قبلی همچنان جوری برام پررنگند که انگار دیروز اتفاق افتاده بودند. و احساس میکنم این مدت رو از یکی از بهترین بخشهای زندگیم دزدیدهن. و درسته که به جاش کلی چیز یاد گرفتم و تجربه پیدا کردم ولی اونقدری که میتونست بهم خوش بگذره خوش نگذشت. عبوس تر شدم. کم تحملتر شدم. منزوی تر شدم.
به خاطر همه این دلیلهای مسخره و غیر مهمی که هر روز من رو آزار میدن ازت بدم میاد. ازت متنفرم. تموم شو. تموم شو. تموم شو.