کفگیر خورده به ته دیگ

نیاز وافرى به امید دارم.
[چهارشنبه، ۲۴ مرداد ۱۳۹۷، ۰۰:۱۶]

براى تقریباً تنها قشنگىِ بیرونىِ امروزم :)

براى "ر" مى نویسم.
خیلى ازت متشکرم که انقدر قشنگ و دوست داشتنى هستى. مى خوام بگم با فهیم بودنت و لبخند همیشگى قشنگت یه کارى کردى که امروز، توو کل راه برگشتنم به خونه، لبخند از رو لبم پاک نشه. ازت ممنونم که انقدر بهم انرژى دادى؛ فقط با بودنت.
آقا اصن قلب بهت واقعن. 💙
[يكشنبه، ۲۱ مرداد ۱۳۹۷، ۱۹:۵۳]

و قسم به بودنِ اون آدم ها:)

بعضى آدم ها ارزش اینو دارن که به خاطرشون نبُرّى.
پس به خاطر اون آدم ها.

 Lying in the gutter, aiming for the moon
Trying to empty out the ocean with a spoon
Up and up
Up and up
[دوشنبه، ۱۵ مرداد ۱۳۹۷، ۲۱:۵۵]

نیمی از ما با طوفان می‌رفت... نیمی از ما در شب جا می‌ماند...

آخرین باری که اینجا نوشتم سه شنبه ی هفته قبل بود. و عجیبه که انگار یه ماه گذشته.

چهارشنبه هفته پیش نتایج مرحله دو اومد. بلاخره. بعد از هزار بار مردن و زنده شدن و حرص خوردن و فحش دادن و تمام زورمونو زدن که نفرین نکنیم کسیو. کار ندارم به سایت مسخره ای که پنج دیقه بعد از اعلام نتایج خراب شد و ما رو از شیش و نیم عصر تا ساعت یازده شب با استرس مرگبار پای سیستم نگه داشت. و شوک عصبی ای که هر وقت لود شدن سایت یکم بیشتر طول میکشید وارد میشد. اون بازه ی چهار ساعته شاید پل برزخ بود برامون. برزخی که فکر میکردیم قراره چند ثانیه طول بکشه. اون یه چیزی پاره شد؛ تو دل همه مون. یه چیزی تومون کور شد. چه ماهایی که قبول شده بودیم و چه اونایی که نشده بودن. اون شب از بدترین و عجیب غریب ترین و "نمیدونم" ترین شبای ممکن بود.  و من همچنان از خودم می‌پرسم که چرا؟ چرا بعضی نفرات انگار خدا پای دفتر زندگیشون مهر زده و امضا کرده که کائنات عزیز؛ شما مجازی همه عقده هاتو سر این آدما خالی کنی؟ میدونم بعد از دو سال یادشون میره؛ میدونم لابد به صلاحشون بوده؛ ولی واقعاً بعضی وقتا میمونم؛ از خودم میپرسم چرا نمیشه چیزی که خوشحالشون میکنه با چیزی که به صلاحشونه یکی باشه؟ مگه کم کشیدن؟ مگه نه اینکه "ن" قد تمام هیفده ساله های اطرافش کمرش خم شده، بارها و بارها جلوی چشم خودم؟ اون لحظه ها میمونم، که هیچوقت میشه جواب این سوالو پیدا کرد؟

اون شب تا صبح نتونستم پلکامو رو هم بذارم. و تا حالا سابقه نداشته بود چنین چیزی واسه من. کل وجودم بغض کرده بود. به "ن" و "ف" و "ز" فکر میکردم. به حرفاشون. به غماشون. فک کردم و فک کردم و تا صبح سقفو نگاه کردم. و یه موضوعی هست که هروقت به ذهنم میاد دلم میریزه؛ اونم اینکه من که رفیقم اینطوری شده وضعیتم اینه و حالم این شکلی. وای به حال خودشون. و تنها کاری که میتونم بکنم اینه که به خدا التماس کنم خوبشون کنه. که خنجر کائنات رو بکشه بیرون از تو بدنشون. زخماشونو ببنده. بعد برگرده به کائنات بگه بسه. اینا بیشتر از سنشون کشیدن. تا چند سال باهاشون کار نداشته باشید. آخه همه هیفده ساله ها که تو سن شونزده سالگی مامانشونو از دست ندادن؛ دادن؟ همه هیفده ساله ها که ترس اینو ندارن که قطع نخاع بشن، ترس اینو ندارن که درد وحشتناک بیاد سراغشون؛ ترس اینو ندارن که مواظب قلبشون باشن که بتپه..!

