احساس الانم؟
سرچشمه همه مشکلات و خوددرگیریهای من اینه که... هیچوقت نمیدونستم چطوری با خودم کنار بیام.
دارم آتیش درونمو تلف میکنم. یا دارم خفهش میکنم و روش آب میریزم، یا اینکه انتظار دارم باهاش جایی رو گرم کنم که عملاً نمیشه. مثلاً تو فضای باز یه شب سرد زمستونی.
به فرض که من آتیشمو بیشتر کنم. کل ذخیرهمو بسوزونم.
جاییو گرم نمیکنه.
توی این برهه زمانی خیلی خیلی خوب مارتین جز از کل رو میفهمم.
هیچ چیزی برام نکتهای نداره. چیزهای خیلی خیلی خیلی کمی هستند که من رو به وجد و هیجان میارن. (توی کل دو هفته گذشته فقط اون موقعی که داشتم کاربردهای جبر خطی توی فیزیک و حل معادلات دیفرانسیل رو میخوندم هیجان زدهی واقعی شده بودم.)
همه چی به نظرم ساختگیه. توهمه. حتی چیزهای مورد علاقهم بهم دیکته شدهن تو بچگی.
خودمو پیدا نمیکنم. جهان پر از آشوبه. منم شبیه بقیه آدمهای توی دنیا دارم با سیل آشوب جلو میرم.
توقع اینو دارم که اون چیز خفنی که قراره انجام بدم رو زودتر پیدا کنم و شروع کنم انجام دادنش. اما در حال حاضر دارم انرژیمو نمیذارم پای انجامش یا حتی پیدا کردنش.
راهم مشخص نیست. مسیرم معلوم نیست. این بار نترسیدهم. اوکیه که ندونی داری کدوم سمتی میری چون هیچکس نمیدونه. فقط، دارم گم میشم. یا شاید دور خودم میچرخم. یعنی پیشرفتی که مثلاً از اسفند تا فروردین حس کردم رو حس نمیکنم. و حتی قدر اون موقع وقت هم نمیذارم. نمیدونم علت کدومه و معلول کدوم.
ولی دوست دارم از یه ور شروع کنم و اوضاع رو به دست بگیرم. انرژیمو جای درست خرج کنم نه جای آسون.
باید تمرکزمو بگذارم روی چیزهایی که میتونم بهتر کنم. میتونم تغییر بدم.
باید تعادل رو پیدا کنم.