هیولا جانم
نامه قبلی که نوشتم را فراموش کن. واقعا احمقانه است که بخواهم یک شبه تغییر کنم و دیگر هیچ کار بدی انجام ندهم! این را میگویم چون این دو روز، هر مطلبی که خواندم، هر کتابی که باز کردم، به من گفت باید آرام آرام پیش بروم. و من هم همین تصمیم را گرفتم، چون اگر بخواهم همه کارهایی که تصمیم دارم انجام دهم را برای اولین روز برنامه ریزی کنم، هیچکدام را انجام نمیدهم (چون زیادند :|) و در نتیجه دوباره از خودم متنفر میشوم و کلا بیخیال عوض شدن میشوم... کتابی که مشغول خواندنش هستم، پروژه شادی، دیروز صراحتاً به من گفت که حتی خود خانم نویسنده هم خیال نداشته از روز اول ماه همه تصمیماتی که گرفته را انجام دهد! گریچن رابین -نویسنده کتاب- توضیح داده که یک جدول تهیه کرده، و تصمیمات هر ماه را در یک ستون آن نوشته و بعد، در پایان هر روز، عملکرد خودش را بررسی میکرده. جلوی تصمیماتی که آن روز رعایت کرده تیک میزده و چون دقیقا مثل من، فردی بوده که عاشق گرفتن "ستاره طلایی" بوده، اینطوری بیشتر برای پایبند ماندن به تصمیماتش تلاش میکرده. من خیلی با نویسنده این کتاب احساس نزدیکی میکنم، چون دقیقا اخلاقهای خودش را دارم، و دقیقا مثل خودش، فکر میکنم که خوشبختم اما قدر خوشبختی ام را نمیدانم.
من هم میخواهم مثل او، پروژه شادی ام را شروع کنم. اول باید آن انسانی که میخواهم باشم را دقیقا روی کاغذ بیاورم، همه چیزش را. بعد تصمیم میگیرم که هر ماه، روی کدام موضوع باید کار کنم. نمیخواهم بیش از این به این وضعیت بغرنجی که خودم برای خودم به وجود آوردهام، زندگی کنم. میخواهم عمیقا شاد باشم، نه اینکه مدام حرفهایی که خودم به آنها عمل نمیکنم را به دیگران بزنم و بعد به خاطر اینکه فقط شعار میدهم و آدم پر مدعایی هستم از خودم متنفر شوم! شاید باورت نشود هیولا، ولی دو شب پیش من تصمیم گرفته بودم به مامان بگویم مرا پیش روانشناس ببرد، چون احساس افسردگی شدیدی میکردم!!!
هیولای دوست داشتنی من،
ممنونم که با من همراه هستی. خیلی خیلی دوستت دارم. :)
پی نوشت اول: رنگی رنگی کمی از کتاب بابا لنگ دراز را برای خواندن گذاشته بود، حوصلهام سر رفته بود و تصمیم گرفتم من هم با آنها شروع به خواندن کتاب کنم. بخش چهارمش را که خواندم، نمیدانم چه شد که دیدم کتاب کاملش را دانلود کردهام و دارم میخوانم!! پریشب تمامش کردم. خیلی قشنگ بود هر چند آخرش خیلی بی جزئیات و با عجله تمام شد و زد تو ذوقم! فکر میکنم کارتونش قشنگ تر باشد. =)
پی نوشت دوم: فردا میخواهم با ماندانا اسکرپ بوک درست کنم. الان هم یهویی یک سایت باحال پیدا کردم که کلی ایده برای تابستان دارد. هورا! [🔗]
پی نوشت سوم: امروز آخرین روز مدرسه بود... همه گریه کردند ولی من نه... بغض کردم ولی خوشبختانه اشکهایم سرازیر نشدند... حال و هوای متفاوتی بود... دلم برای این مدرسه تنگ میشود. میدانی هیولا، خیلی بد است که بدانی شاید هرگز دوباره این آدمها را نبینی... خدا از آدمهایی که باعث شدند مدرسه مان نابود شود نگذردو فقط همین... به یاد آن روزها... :): [🔗]
پی نوشت چهارم: الان دیدم که نغمه عکس خاطره باحالی که برایش نوشته بودم را گذاشته رو پروفایلش. :) :D