یه هفتست بغض دارم. دلتنگم. دوشنبه شب داشتیم با "ن" حرف میزدیم. اون شب چه شبی بود! همه دلا گرفته بود. انگار تو هوا "پودرِ بغض" ریخته باشن. دلتنگ ترین بودم. واسه اون وقتای کمی که حال همه مون خوب بود از ته دل. "ن" هنوز مامانش کنارش بود؛ هنوز وضعیت ستون فقرات "ف" انقدر جدی نشده بود. عکسا رو نیگا میکردیم. عکسای این دو سالو. سعی میکردیم حالمون خوب شه با دیدن حال خوب تو عکسا. ولی نمیشد. پنج روز بود یه چیزی رو گم کرده بودیم. هنوزم پیداش نکردیم. هنوزم وقتی من و "پ" از کلاس المپیاد در میایم و میریم بالا تو کلاس کنکوریا پیش "ن" و "ف" و "ز"؛ وقتی بهشون میرسیم نمیدونیم چیکار کنیم. چروکا و سیاهیای پای چشم "ن" رو میبینیم که اعلام نتایج تیر آخر بود به بدن زخمیش. "ف" رو میبینیم، که اگه قبل ترا به زور لبخند میزد، الان همون لبخند هم از لباش پاک شده. انگار یادش رفته باشه. انگار عضلات صورتش بلد نباشن چجوری خودشونو بکشن بالا. "ز" رو میبینیم که به همه میگه خوب شده. ولی رنگش پریده تر از همیشه ست. حرف که میزنه، صداش فرق کرده. نازک تر شده. بغض دار شده. اینا رو که میبینم خودمم عذاب میکشم. عذاب میکشم و به نمیدونم ترین حال ممکن فقط بغلشون میکنم. بهم میگن، تو دوره چهل درس بخونین، کنکوری نشین. بد زهرماریه کنکور. مام لبخند میزنیم، به زور. انگار یه چیزی رو گم کرده باشیم.

خلاصه که؛ غم داریم تو جونمون. واسه عزیز ترینامون. ولی از اون طرف هم خوشحالیم واسه خودمون. و نه فقط واسه اینکه مرحله دو قبول شدیم...

امروز اولین روز دوره چهل بود. چهارشنبه ده اَمرداد نود و هفت. تو دانشگاه امیرکبیر برگزار میشه. سر کلاس که نشستیم انگار کم بودیم. انگار اون دختر خوشحال و امیدوار تو خاطره های سه چهار ماه قبل، که فریاد می‌زد"هفت ستاره جاودان، می‌درخشند در میان این کهکشان" و وسط حیاط تو حلقه میچرخید و به درخشیدنشون فکر میکرد یهویی لال شده بود و با چشمای پر از ترس و لرز دنبال سه تای دیگه شون می‌گشت و پیداشون نمی‌کرد.

نمیدونم تو این دو ماه قرار چی بشه. امروز این حسو داشتم که قرار نیست هیچوقت با این سی و خورده ای نفرِ بقیه رفیق بشم. اما سیزده ساله که دوره چهل برگزار شده و عین سیزده نسلش رفیق ترینن با هم. امیدوارم نسل ما مستثنا نباشه. امیدوارم خوش بگذره. امیدوارم تهش خوشحال باشم. خوشحال باشم و به قولایی که به خودم دادم عمل کرده باشم.

و یه حسی که آرامشه برام، تو این روزای پر از ضد حال و پر از اشک دوستا و در نتیجه ماها:
دیشب رفتم تو بالکن ماه ببینم. چشمم که به ماه افتاد یهویی یادِ آرزویی افتادم که تو شروع دوره هلالی کرده بودم؛ اینکه آدم بهتری بشم...

