دلم آسمون می‌خواد.

احساس خوبی ندارم. یه چیزی اذیتم میکنه. استرس شورا نیست. نمره‌ی نظریه نیست. نمی‌تونم بفهمم چیه. پر از self hate ام. مدام سعی می‌کنم مهربون باشم با خودم ولی فقط دارم درجا می‌زنم. اصلاً نمی‌دونم از کجا باید شروع کنم. بعد این وسطها یه روزایی هست که حالم خوبه، و فکر می‌کنم تموم شده. اون مرزه رو پیدا نمی‌کنم. مرز بین رخوت و شونه خالی کردن رو. حتی توی تنها بخش زندگیم که داشت خوب جلو می‌رفت.

دوستام هر چند وقت یک بار پیام میدن که حرف بزنیم. مث بچه‌ها فرار می‌کنم. دیر سینشون می‌کنم. یه وقتی سین می‌کنم که مطمئنم جواب نمی‌دن. نون هم همینطوریه. جواب اونو زود به زود میدم؛ چون میدونم که خودش دیر جواب می‌ده و قراره دو روز بعد مکالمه‌مون ادامه پیدا کنه. از دست همه قایم شده‌ام. ترسیده‌م. باتریم خالی شده. احساس ناتوانی می‌کنم.

یه مقدار کمی احتمال میدم که به خاطر چی باشه. هنوز می‌ترسم از نزدیک شدن به آدما. هنوز می‌ترسم ازشون آسیب ببینم. پس زده بشم. با اینکه اعتماد به نفسم خیلی بیشتر شده هنوز می‌ترسم از اینکه خودم باشم. از روبرو شدن باهاشون می‌ترسم. مدت زیادیه که فکر می‌کنم اگه "ن" بعد کنکورش ازم بپرسه این یه سال کجا بودم و چرا نبودم، چی بهش بگم. بابت اینکه نخوام آدمی که دوستم داره و منو دوست خودش میدونه رو، توی زندگیم راه بدم احساس گناه می‌کنم و این انرژی زیادی می‌گیره ازم. درباره آدمای جدید هم همینه. دوستیمو نشون میدم بهشون ولی نمیتونم فراتر برم. دچار یه انفعال خاصی ام در مواجهه با آدمها. از دور نگاهشون می‌کنم و با خودم می‌گم فلانی به نظر جالب میاد. ولی در همون حد می‌مونه همه چیز. شبیه دنباله‌داری که توی دام گرانش یه ستاره می‌افته و مدارش سهمویه، یک لحظه توی حضیضشم و شانس نزدیک تر شدن بهش رو دارم اما بی هیچ کنشی به راهم ادامه می‌دم و دور می‌شم. توی این مدت یه ذره بهتر شده اوضاع. ولی فقط یه ذره.

تمام اینا به علاوه اینکه راهم معلوم نیست. بی‌هدف شده‌م. باید چیزای جدید شروع کنم ولی تعلل می‌کنم. حتی تصمیمی در حد اینکه چه کتابی بخونم رو هم سه هفته بعد از تموم شدن کتاب آخری هنوز نگرفته‌م. الان اگه تراپیستم بود می‌گفت «خودتو سرزنش نکن. به خودت زمان بده.» واقعاً دارم فکر می‌کنم شاید سیستم سخت گرفتن به خودم و زمان ندادن، بیشتر روی من جواب می‌داد. حداقل کارامو مجبوری پیش می‌بردم. در هر دو صورت که خیلی از زندگی لذت نبرده‌م. لذتی که پایدار باشه.

شاید محکومیم به غم.

شاید آرامش جاوید فقط با مرگه که سر و کله‌ش پیدا می‌شه..

[شنبه, ۸ خرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۴۷ ب.ظ]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan