موهامو پسرونه زدم. عین پسرا شدم، بابا صدام میکُنه "آیدین".
دلم جنگل میخاد. یه جنگل بزررررررگ که توش فقط خودم باشم و خلوت خودم و آهنگا و کتابا و فیلمام... من آیلار نیستم اگه یه روزى یه جنگل پیدا نکنم و وسطش واسه خودم کلبه نسازم..!
کلپنر رو میز بازه و من سه روزه دارم تلاش میکنم بفهمم کار و انرژى چیه=) و دعا کنین باهاش کنار بیام خلاصه. خدا آدمو اسیر معلم مکانیک بد نکنه -.-
دلم میخاد یکى باشه که بدونه چى دلم میخاد. که بدونه خوشحال کننده ترین هدیه واسه من، یه گلدون ه با یه بسته کتاب با یه یادداشت دست نویس. کاش انقد بهم لباس و گردنبند ندن=) گردنبند خوبه باز.." لباس":|
با بابا رفتیم کتاباى لیست امسالمو بخریم. اصفهان پر از لباس فروشیه ولى هییییچ کتابفروشى اى توش نبود! و از هرکى میپرسیدیم کتاب فروشى کجاست فک میکرد لوازم تحریریه منظورمون:| و باورت بشه یا نشه، سه بااار بخاطر این موضوع اشتباهى رفتیم تا خود اونجا (پیاده) و تهش فهمیدیم لوازم تحریریه:| از نظر شرقى میرفتیم غربى، بعدش چار باغ، بعد ته تهش از سى و سه پل سر دراوردیم:))) به همین برکت قسم؛ برسم تهران میرم انقلابو بغل میکنم و بهش میگم "مرسى که هستى". :| ماچ ماچ ماچ :|
تازه عمق فاجعه اینجاست که وقتى رسیدیم خونه، دایى خیلى ریلکس برگشت گفت خب چرا نرفتید "آماده گاه"؟ اونجا مث انقلاب تو تهران میمونه..! و من اینجورى بودم که، اینایى که ما ازشون آدرس پرسیدیم، از این مکان خبر نداشتن؟ یا حال نداشتن توضیح بدن؟ یا چى؟ :|
ولسه امین کتاب خریدم. کادو هم کردم. درست همونجورى که خودم دوست دارم:) چار تا کتاب جودى دمدمى خریدم صفا کنه بچم^^
نمیدونم چه حکایتیه که دوباره من اومدم و زاینده رود خشکه:-"
با ف حرف زدم.
ملت عشق خریدم. و کتاباى منصور ضابطیان. و مَنِ او ى رضا امیرخانى.
فقط بیست و سه و نیم ساعت مونده تا این سال مزخرف تموم بشه. میگم مزخرف چون تنها اتفاق خوبش المپیادى شدنم بود، و آشنا شدنم با آقاى الف!خب، قبول شدنم تو آزمون ورودى فرزانگان یک هم تو رده ى اتفاقات "غیر بد" قرار میگیره. همین=)
نود و شیش. سال خوبى باش. التماست میکنم. با تمام وجود...
.
.
.
پى اس: یه چیزى تو مایه هاى مورد نویسى.