دیشب حس کردم ماه بهم لبخند زد. گفت؛ دمت گرم آیلار. خوب پای قولت واسادی. و من واسه اولین بار تو تمام این شونزده سال و یازده ماه زندگی، احساس کردم که کافیم. که به هدفم رسیده م. نه صرفاً رسیده باشم؛ از جون و دل براش تلاش کرده م. عشق اضافه کرده م به جهان. حال خوب کردم.

و میدونین؟ این با ارزشه. خیلی بیشتر از تمام مدال طلاهای دنیا.


پ.ن.: اگه نمیدونین دوره چهل چیه و المپیاد چیه و مرحله دو چیه، اینجا رو بخونین. اگه حوصله داشتین.:)

[چهارشنبه، ۱۰ مرداد ۱۳۹۷، ۲۲:۵۹]

غررررر! (دندان قروچه)

بدیش اینه که تو اوج عصبانیت و جوش و خروش از دست بعضى نفرات -که بدترین فحشها نصیبشان باد- میاى آرزو کنى که کاش میشد همه آدم بدا در لحظه بسوزن و آتیش بگیرن راحت شیم، ولى یه صدا تو مغزت میگه آدما به دو دسته ى خوب و بد تقسیم نشدن؛ هرکسى هم خوبه و هم بد. تو هم ممکنه به نظر پسرعموى سه ساله ت آدم بدى به نظر بیاى. ولى اون این حقو داره که آرزو کنه فلج شى، فقط چون نمیذارى به کتابات دست بزنه؟!

 نتیجتن بیخیال اون میشى و میاى آرزو کنى که کاش همه بدیا از تو جهان پاک میشدن؛ بعد همون صدا تو مغزت میگه اگه اینجورى بشه که اون وقت همه چى خسته کننده و بى نمک و لوس میشه، اون وقت زندگى ارزش زندگى کردن نداره؛ وقتى بدى اى نیست که از دستش به سمت خوبى فرار کنى و از خوبى ها آرامش بگیرى!

بعد میاى یه فکر دیگه کنى میبینى راه نداره. نزدیکترین چیزى که دم دستته رو محکم پرت میکنى و میخوره تو فرق سرِ خواهرت که همین الان از در اومده تو.


پ.ن.: اینى که در حال حاضر صداش داره اذیتم میکنه احتمالاً یه دختر با موهاى وزِ پفکى و کک و مک و دندوناى ارتودنسى شده ى مسواک نخورده ى عینکیه که از با چشاى بى حالتش از بالاى قاب عینکش نگام میکنه و با صداى تودماغیش اینا رو یادآورى میکنه و در کمال بى رحمى نمیذاره لعن و نفرینمو بکنم. وسط دعوا نرخ تعیین میکنى آخه ****؟ (از نمایش دادن ادامه ى این جمله به خوانندگان عزیز معذوریم؛ نگارنده اعصاب ندارد و از کلمات صخیف(سخیف؟) استفاده کرده است. شما ببخشید.)

[سه شنبه، ۲ مرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۴۸]

EXPECTO PATRONUM

جالبه که بعضى وقتا، وقتى فکر مى کنى اتفاقى که پیش روته قراره حالتو بد کنه و حالِ بدتو بدتر، همه چى دست به دست هم مى ده که اون اتفاق، از بهتریناى زندگیت بشه. این غیر قابل پیش بینى بودنِ زندگى، با اینکه گاهى کار دستمون میده اما بعضى وقتا هم خوبه.
حقیقتاً رصدى که رفتم از زیباترین و فان ترین تجربه هاى زندگیم بود. دلم مى خواد اینجا درموردش بنویسم که با جزئیات کامل تو ذهنم بمونه.
"ز" نیومد. همونى که از روبرو شدن باهاش مى ترسیدم. ولى دلیلِ قشنگ بودنِ این چند روز نبودنِ "ز" نبود؛ که اگه میبود شاید بیشتر بهم خوش میگذشت.
جایى که واسه رصد رفته بودیم، یه جایى بود به اسم دیزان، بعد از طالقان. دقیق لوکیشنشو نمیدونم ولى همین بس که از زیباترین، رویایى ترین و جادویى ترین جاهایى بود که تو زندگیم رفته بودم. یه دشت سرسبز با تپه هاى شیبدارِ بلـند. چند تپه اون طرف تر از جایى که ما تلسکوپا رو عَلَم کردیم، یه دهکده ى کوچیک قشنگ بود. با خونه هاى روستایى و سقفاى شیبدارِ سفالى. درست همونجورى که من دوست دارم. یه کوره راه وسطِ علف هاى روى تپه بود که از اونجا مى رفتیم و میومدیم. آخه ما تو مدرسه اى که پاى تپه بود اقامت کرده بودیم و فقط شبا تلسکوپا رو میبردیم بالاى تپه واسه رصد.
ما که رسیدیم، ساعت حدوداً شیش اینا بود. وسایلامونو باز کردیم، بعدش رفتیم سراغ تلسکوپا. اگه نمیدونین، بدونین که تلسکوپ چیزِ واقعاً سنگینیه. دو تا جعبست که یکیش ده کیلو و یکى دیگه ش حدوداً بیست کیلو -بلکه م بیشتر!- وزن داره و دو نفرى هم به سختى رو زمین صاف میشه حملش کرد. چه برسه به یه تپه با شیبِ فرازیاد. دوازده تا تلسکوپ رو سى تایى باید میبردیم بالا. و امان از اون شیب؛ که آدم اگه دست خالى هم میخواست ازش بالا بره دهنش صاف میشد؛ چه برسه با تلسکوپ. بعد از چند سرى رفتن و اومدن، لِه و داغون شروع کردیم به عَلَم کردنِ تلسکوپا. من به دو تا از دهما یاد دادم چجورى تلسکوپ عَلَم کنن. خیلى حس عجیب غریبى بود مخصوصاً با در نظر گرفتن اینکه مدال داراى سال بالاییمون -که کنکورشونو تازه داده بودن- هم به عنوان معلم رصد باهامون اومده بودن. خلاصه؛ بعد علم کردن تلسکوپا برگشتیم پایین، شام خوردیم و دوباره رفتیم بالا که رصدو شروع کنیم.
قرار بود شب اول ازمون آزمون رصد بگیرن، شبیهِ آزمون رصدِ دوره چهل. بخش غیر مسلحشو دادیم، بعد نشستیم خستگى در کنیم و هوا ابرى شد! ما هم مقادیر زیادترى استراحت کردیم که هوا باز شه ولى چون از زمان بندى عقب بودیم امتحان رصد کلاً افتاد واسه شب دوم. ساعت دو اینا هم رفتیم پاى تلسکوپا، دو ساعت دیگه هم قدر سنجى کردیم و جرم گرفتیم. بعدشم هوا روشن شد و تلسکوپا رو جمع کردیم. تو اون دو ساعتى که داشتیم جرم میگرفتیم من و "ن" یهو سه چهار تا پسر دیدیم که پیرهن سفید پوشیده بودن و یهو ساعت نزدیک چهار صبح، اومدن از بینمون رد شدن! هیشکى هم بجز ما رى اکشن نشون نمیداد. ینى جورى گرخیدیم که نکنه روح دیده باشیم، که رفتیم از چند نفر پرسیدیم شما عم اونا رو میبینین؟! بعد معلوم شد رفیقاى مسئول المپیادمونن که داشته ن میرفتن شمال و سر راه چند قَلَم از وسایل تلسکوپا رو با ماشینشون اوردن واسمون!!:)))
کلاً شب اول یه حس عجیب غریبى داشتم. از اون حسا که فقط یه بار تو زندگیت تجربه میکنى. اون دهکده اى که گفتم، چراغاى خونه هاش روشن بود و منظره ش از اونجایى که ما بودیم بى نظیر بود. هروقت نگاهش میکردم یاد آهنگِ سیتى او ستارز میفتادم. تو شب، دهکده شبیه کهکشان میشد. واقعاً دلم میخواد یه روز تو اون دهکده خونه بخرم و اونجا زندگى کنم. خیلى حس جادویى داره…
از دهکده که بگذریم، اون لحظات نفس گیرِ طلوع ماه… اون لحظه ها واقعاً منو با خودشون بردن. داسِ نقره اى که از پشت کوع بالا میومد، با ماه آشتى کردم. همه دلخوریام ازش فراموش شد. اون صحنه، اون سیاره نقره اى که نصفش با نور خورشید روشن شده بود و بقیه ش با نورِ زمین تاب، قطعاً فقط یه بار تو زندگیم اتفاق میفتاد. دو دستى چسبیدم به اون صحنه و حسش؛ و در همون حال فکر میکردم کاش میشد حس اون لحظه، جادوى اون لحظه رو تو شیشه ریخت و واسه همیشه نگه داشت…
صبح که شد، تلسکوپا رو جمع کردیم ولى واقعاً خسته کوفته تت از اون بودیم که بتونیم ببریمشون پایین. "ب" یه وانت جور کرد و تلسکوپا رو بار اون کرد. رفتیم پایین، تا ساعت نُه صبح حرف زدیم و صبحونه پختیم و خوردیم؛ بعدش من رفتم خوابیدم. اول رصد به گروهاى سه نفره تقسیم شده بودیم و ناهار اون روز با ما بود. از خواب که بیدار شدم دو نفر دیگه ى گروهمون خواب بودن. واسه ناهار قرار بود سوسیس و سیب زمینى و قارچ بپیچیم تو فویل و رو زغال کباب کنیم. ولى از شانس داغونمون دقیقاً اون روز باد شدید میومد که نشد آتیش روشن کنیم! برگشتیم اشپزخونه و فویلا رو باز کردیم و با کمترین امکانات ممکن، (سه تا چاقو و دو تا قاشق) یه کوه سوسیس و سیب زمینى رو خورد کردیم که سرخ کنیم!! (از گروه ما فقط من کار میکردم. دو نفرِ دیگه خواب بودن.:| من بودم و دوتا از بچه ها و چهار تا سال بالاییامون.) کلیى هم خندیدیم موقع کار کردن. دلقک بازى دراوردیم؛ رو قابلمه ها زدبم و رقصیدیم و خلاصه خیلى خوش گذشت:)) و قشنگ باید بهمون جایزه ى بقا در طبیعت میدادن که با امکانات کم چجورى غذا درست کردیم به چه خوشمزگى:)) و تازه ، ٣١ نفرم سیر کردیم.
غذا رو خوردیم (ساعت پنج بود!) و یکم چرخیدیم. من رفتم نیم ساعت خوابیدم (بدنم داشت نابود میشد از درد) و بعدش رفتم با دهما میرزا بازى کردم. حالا اسمش دقیق یادم نیست ولى از همون بازیا که با حروفى که بهت دازن باید کلمه بسازى تا جایى که میشه! بعدش یهو همه جا سکوت شد و یسرى اتفاق افتاد که ما یقین حاصل کردیم نتایج مرحله دو اومده و اینا نمیخوان تو رصد بهمون بگن که حالمون بد نشه.(بهرحال از اون جمع ٢٥ نفرى هممون که قرار نیسا قبول شیم!) جورى که "ن" رفت به "پ" زنگ زد که مطمئن شه مسخره بازى در نمیارن! بعد که معلوم شد داشتن شوخى میکردن، "آى با کلاه" اومد نشست برامون حرف زد. حرفاش تکرارى بود ولى ایدئولوژیش ایدئولوژى خودم بود کمابیش. و باعث شد بیش از پیش دوست بدارمش. 
بعدش رفتیم بالا دوباره. ولى به "ب" گفتیم که امکان نداره مث شب قبل تا قله ى تپه بریم و همینجا عم الودگى نورى ش کمه. و خلاصه راضى شد همون پایین تپه تلسکوپا رو علم کنیم. شب دوم من حس شب اولو نداشتم؛ خیلى بدنم درد میکرد و دو روز بود درست نخوابیده بودم و همش میخواستم زود تموم شه. و ایده اى ندارم چجورى بدون خستگى تا تهش رفتم. ولى خب رفتم دیگه. ترسم از جرم گرفتن هم تا حدى ریخت. با اینکه بازم امتحانو گند زدم. صبحشم فهمیدم ظرفم گم شده و کلى دنبالش گشتم. ولى نبود. و ضدحال بدى بود خیلى. ولی خب، الان که ده روز گذشته مامانم هنوز متوجه نشده که ظرفش نیست -منم به روش نیاوردم طبیعتاً- و امیدوارم کلاً فراموشش شده باشه.:))) خلاصه که واقعاً جای زیبایی بود دیزان! روحم تازه شد از بودن تو اون طبیعت قشنگ. حتا حشره هاشم جذاب بودن. حیف که حال عکس آپلود کردن ندارم. با یه پروانه ی ده سانتی، دو تا رتیل بزرگ و صد و خورده ای جور عنکبوت ریز مختلف روبرو شدیم که تو کفشامون رفته بودن و اگه کفشامونو قبل پوشیدن نتکونده بودیم ممکن بود نابود بشیم! و من حتماً یه روزی اونجا برمیگردم. یه روزی که فولکسِ آبی کمرنگ خریدم. برمیگردم و دوباره همون طلوع ماهو نظاره میکنم؛ آهنگ City of Stars رو میذارم و به شهر ستاره ها خیره میشم.

پ.ن.: بعد از اینکه برگشتم از رصد، با "ز" هم آشتی کردم. ماجرای این رصد خیلی شبیه ماجرای قسمتِ موزیکالِ فصل دوی ریوردیل (کلیک) بود. البته تهش کسی به قتل نرسید خوشبختانه.

پ.ن.2: من از 21 تیر دارم این مطلبو مینویسم. الان فرصت کردم بشینم پاش و تمومش کنم. تاریخ اصلی رصد، هیفدهم تا نوزدهم تیر بود.

پ.ن.3: و جالبه بدونین که ما تو کل رصد فکر میکردیم "بالاخره" قراره نتایح مرحله دو رو اعلام کنن، و نه تنها اعلام نکردن، بلکه الان سی ام تیره و هنوزم اعلام نکردن!:)) باشد که رستگار شویم واقعاً.
[شنبه، ۳۰ تیر ۱۳۹۷، ۲۳:۰۰]

00:00

Good lord; promise me that everything is goanna be fine..
[جمعه، ۲۹ تیر ۱۳۹۷، ۰۰:۰۰]

چون که قول دادیم. باید قصه مونو تموم کنیم.:)

من آدمیم که همیشه دنبال بهونه واسه شروع دوباره میگردم. و هیچوقت از دوباره شروع کردن خسته نمیشم. خسته شاید بشم ولی نمیتونم از امید داشتن دست بردارم. اون ته مونده ی امیدِ وجودم همیشه منو برمیگردونه. اون قسمت از وجودم که همیشه منتطر کوچیکترین بهونه ست، معجزه ها رو می‌بینه. و من برمیگردم. بلند می‌شم. و قبل از بلند شدن، لزوماً زمین نخورده‌م. بعضی وقتا از سر لجبازی نشسته م زمین، کوله پشتیم رو کوبونده م به کف جاده و داد زده م همینجا بسه؛ تا همین الانشم کلی راه اومده م که خیلیا نیومدن.مثل این بار. ولی سرمو که برمیگردونم سمت اون بالا، یه صدایی کنج دلم میگه حیف نیست؟ به آب و آتیش زدنِ خودت ارزششو نداره؟ قله مهم نیست درست، ولی راه که مهمه! "تو" که مهمی! و مهم نیست بقیه چی بگن؛ مهم نیست بقیه چقد ازت تعریف کنن؛ این خودتی که باید از خودت راضی باشی! الان از جایی که نشستی راضی ای؟ با تصمیم اولِ سالت میخونه؟ احساس موفقیت میکنی؟
جوابم "نه" ست. پس باید پاشم. مهم نیست چقدر دیر. مهم نیست چند نفر ازم جلو زده باشن. باید پاشم. چون تهش نه تشویقای دیگرونه و نه هیچ چیز دیگه یی. حتا قله هم تهش باهام نیست. تهش خودم میمونم با خودم؛ و میدونم که اون موقع، دلم نخواهد خواست که اینجا نشسته باشم.

ماه سه روزشه. می‎‌گن جوونترین حالتِ ماه که با چشم آدمی‌زاد دیده میشه ماهِ سه روزست. تا حالا دوره هلالیِ جدیدِ ماهو آرزو نکرده بودم؛ ولی امشب کردم. و اگه شانس با من یار بوده باشه، حال یه بنده خدایی رو یه کمی هم بهتر کردم. خب، چی ارزشمند تر از این، واسه آیلاری که چند وقت پیش از  شکستنِ سد آدما میترسید؟ شاید این دوره هلالی، همه چی بهتر شه! من آدم بهتری شم...
میدونین؟ من آدمیم که همیشه دنبال بهونه واسه شروع دوباره میگردم. این دو تا بهونه کافی ترینه واسه شروع دوباره. پس تو این دوره هلالی جدید، آرزو میکنم حال هممون خوب تر باشه. آرزو میکنم آدمای بهتری بشیم. و آرزو میکنم دفعه بعدی که از سر لجبازی نشستم زمین، کوله پشتیم رو کوبوندم به کف جاده و داد زدم همینجا بسه، از منِ الانم به طرز راضی کننده ای فاصله گرفته باشم.



دلت به ره قوى دار

...رسیده وقتِ ایثار

[دوشنبه، ۲۵ تیر ۱۳۹۷، ۰۲:۴۶]

دختر متولدِ تابستانى که از تابستان ها متنفر بود.

 غمگینم. انگار که نصفه شبى دیوانه ساز اومده باشه بالاسرم و همه امید و حس خوبى که با سعى زیاد دور و بر خودم نگه داشته بودم، از وجودم مکیده باشه. دلم کنج عزلت خودمو میخواد. که بخزم توش و زانوهامو بغل بگیرم و هات چاکلت  غلیظ بخورم بلکه از حمله ى دیوانه ساز جون سالم به در ببرم. ولى هوا، هواى حمله ى دیوانه ساز نیست. یه جورِ بدى داغه؛ انگار اونم حوصله نداره به من و غم هاى دوباره گین شده م توجه کنه. تو تابستون غمگین بودن دردسر بدتریه. کاش میشد هواى پاییز و زمستون و باهار رو تو شیشه نگه داشت؛ واسه مواقع ضرورى مثل الان. واسه شسته شدنِ غم هاى گین شده م. واسه یه گوشه کز کردن و دور خود پتو پیچیدن و گریه کردن. و خبر ناراحت کننده اینه که فردا باید برم رصد؛ و با همون کسى که غم هام به خاطرش دوباره بالا زدن روبرو بشم. کائنات عزیز، کاش حداقل بیست و چهار ساعت فرصت میدادى خودمو جمع و جور کنم بعد. چه وضعیه.

[شنبه، ۱۶ تیر ۱۳۹۷، ۱۹:۵۰]

یه وقت نمیترسن اسمشون یادشون بره هیولا..؟

نشسته م بیرون، تو حیاط ویلا و دارم ستاره ها رو نیگا میکنم. الآن زن دایى -زن دایىِ مامانم- اومد بیرون سیگار بکشه؛ منو دید. نشست از خاطرات بچگیاش برام گفت:)) خیلى  به دل میشینه حرفاش:) نیم ساعت حرف زد ولى من خسته نشدم! با خودم فکر میکنم چقد دنیاى مادربزرگا قشنگه. چقد تنهان؛ مخصوصاً امثال مادربزرگ خودم که تو به شهر غریب دور از هم سن و سالاشون زندگى میکنن و چون شوهرشون مُرده، دیگه کسى اسمشونو صدا نمیکنه. و چقدر مرور خاطرات قدیمیشون دلتنگشون میکنه. حالا که همه چى با یه تابع نمایى داره تغییر میکنه و تو هیچ کدوم از کوچه خیابوناى این شهر، نشونى از طهرون قدیمى که اینا توو کوچه هاش میدویدن و بازى میکردن پیدا نمیشه...!

[جمعه، ۱۵ تیر ۱۳۹۷، ۰۱:۳۸]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan